دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونهست.
اولش عاشق همهی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن. هر روز صبح از اینکه میبینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی. بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده میشن. چوبها از بعضی قسمتها پوسیده میشن و میفهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقصهاشه. تمام سوراخ سنبههاش رو یاد میگیری. یاد میگیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم میکنن..
« ما فاتَكَ لم يُخلق لكَ
وما خُلِقَ لكَ لن يفوتكَ. »
آنچه را از دست دادی برای تو آفریده نشده بود و آنچه برای تو آفریده شده است را هرگز از دست نخواهی داد.
بعضیوقتاوایمیسمزندگیموازبالانگاه
میکنم
چیزیکه
میبینمنفسکشیدنوخوردنوخوابیدنه
چیزیکهمیبینمدستوپازدنه،یهالگوکه
هرروزهرساعتوهرماههمیناتفاقامیوفته
شایدبعضیوقتادوتادعوا،دادبیشتر
زندگی؟حتیبهچشممنخورده