eitaa logo
"اندر احوالاتی با من"
21 دنبال‌کننده
58 عکس
6 ویدیو
0 فایل
- یه دختر بچه خیلی کوچولو که عاشق حرمته آقا! ¹⁴⁰⁰,⁷,²¹
مشاهده در ایتا
دانلود
"اندر احوالاتی با من"
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ! ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ،ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ
. داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم... یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود ! فقط زیر سوال آخر نوشته بود :《نه بابام مریض بود، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصداف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح دعا کنیم به هم برسیم.رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد.یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی نده، فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی.》 چند سال بعد، تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونه ام.گفت:《اون بیستی که دادی خیلی چسبید... گفتم:《اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه...》 خندید و دست انداخت دور گردنم، گفت:《بچمون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟》. عکسش رو از روی گوشیش نشانم داد، خندیدم. گفت:《این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که!》 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط.نشست کنارم. دلم میخواست برایش بگویم یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دور همی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود... فقط سرد بود...
"اندر احوالاتی با من"
. داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم... یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام
اسمش مجید بود ؛ تو محل همه بهش میگفتن مجید سه تاری . . همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه . . هرشب مینشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن . . منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم مثل مجید سه تاری بشم ؛ خوشتیپ ، مهربون . . دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن ؛ خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه اما مجید تو حال و هوای خوش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید . . بعد از یه مدت تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون . . اسمش ریحان بود ؛ من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش . . مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده . . چند ماه بعد تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد ؛ درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر میخوند : " عالم سَنه حیران ریحان ؛ جانیم سَنه قربان ریحان . . " از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمی‌دیدیم نه من ؛ نه هیچکس دیگه‌ای ؛ فقط شب ها با صدای سوزناکش غم عجیبی پر میکرد تو دل آدم های محل‌ . . تو این سالها چند بار اونم آخر شب ها دیدمش ؛ موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن بوی سیگار از تنش بلند میشد انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت ؛ درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه . . هر بارم که سلام میکردم یه جوری نگاهم میکرد که فکر میکردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد . . امروز وقتی میومدم خونه دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن . ‌. صدای گریه میومد ؛ همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه فهمیدم که اتفاق بدی افتاده‌ ؛ پاهام میلرزید ؛ رفتم جلو ؛ دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ دورش نقش بسته . . نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم : عالم سنه حیران ریحان . !
"اندر احوالاتی با من"
اسمش مجید بود ؛ تو محل همه بهش میگفتن مجید سه تاری . . همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد
نصف دیوارای شهر نوشته بودم برگرد. دیوارای کوچمون که افتضاح شده بود.هی شهر داری میومد پاک میکرد هی من دوباره می نوشتم. تهشم منو بردن بازداشتگاه بابام اومد گفت:آقا این پسره من دسته شما هر کاری دوسدارین بکنین باهاش، نگاه پلیس اونشب هیچوقت یادم نمیره از اون دلسوزیای واقعی بود میدونی ولی کم کم پیدا کردما خودمو کم کم خودمو پیدا کردم انقدر دنبالت گشتم تا اینکه خودمو پیدا کردم بعد از تقریبا ۴ سال طول کشید ولی ارزش داشت پول اومد خونه اومد ماشین اومد زندگی ساختم خلاصه تنها چیزی که عوض نشده بود اون قرصای لنتی بود که اگه یه شب نمیخوردم تا صب باید زیره دوش آب گریه میکردم و مشتامو میکوییدم به دیوار فک کنم سه شنبه هفته پیش بود داشتم تو پارک به پرنده ها غذا میدادمو همون آهنگی که باهم گوش میکردیمو زمزمه میکردم یه پسر بچه خوشگل اومد سمتم،ازم دونه میخواست بهش یکم دونه دادم تا بریزه واسه پرنده ها.. یهو صدات اومد! داشتی صدام میزدی گفتی بیا اینجا. پاهام شل شد پلاستیک دونه ها از دستم افتاد بی اختیار برگشتم سمت صدا و دیدمت تو دلم گفتم چرا میخواد برم پیشش، ینی برگشته؟ بعده این همه سااال حواسم رفت سمت پسر بچه ای که کنارم وایساده بود تازه فهمیدم جریان چیه، توام منو دیدی اومدی جلو اونقدی جلو که صورتت جفته صورتم بود بغضمو قورت دادمو دستمو مشت کردم چی شد چرا برای چی؟؟ اندازه یه کوه سوال اومد تو سرم تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم یه سلام ساده بود که خودمم بزور شنیدم، فقط نگام کردی بعده چند ثانیه برام اندازه ۱۰ سال گذشت رفتی سمت همونی که هم اسمم بود،دستشو گرفتیو گفتی چند بار بگم سمت غریبه ها نباید بری؟ هه غریبه؟ حالا دیگه منم شدم غریبه مثل رفتن جان از بدن بودی و من با چشم خویشتن دیدم که جان از بدن میرود. رفتی.