☆ عاح ماریا
از آن لحظات بگو، همان لحظات که ثانیه ها از حرکت می ایستادند، آنگاه که دستانمان یکدیگر را در آغوش میگرفتند. همان لحظه هایی که با لبخند گرمای دستانت را میفشردم و گرمی نگاهمان غم هارا ذوب میکرد از همان لحظه ها که قلبمان برای هم میتپید.
کیومرث سخت نگیر مغزم کلیشه هارو ریخت وسط چند روزه دارم ازش مثل برده کار میکشم.