هدایت شده از مستر کتاب
⭕️سلام خدمت مربیان تربیتی و فعالان فرهنگی گرامی و والدین محترم
📺 یک آرشیوی بهتون معرفی میکنم که کاملا تخصصی جامع و کامل در خصوص👇
💥 #مسابقات_فرهنگی
#بازی_هـای_تربیتی 💥
#مجریان، #مربیان، #معلمین، #مبلغین و حتی #والدین 👇👇👇
بجنبیدتااااااا🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂ تا جانمونی😉
http://eitaa.com/joinchat/184352770C4429855e24
👆👆👆
✅ فرصت رو از دست ندین و عضو شوید.
📣📣📣اطلاعیه 📣📣📣
📺((مدرسه تلویزیونی ایران)) 📺
🗓جدول شماره ۵۳
🔊🍁روز یکشنبه ۷ آذر 🍁🔊
🖥شبکه آموزش:
🌱🌱🌱
📋🛠فنی و حرفه ای و کاردانش :
🕖ساعت٨ تا ٨:٣٠
رشته کشاورزی - پایه ۱۰ - شاخه فنی و حرفه ای و کاردانش
🕖ساعت٨:٣٠ تا٩
رشته صنعت - پایه ۱۰- شاخه فنی و حرفه ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۶پایه ابتدایی:
🕖ساعت۱۴:۰۰ تا ١۴:۲۵
بازی و ریاضی
پایه اول
🕖ساعت ١۴:۲۵ تا۱۴:۵۰
فارسی و نگارش
پایه دوم
🕖ساعت ۱۴:۵۰تا ۱۵:۱۵
بازی و ریاضی
پایه سوم
🕖ساعت۱۵:۱۵تا۱۵:۴۰
فارسی و نگارش
پایه ششم
🕖ساعت ۱۵:۴۰تا۱۶:۰۰
بازی و ریاضی
پایه ششم
................🌱🌱۰۰۰۰۰۰۰۰۰
📋 🔬متوسطه اول:
🕖ساعت ۱۶:۰۰تا ۱۶:۲۵
زبان انگلیسی
پایه هفتم
🕗ساعت۱۶:۲۵تا۱۶:۵۰
زبان انگلیسی
پایه هشتم
🕗ساعت ١۶:۵۰تا ١۷:۱۰
زبان انگلیسی
پایه نهم
🕖ساعت۱۷:۱۰تا ۱۷:۳۰
تفکر و سبک زندگی
پایه هشتم
............🌿🌿🌿 .......
📋 🔎متوسطه دوم :
🕖 ساعت ١۷:۳۰تا۱۷:۵۰
زیست شناسی دو - پایه ۱۱- رشته علوم تجربی
🕖 ساعت۱۷:۵۰تا ۱۸:۱۰
زیست شناسی دو - پایه ۱۱- علوم تجربی
🕖ساعت ۱۸:۱۰تا ۱۸:۳۵
فیزیک دو - پایه ۱۱- رشته علوم تجربی
🕖ساعت ۱۸:۳۵تا ۱۹:۰۰
فیزیک یک - پایه ۱۰- رشته علوم تجربی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شبکه قران:
🌷ساعت۸صبح درس اخلاق اسلامی۳رشته علوم ومعارف اسلامی
🌷ساعت۸:۳۰
تاریخ اسلام۳رشته علوم ومعارف اسلامی.
🌷ساعت۱۱
درس آموزش قران پایه سوم دبستان
🌷ساعت۱۱:۲۰
درس هدیه های اسمانی پایه دوم دبستان
🌷ساعت ۱۵
درس عربی،زبان قران۳رشته علوم ومعارف
🌷ساعت۱۵:۳۰
درس پیام های آسمان(پایه هفتم)
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برنامه مدرسه تلویزیونی ایران در شبکه امید روز یک شنبه ۷ آذرماه
⬛دروس عمومی رشته ریاضی و تجربی و انسانی
⭕ساعت ۱۰:۳۰
📚درس:مدیریت خانواده و سبکزندگی
📋پایه:دوازدهم
📌رشته:مشترک همه رشته
⭕ساعت ۱۱:۰۰
📚درس:انسان و محیط زیست
📋پایه:یازدهم
📌رشته : مشترک همه رشته ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دروس فنی حرفه ای شبکه امید📋🛠
⭕ساعت ۱۲:۰۰
📚درس:دانش فنی پایه تربیت کودک
📋پایه:یازدهم و دوازده
📌رشته:تربیت کودک
⭕ساعت ۱۲:۳۰
📚درس:فیزیک
📋پایه: دهم و یازدهم
📌رشته:مشترک همه رشته ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برنامه حل تمرین شبکه امید
⭕ساعت ۱۳:۰۰
📚درس: حسابان
⭕ساعت ۱۳:۳۰
📚درس: ریاضیات گسسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجموعه کانال های ما:
دبستانی ها👇
@Dabestanihaaa
متوسطه اول👇
@Motavaste_aval
متوسطه دوم👇
@Motavaste_dovom
مدرسه مجازی من👇
@Madrese_mjazi_man
آموزش تولید محتوا و رسانه(مخصوص معلمان و دانش آموزان)👇
@TolidMohtavaandresane
استیکر لند...👇
@SStickeRLanDD
اطلاعات عمومی و عجایب جهان👇
@NSHCSAR
حکایت های کهن👇
@Hekaithaiekohan
کپی از تمامی مطالب کانال🔥حرام🔥است.
کپی فقط با🌷ذکر منبع مجاز🌷است.
🌷🌷🌷
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!!از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود وهمبستر شدن آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت.وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
خدایا هر کس این را نشر کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن... آمین
🌸❤️🌸❤️🌸
اعتماد به گرگ
گرگ گرسنه ای بود که یک روز هر چه به این در و آن در زد و هر چه جست و جو کرد، چیزی برای خوردن به دست نیاورد. گله های گوسفند و بز از کنارش می گذشتند. گرگ هم از جایی که مخفی شده بود، حرکت گوسفندها و بزهای خوشمزه را می دید، اما جرئت نداشت که از کمین گاهش بیرون بیاید. زیرا هر گله ای دو سه نفر چوپان داشت و چند تا سگ هم همراه گله بود. گرگ می دانست که اگر سر و گوشی نشان بدهد، دندان تیز سگ های گله و چوب و چماق چوپان ها در انتظارش است.گله ها که از جلو چشم های گرسنه ی او عبور کردند، گرگ از مخفی گاهش بیرون آمد و به طرف جوی آب رفت و با خودش گفت: « حالا که چیز دندان گیری برای خوردن پیدا نکرده ام، بهتر است کمی آب بخورم تا شکم گرسنه ام این قدر قار و قور نکند.»وسط راه، فکر کرد که بهتر است از آب زلال چشمه که هنوز به جوی راه پیدا نکرده بنوشد با این فکر، گرگ راهش را کج کرد و به طرف سرچشمه رفت.از قضای روزگار، گوسفندی از گله جدا افتاده بود و تک و تنها به طرف روستا می رفت. گوسفند وقتی چشمش به جوی آب افتاد، احساس تشنگی کرد و رفت تا خودش را سیراب کند. گوسفند درست زمانی به جوی رسید که گرگ هم به سرچشمه رسیده بود و می خواست آب بخورد.گرگ با دیدن گوسفند، دهنش آب افتاد لب و لوچه اش را لیسید و برای اینکه گوسفند را فریب دهد و به او نزدیک شود، با صدای بلند گفت: «آهای گوسفند نادان! مگر نمی بینی که من هم دارم از آب این جوی می نوشم؛ چرا مواظب حرکات و رفتارت نیستی و آب را گل آلود می کنی؟»گوسفند از دیدن گرگ ترسید. می خواست فرار کند، اما با خودش گفت: «این گرگ، ظاهراً کاری به کار من ندارد. پس چرا بترسم؟...»
گوسفند که فکر می کرد گرگ راست می گوید و نمی دانست که گرگ می خواهد از آب گل آلود ماهی بگیرد نگاهی به جوی و نگاهی به گرگ انداخت و گفت: «ای بابا! این چه حرفی است که شما می زنید. من پایین جوی هستم و از این پایین آب می خورم و شما بالای جوی و درست کنار سرچشمه ی آن هستید. اگر هم کسی بتواند آب را گل آلود کند، شمایید.»
اما این حرف ها برای گرگ بهانه جو اصلاً ارزشی نداشت. این بود که آرام آرام به طرف گوسفند رفت و پرسید: «ببینم، آب از توی جوی به چشمه می آید یا از توی چشمه به جوی؟»گوسفند جواب داد: «این دیگر معلوم است همه می دانند که آب از چشمه به جوی می رسد و الآن هم شما سرچشمه اید، نه من...»گرگ این بار بهونه دیگه پیدا کرد و گفت :تو پارسال منو فحش دادی!!گوسفند گفت : من اصلا پارسال بدنیا نیامده بودم!!گرگ که با هر کلمه، قدمی به گوسفند نزدیک تر می شد، گفت: «چه زبان درازی داری. همان جا بمان که آمدم بخورمت. بابات هم همین زبان درازی ها را داشت که مجبور شدم بخورمش.»
گوسفند تازه فهمید که اعتراض گرگ، چیزی جز بهانه و فریبی نبوده است. خواست فرار کند، اما دیگر کار از کار گذشته بود و گرگ آن قدر به او نزدیک شده بود که با یک جمله توانست گوسفند بیچاره را شکار کند.از آن به بعد، درباره ی آدم زورگو و فریبکاری که برای رسیدن به مقصود ناحق خودش بهانه تراشی کند، می گویند: «بابات هم همین زبان درازی ها را داشت که مجبور شدم بخورمش.»
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
وکيل پولدار
مسئولين يک مؤسسه خيريه متوجه شدند که وکيل پولداري در شهرشان زندگي ميکند و تاکنون حتي يک ريال هم به خيريه کمک نکرده است.پس يکي از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خيريه: آقاي وکيل ما در مورد شما تحقيق کرديم و متوجه شديم که الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد، ولي تاکنون هيچ کمکي به خيريه نکردهايد.نميخواهيد در اين امر خير شرکت کنيد؟وکيل: آيا شما در تحقيقاتي که در مورد من کرديد متوجه شديد که:مادرم بعد از يک بيماري طولاني سهساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگياش کفاف مخارج سنگين درمانش را نميکرد؟زود قضاوت کرديد؟مسئول خيريه: (باکمي شرمندگي) نه نميدانستم. خيلي تسليت ميگويم.وکيل: آيا در تحقيقاتي که در مورد من کرديد فهميديد که برادرم در جنگ هر دوپايش را ازدستداده و ديگر نميتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانهنشين است و نميتواند از پس مخارج زندگياش برآيد؟
زود قضاوت کرديد؟مسئول خيريه: (با شرمندگي بيشتر) نه. نميدانستم. چه گرفتاري بزرگي؟وکيل: آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد که خواهرم سالهاست که در يک بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تأمين هزينههاي درمانش قرار دارد؟
زود قضاوت کرديد؟مسئول خيريه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشيد. نميدانستم اينهمه گرفتاري داريد.وکيل: خب. حالا وقتي من به اينها يک ريال کمک نکردهام شما چطور انتظار داريد به خيريه شما کمک کنم؟بازهم زود قضاوت کرديد؟
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
شرط عشق
دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد.نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد.بيماري زن شدت گرفت و آبله تمامصورتش را پوشاند.مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد.موعد عروسي فرارسيد. زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. همه مردم ميگفتند: چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد.2 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.مرد گفت: من کاري جز شرط عشق را بهجا نياوردم.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
پادشاه و سه وزير
يکي از روزها، پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجيبي انجام دهند.از هر وزير خواست تا کيسهاي برداشته و به باغ قصر برود و اينکه اين کيسهها را براي پادشاه با ميوهها و محصولات تازه پر کنند. همچنين از آنها خواست که در اين کار از هيچکس کمکي نگيرند و آن را به شخص ديگري واگذار نکنند.وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کيسهاي برداشته و بهسوي باغ به راه افتادند...! وزير اول که به دنبال راضي کردن شاه بود، بهترين ميوهها و باکيفيتترين محصولات را جمعآوري کرده و پيوسته بهترين را انتخاب ميکرد تا اينکه کيسهاش پر شد...! وزير دوم با خود فکر ميکرد که شاه اين ميوهها را براي خود نميخواهد و احتياجي به آنها ندارد و درون کيسه را نيز نگاه نميکند، پس با تنبلي و اهمال شروع به جمعکردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نميکرد تا اينکه کيسه را با ميوهها پر نمود.وزير سوم که اعتقاد داشت شاه به محتويات اين کيسه اصلاً اهميتي نميدهد. کيسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.روز بعد پادشاه دستور داد که وزيران را به همراه کيسههايي که پرکردهاند بياورند و وقتي وزيران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزير را گرفته و هرکدام را جداگانه با کيسهاش به مدت سه ماه زنداني کنند.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
چوبهي دار و قانون
در يک افسانهي قديمي از شهري حکايت ميشود که همه در آن شادبودند. ساکنان اين شهر کارهاي دلخواهشان را انجام ميدادند و باهم خوب تا ميکردند، بهجز شهردار که غصه ميخورد، چون هيچ حکمي نداشت که صادر کند.زندان خالي بود. از دادگاه هرگز استفاده نميشد و دفتر اسناد رسمي هيچ سندي صادر نميکرد، چون ارزش سخنان انسان بيشتر از کاغذي بود که روي آن نوشتهشده باشد.روزي شهردار چند کارگر از جاي دوري آورد تا وسط ميدان اصلي دهکده ديوار بکشند.
تا يک هفته صداي چکش و اره به گوش ميرسيد. در پايان هفته شهردار از همهي ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.حصارها را با تشريفات مفصل برداشتند و يکچوبهي دار نمايان شد.مردم از هم ميپرسيدند که اين چوبهي دار در آنجا چه ميکند.از ترسشان از آن به بعد براي حلوفصل همهي مواردي که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام ميشد، به دادگاه مراجعه ميکردند و براي ثبتاسنادي که قبلاً صرفاً به زبان ميآمد، به دفتر ثبتاسناد رسمي ميرفتند.کمکم توجهشان به آنچه شهردار، ترس از قانون ميگفت، جلب شد. در افسانه آمده که هرگز از آن چوبهي دار استفاده نشد، اما وجود آنهمه چيز را عوض کرد.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
الاغ مشهدی رجب
الاغ مشهدی رجب رو شبانه دزدیدند! صبح صدای مشهدی بالا رفت و اهالی روستا جمع شدن! یکی گفت: تقصیر معماره که دیوار رو کوتاه ساخته تا دزد به راحتی بیاد تو!
اون یکی گفت: مقصر نجاره که در طویله رو محکم نساخته! یکی دیگه گفت: تقصیر قفل سازه که قفل ضعیفی ساخته! نفر بعدی گفت: مقصر خود الاغه که سر و صدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه!یکی گفت: مقصر مشهدی رجبه! باید روزها می خوابیده، شب ها می رفته پیش الاغش! خلاصه؛ همه مقصر بودن به جز آقای دزد!
✍حالا شده حکایت ما که هر چی میشه، برخی مسئولین ما، آسمان ریسمان به هم میبافند و حرفی از دزد اصلی نمیزنند.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
زنی که فرزندان خود را در تنور میسوزاند🔥
در زمان حضرت صادق علیه السلام زن زانیه ای بود که هر وقتی بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنور می انداخت. و آنها را می سوزاند، تا این که اجلش رسید و مرد.اقربا و خویشان او زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و به خاکش سپردند، ولی یک وقت متوجّه شدند زمین جنازه این زن بد کاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخت، آن عده که در جریان دفن این زن بد کاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد جنازه را در جای دیگری دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد.
مادرش متعجب شد آمد محضر مقدّس آقا امام صادق علیه السلام و گفت:
ای فرزند پیامبر به فریادم برس،و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به حضرت گردید، وجود مقدّس آقا امام صادق علیه السلام وقتی جریان را از زبان مادرش شنید متوجّه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرام زاده بود، فرمود:هیچ مخلوقی حقّ ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط به دست خالق است.مادر آن زن بد کاره به امام عرض کرد: حالا چه کنم. حضرت فرمود: مقداری از تربت جدّم سیدالشهداء ابی عبداللّه الحسین علیه السلام را همراه جنازه اش در قبر بگذارید زیرا تربت جدّم حسین علیه السلام مشکل گشای همه امور است مادر زن زانیه مقداری تربت کربلا تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت، و دیگر تکرار نشد.
📚 كشكول النور ج 2 ص 18
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
میمون هندوستانی
چند سال قبل بود که این میمون در یکی
از شهرهای هندوستان دستگیر شد. این میمون دزدی میکرد و مردم رو آزار میداد،اما چه چیز در این میان مهم بود! این میمون بعد از دستگیری جرئت دیدن روی مردم را نداشت و به سوی زمین نگاه میکرد، وقتی من حالت میمون را اینچنین یافتم با خودم گفتم ای کاش دزدان سرزمین ما به حد این میمون شرم میداشتند و از پولهای دزدی که از خزانه مردم بیچاره ما بلند کرده و منزل و شرکت و باغ ویلا خریدند را به روی مردم نمی کشاندند!
✍وقتی انسان وجدانش مُرد،از میمون پستتر میشود!
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
شیّاد و معلم
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مارمعلم نوشت: مارنوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از این ها مار است؟مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
بازاريابی دو گدا
دو گدا دريکي از خيابانهاي شهر رم کنار هم نشسته بودند.يکي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود.مردم زيادي که ازآنجا رد ميشدند به هر دو نگاه ميکردند، ولي فقط تو کلاه کسي که پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.کشيشي که ازآنجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليب نشسته پول ميدهند و هيچکس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميدهد.رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يک کشور کاتوليک هست، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلوي خود گذاشتهاي پولي نميدهند، بهخصوص که درست نشستي کنار دست گدايي که در جلو خود صليب گذاشته است. درواقع از روي لجبازي هم که باشد مردم به او پول ميدهند نه به تو.گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو به گداي پشت صليب کرد و گفت: هي موشه نگاه کن کي اومده به برادران گلدشتين بازاريابي ياد بده؟
* گلدشتين يک اسمفاميل معروف يهودي است.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
ماجرای عجیب دکتری که همه مردان را زن میدید...
دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت، جمعیتی بالا آمد، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم همه زن هستند همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است. اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم از ماشین که پیاده شدم {جهت روشن شدن قضیه} رفتم پیش مرحوم شیخ، قبل از این که من حرفی بزنم شیخ فرمود: « دیدی همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!» بعد گفت: « وقت مردان هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود، ولی محبت امیر المومنین (ع) باعث نجات می شود» «چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمی بینند و بشنود آن چرا را دیگران نمی شنوند.» 1 امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیده اند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش می بندد و در عالم خارج به ظهور می رسد! چه خیر اخلاقی و چه شر باشد.
📚کیمیای محبت، ص176
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
چوبهی دار و قانون
در یک افسانهی قدیمی از شهری حکایت میشود که همه در آن شادبودند. ساکنان این شهر کارهای دلخواهشان را انجام میدادند و باهم خوب تا میکردند، بهجز شهردار که غصه میخورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند.زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمیشد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمیکرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشتهشده باشد.روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند.تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش میرسید. در پایان هفته شهردار از همهی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یکچوبهی دار نمایان شد.مردم از هم میپرسیدند که این چوبهی دار در آنجا چه میکند.از ترسشان از آن به بعد برای حلوفصل همهی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام میشد، به دادگاه مراجعه میکردند و برای ثبتاسنادی که قبلاً صرفاً به زبان میآمد، به دفتر ثبتاسناد رسمی میرفتند.کمکم توجهشان به آنچه شهردار، ترس از قانون میگفت، جلب شد. در افسانه آمده که هرگز از آن چوبهی دار استفاده نشد، اما وجود آنهمه چیز را عوض کرد.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
مرد نجار و خواب شبانه
پادشاهي نجاري را محکومبه مرگ کرد. وقتي او باخبر شد آن شب نتوانست بخوابد.همسرش گفت: اي نجار مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار.کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. بيدار نشد تا وقتيکه صداي در توسط سربازان را شنيد. چهرهاش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم.با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو ميخواهيم تابوتي برايش بسازي.چهرهي نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت.همسرش لبخندي زد و گفت: اي نجار مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي (گشايش) بسيارند.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
مسجد بهلول
ميگويند: مسجدي ميساختند، بهلول سررسيد و پرسيد: چه ميکنيد؟گفتند: مسجد ميسازيم.گفت: براي چه؟پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا.بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند.محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند: مسجد بهلول.شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد.سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاي در مسجد نوشتهشده است: مسجد بهلول.ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد ميکني؟بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساختهايم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نميکند.
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
قاطر و کشاورز
مرد کشاورزي يک زن نقنقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چيزي شکايت ميکرد.تنها زمان آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد.يک روز، وقتيکه همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايهاي راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.بلافاصله همسر نقنقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد.ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد.در مراسم تشييعجنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد.هر وقت يک زن عزادار براي تسليتگويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و به نشانه تصديق سرخود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگاميکه يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش کردن سرخود را به نشانه مخالفت تکان ميداد.پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد.کشاورز گفت: خب، اين زنان ميآمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند که چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوشلباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.کشيش پرسيد، مردها چه ميگفتند؟کشاورز گفت: آنها ميخواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه؟
👈کانال حکایت های کهن
🆔 @hekayatekohan
🌹 *نصيحتى از آيت الله شاه آبادى*
نماز جماعت که تمام شد بلند شدم و به محراب ایشان رفته و کنار ایشان نشستم. گفتم حاج آقا من را نصیحتى کنید و نکته ای را برای من بفرمایید.
ایشان فرمود: من دو نکته را به شما می گویم، هم خودت مراعات کن و به دوستان و بستگان خود نیز سفارش کن به این دو نکته عمل کنند، چون مردم از این دو نکته غافل هستند در حالیکه واقعا مشکل گشاست.
❣ *اول اینکه :* هر روز یک مرتبه دعای توسل را بخوان، چون مردم ارزش و عظمت این کار را نمیدانند، در حالی که میتوانند همه حوائج خود را با همین دعای توسل برآورده کنند.
پرسیدم: چگونه میتوانند حاجات خود را با این دعا برآورده کنند؟
فرمود: یک حاجت را در نظر بگیرند و برای برآورده شدن آن روزی یکبار دعاى توسل را بخوانند بعد از چند روز میبینند که دعایشان مستجاب شده و به حاجت خود رسیده اند.
❣ایندفعه حاجت بعدی را در نظر گرفته و این بار برای این حاجت دعای توسل را بخوانند و به همین ترتیب به تدریج همه حوایج خود را برآورده میکنند.
*❣دوم اینکه :* روزی ۷۰ مرتبه سوره حمد را بخوانند که اگر چنین کنند، تمامی بیماری های خود را میتوانند برطرف کنند،
🌷 چرا که رسول خدا(ص) فرمود: اگر کسی از دنیا رفت و شما ۷ یا ۷۰ مرتبه سوره حمد را خواندی و او زنده شد، اصلا تعجب نکن.
🌷 زیرا این اثر این سوره است.
ایشان فرمود: من از روزی که این ویژگی را از این سوره دیده ام اصلا به پزشک مراجعه نکردم و به محض اینکه مریض میشدم ۷۰ مرتبه سوره حمد آن روزم را به نیت شفای آن بیماری میخواندم و شفا میگرفتم.
«روزی یک مرتبه دعای توسل و ۷۰ مرتبه سوره حمد را فراموش نکن و در طول عمرت به این دو پایبند باش و پیش همه دوستان و آشنایان خود نیز این دو مساله را مطرح کن و سفارش کن هر روز انجام دهند🌴این متن که برای شما ارسال شده یادت باشد منِ حقیر را هم دعا کنی با هدیه ذکر صلوات 🌴🌴🌴🌴
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
✨﷽✨
#حکایتهای پندآموز⚜
💠شوهر آهنگر💠
✅حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
✍وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
👌حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
༻﷽༺
#داستانی عبرت انگیز در مورد (اثر بداخلاقی)
یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند.
وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم...
یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد!
مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد..
می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..."
مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..."
البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه میخوانم"
می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشارهای که به او کردند، رفت.
از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..!
#حکایت
💰یکی از تجار بازار ورشکسته شد و چکهایش برگشت و طلبکارها زیر فشارش گذاشتند و درمانده شد. یکی از دوستانش که از ماجرا مطّلع شد به او گفت من مشکلت را حل میکنم؛ از فردا هر یک از طلبکارها که به سراغت آمد، هر چه گفت بگو: شما درست میفرمایید. فردا طلبکارها که آمدند و به او گفتند: تو به ما بدهکاری، گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: این چکهای تو است که برگشت خورده است، گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: باید بدهیهایت را به ما بپردازی، گفت: شما درست میفرمایید. خلاصه هر چه به او گفتند، او همین جمله را تکرار کرد.
.
🔹 آخرالامر طلبکارها به هم گفتند: این بندهی خدا از شدت فشار دیوانه شده است و چیزی هم که ندارد که بابت طلبهایمان از او بگیریم، پس بهتر است از طلبهایمان صرف نظر کنیم، بلکه لااقل حالش خوب شود و بتواند زن و بچهاش را سرپرستی کند. همه با هم توافق کردند و به او گفتند: ببین، این بدهیهای تو به ماست. گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: ببین روی همهی آنها قلم کشیدیم و دیگر به ما بدهکار نیستی، گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: این هم چکهای تو است که همه را پاره کردیم، گفت: شما درست میفرمایید. به این ترتیب تاجر ورشکسته از دست بدهیها و طلبکارها خلاص شد.
.
🔸 عصر آن روز همان رفیقش که این کار را به او یاد داده بود به سراغش آمد و از او پرسید: چه کردی؟ او هم ماجرا را تعریف کرد. همان رفیق مبلغ کمی از این تاجر طلب داشت، به او گفت: از دست طلبکارها که نجات پیدا کردی؛ اما حتما میدانی که فلان مبلغ به من بدهکاری. گفت: شما درست میفرمایید. گفت: باید این بدهیات را به من بپردازی. گفت: شما درست میفرمایید. گفت: شما درست میفرمایید که برای من پول نمیشود، گفت: شما درست میفرمایید. گفت: این شما درست میفرمایید را خودم به تو یاد دادم، گفت: شما درست میفرمایید.
.
🔹 در دستگاه خدا هم خوب است انسان اینگونه باشد و هر چه خدا و خوبان خدا به او میگویند و با او میکنند، بگوید شما درست میفرمایید و تصدیق کند و پذیرا باشد. البته خود این را هم خدا و خوبان به او یاد دادهاند.
📚
#داستانی_زیبا (اول پدرت را راضی کن)
جناب شيخ رجبعلی خیاط، گاه به بعضی از افراد اجازه حضور در جلسه های خود را نمیداد و یا شرطی برای آن می گذاشت...
یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود، آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف می کند:
در آغاز هر چه تلاش می کردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمی داد تا این که یک روز در مسجد جامع ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: "چرا مرا در جلسات خود راه نمیدهید؟"
فرمودند: "اول پدرت را از خود راضی کن بعد با شما صحبت می کنم"!
شب به منزل رفتم و به دست و پای پدرم افتادم و با اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد.
پدرم که از این صحنه شگفت زده شده بود پرسید: چه شده؟ گفتم: شما کار نداشته باشید، من نفهمیدم، اشتباه کردم....مرا ببخشید و بالاخره پدرم را از خود راضی کردم.
فردا صبح به منزل جناب شیخ رفتم، تا مرا دید فرمود: "بارک اللّه!! خوب آمدی، حالا پهلوی من بنشین"
از آن زمان که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوتشان، با ایشان بودم
#پند
خوشبختى داشتن
اين حس است ڪه
دلتان نخواهد
ڪس ديگرى باشيد،
جاى ديگرى زندگى
ڪنيد و ڪار ديگرى
داشته باشيد.
از زندگیتان همانگونه
ڪه هست لذت ببرید🌹