🌹 *نصيحتى از آيت الله شاه آبادى*
نماز جماعت که تمام شد بلند شدم و به محراب ایشان رفته و کنار ایشان نشستم. گفتم حاج آقا من را نصیحتى کنید و نکته ای را برای من بفرمایید.
ایشان فرمود: من دو نکته را به شما می گویم، هم خودت مراعات کن و به دوستان و بستگان خود نیز سفارش کن به این دو نکته عمل کنند، چون مردم از این دو نکته غافل هستند در حالیکه واقعا مشکل گشاست.
❣ *اول اینکه :* هر روز یک مرتبه دعای توسل را بخوان، چون مردم ارزش و عظمت این کار را نمیدانند، در حالی که میتوانند همه حوائج خود را با همین دعای توسل برآورده کنند.
پرسیدم: چگونه میتوانند حاجات خود را با این دعا برآورده کنند؟
فرمود: یک حاجت را در نظر بگیرند و برای برآورده شدن آن روزی یکبار دعاى توسل را بخوانند بعد از چند روز میبینند که دعایشان مستجاب شده و به حاجت خود رسیده اند.
❣ایندفعه حاجت بعدی را در نظر گرفته و این بار برای این حاجت دعای توسل را بخوانند و به همین ترتیب به تدریج همه حوایج خود را برآورده میکنند.
*❣دوم اینکه :* روزی ۷۰ مرتبه سوره حمد را بخوانند که اگر چنین کنند، تمامی بیماری های خود را میتوانند برطرف کنند،
🌷 چرا که رسول خدا(ص) فرمود: اگر کسی از دنیا رفت و شما ۷ یا ۷۰ مرتبه سوره حمد را خواندی و او زنده شد، اصلا تعجب نکن.
🌷 زیرا این اثر این سوره است.
ایشان فرمود: من از روزی که این ویژگی را از این سوره دیده ام اصلا به پزشک مراجعه نکردم و به محض اینکه مریض میشدم ۷۰ مرتبه سوره حمد آن روزم را به نیت شفای آن بیماری میخواندم و شفا میگرفتم.
«روزی یک مرتبه دعای توسل و ۷۰ مرتبه سوره حمد را فراموش نکن و در طول عمرت به این دو پایبند باش و پیش همه دوستان و آشنایان خود نیز این دو مساله را مطرح کن و سفارش کن هر روز انجام دهند🌴این متن که برای شما ارسال شده یادت باشد منِ حقیر را هم دعا کنی با هدیه ذکر صلوات 🌴🌴🌴🌴
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
✨﷽✨
#حکایتهای پندآموز⚜
💠شوهر آهنگر💠
✅حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
✍وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
👌حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
༻﷽༺
#داستانی عبرت انگیز در مورد (اثر بداخلاقی)
یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند.
وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم...
یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد!
مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد..
می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..."
مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..."
البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه میخوانم"
می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشارهای که به او کردند، رفت.
از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..!
#حکایت
💰یکی از تجار بازار ورشکسته شد و چکهایش برگشت و طلبکارها زیر فشارش گذاشتند و درمانده شد. یکی از دوستانش که از ماجرا مطّلع شد به او گفت من مشکلت را حل میکنم؛ از فردا هر یک از طلبکارها که به سراغت آمد، هر چه گفت بگو: شما درست میفرمایید. فردا طلبکارها که آمدند و به او گفتند: تو به ما بدهکاری، گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: این چکهای تو است که برگشت خورده است، گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: باید بدهیهایت را به ما بپردازی، گفت: شما درست میفرمایید. خلاصه هر چه به او گفتند، او همین جمله را تکرار کرد.
.
🔹 آخرالامر طلبکارها به هم گفتند: این بندهی خدا از شدت فشار دیوانه شده است و چیزی هم که ندارد که بابت طلبهایمان از او بگیریم، پس بهتر است از طلبهایمان صرف نظر کنیم، بلکه لااقل حالش خوب شود و بتواند زن و بچهاش را سرپرستی کند. همه با هم توافق کردند و به او گفتند: ببین، این بدهیهای تو به ماست. گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: ببین روی همهی آنها قلم کشیدیم و دیگر به ما بدهکار نیستی، گفت: شما درست میفرمایید. گفتند: این هم چکهای تو است که همه را پاره کردیم، گفت: شما درست میفرمایید. به این ترتیب تاجر ورشکسته از دست بدهیها و طلبکارها خلاص شد.
.
🔸 عصر آن روز همان رفیقش که این کار را به او یاد داده بود به سراغش آمد و از او پرسید: چه کردی؟ او هم ماجرا را تعریف کرد. همان رفیق مبلغ کمی از این تاجر طلب داشت، به او گفت: از دست طلبکارها که نجات پیدا کردی؛ اما حتما میدانی که فلان مبلغ به من بدهکاری. گفت: شما درست میفرمایید. گفت: باید این بدهیات را به من بپردازی. گفت: شما درست میفرمایید. گفت: شما درست میفرمایید که برای من پول نمیشود، گفت: شما درست میفرمایید. گفت: این شما درست میفرمایید را خودم به تو یاد دادم، گفت: شما درست میفرمایید.
.
🔹 در دستگاه خدا هم خوب است انسان اینگونه باشد و هر چه خدا و خوبان خدا به او میگویند و با او میکنند، بگوید شما درست میفرمایید و تصدیق کند و پذیرا باشد. البته خود این را هم خدا و خوبان به او یاد دادهاند.
📚
#داستانی_زیبا (اول پدرت را راضی کن)
جناب شيخ رجبعلی خیاط، گاه به بعضی از افراد اجازه حضور در جلسه های خود را نمیداد و یا شرطی برای آن می گذاشت...
یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود، آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف می کند:
در آغاز هر چه تلاش می کردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمی داد تا این که یک روز در مسجد جامع ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: "چرا مرا در جلسات خود راه نمیدهید؟"
فرمودند: "اول پدرت را از خود راضی کن بعد با شما صحبت می کنم"!
شب به منزل رفتم و به دست و پای پدرم افتادم و با اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد.
پدرم که از این صحنه شگفت زده شده بود پرسید: چه شده؟ گفتم: شما کار نداشته باشید، من نفهمیدم، اشتباه کردم....مرا ببخشید و بالاخره پدرم را از خود راضی کردم.
فردا صبح به منزل جناب شیخ رفتم، تا مرا دید فرمود: "بارک اللّه!! خوب آمدی، حالا پهلوی من بنشین"
از آن زمان که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوتشان، با ایشان بودم
#پند
خوشبختى داشتن
اين حس است ڪه
دلتان نخواهد
ڪس ديگرى باشيد،
جاى ديگرى زندگى
ڪنيد و ڪار ديگرى
داشته باشيد.
از زندگیتان همانگونه
ڪه هست لذت ببرید🌹
"زر ریز خان"
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
عشق
دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نميتوانست با مادر شوهرش کنار بيايد و هرروز باهم جروبحث ميکردند.عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت: اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت: که هرروز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کمکم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هرروز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر ميريخت و با مهرباني به او ميداد. هفتهها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نميخواهد که بميرد، خواهش ميکنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است.
✍دل چو به مهر تو مصفا شود، ديگر از آن کينه سراغي مباد.
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
وجود خدا
مردي براي اصلاح سروصورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفتوگوي جالبي بين آنها درگرفت.آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردند وقتي به موضوع خدا رسيد.آرايشگر گفت: من باور نميکنم که خدا وجود دارد.مشتري پرسيد: چرا باور نميکني؟آرايشگر جواب داد: کافي ست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اينهمه مريض ميشدند؟ بچههاي بيسرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟ نميتوانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اينهمه درد و رنج وجود داشته باشد.مشتري لحظهاي فکر کرد اما جوابي نداد چون نميخواست جروبحث کند.آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت بهمحض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و بههمريخته بود.مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: مي دوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم. همين الآن موهاي تو را کوتاه کردم.مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نميشد.آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.مشتري تأکيد کرد: دقيقاً نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نميگردند. براي همين است که اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
روش معامله
پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر موردنظر من، دختر بيل گيتس است.
پسر: آهان اگر اينطور است، قبول است.
پدر به ديدار بيل گيتس ميرود.
پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم.
بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند.
پدر: اما اين مرد جوان قائممقام مديرعامل بانک جهاني است.
بيل گيتس: اوه که اينطور! در اين صورت قبول است.
پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني ميرود.
پدر: مرد جواني براي سمت قائممقام مديرعامل سراغ دارم.
مديرعامل: اما من بهاندازه کافي معاون دارم.
پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است.
مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد.
و معامله بهاينترتيب انجام ميشود.
✍حتي اگر چيزي نداشته باشيد بازهم ميتوانيد چيزهايي به دست آوريد؛ اما بايد روش مثبتي برگزينيد.
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
شاهين و شاخه بريده
پادشاهي دو شاهين کوچک بهعنوان هديه دريافت کرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شکار تربيت کند.يک ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت: يکي از شاهينها تربيتشده و آمادهي شکار است اما نميداند چه اتفاقي براي آنيکي افتاده و از همان روز اول که آن را روي شاخهاي قرار داده تکان نخورده است.اين موضوع کنجکاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاري کنند که شاهين پرواز کند؛ اما هيچکدام نتوانستند.روز بعد پادشاه دستور داد تا به همهي مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد کرد.صبح روز بعد پادشاه ديد که شاهين دوم نيز با چالاکي تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهين را نزد او بياورند.درباريان کشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهين را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسيد: تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين کار را کردي؟ شايد جادوگر هستي؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهاي بود، من فقط شاخهاي را که شاهين روي آن نشسته بود بريدم و شاهين فهميد که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
✍آری،در زندگي هر يک از ما نيز بايد کشاورزي بيايد و شاخهي زير پايمان را قطع کند تا بفهميم که بالي براي پرواز و ترقي و پيشرفت داريم.
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
مسجد بهلول
ميگويند: مسجدي ميساختند، بهلول سررسيد و پرسيد: چه ميکنيد؟گفتند: مسجد ميسازيم.گفت: براي چه؟پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا.بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند.محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند: مسجد بهلول.شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد.سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاي در مسجد نوشتهشده است: مسجد بهلول.ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد ميکني؟بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساختهايم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نميکند.
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
شتر ديدی، نديدی
مردي در صحرا دنبال شترش ميگشت تا اينکه به پسر باهوشي برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.پسر گفت: شترت يکچشمش کور بودمرد گفت: بلهپسر پرسيد: آيا يکطرف بارش شيريني و طرف ديگرش ترشي بود؟مرد گفت: بله، بگو ببينم شتر کجاست؟پسر گفت: من شتري نديدم.مرد ناراحت شد و فکر کرد که شايد پسرک بلايي سر شتر آورده پس او را نزد قاضي برد و ماجرا را براي او تعريف کرد.قاضي از پسر پرسيد: اگر تو شتر را نديدي چطور همه مشخصاتش را ميدانستي؟پسرک گفت: روي خاک رد پاي شتري را ديدم که فقط سبزههاي يکطرف را خورده بود، فهميدم که شايد يکچشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در يکطرف راه، مگس و در طرف ديگر، پشه بيشتر است. چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي نتيجه گرفتم که شايد يک لنگه بار شتر شيريني و يک لنگه ديگر ترشي بوده است.قاضي از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بيگناهي، ولي زبانت باعث دردسرت شد پسازاين به بعد: شتر ديدي، نديدي.
👈کانال حکایت های کهن
@Hekaithaiekohan
ایجاد درخواست پرداخت
با عنوان تقدیم به شما🤩پاکت هدیه😃
در حساب محمد حسین مهدوی نسب ۹۰۳ موسی صدر
https://pay.eitaa.com/v/?link=FE95Y
#یک_داستان_یک_پند
✍پدر و پسری در زمان صفویه در زندان حکومتی زندانی بودند. پسر به بیماری دچار شد پدر از زندانبان خواست بر بالین پسر طبیبی حاضر کند.مامور زندان گفت نمیشود اینجا زندان است و قانون دارد و قانونش عوض نمیشود. حال پسر وخیم شد. پدر گفت امشب پسرم خواهد مرد من هم نمیتوانم کاری کنم لااقل بند مرا عوض کن تا جان دادن پسرم و پرپر شدن دلبندم در برابر دیدگانم را شاهد نباشم.زندانبان باز گفت اینجا زندان است و...... تا اینکه پسر در آغوش پدر جان داد.
سالها بعد پدر از حبس آزاد شد به مطب حکیمی رفت تا علاجی بگیرد. آن زندانبان را با همسرش دید که فرزند بیماری در آغوش داشت و به دکتر میگفت: التماس میکنم فرزندم را نجات بده هر چه دارم به تو میبخشم اگر زندگی فرزندم را به او ببخشی. پیرمرد سکوت خود را شکست و گفت: ای زندانبان یاد داری من برای پسرم التماس تو میکردم؟ گفتی زندان قانون دارد و عوض نمیشود!
حال من هم به تو میگویم این جهان هم قوانینی دارد قانون خدا عوض نمیشود فرزندت را ببر و شاهد مرگش باش امروز زندانبان تو نیز این حکیم است.
@Hekaithaiekohan
✨
✅حکایت
✍مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم
@Hekaithaiekohan
✍امام سجاد علیه السلام :
به راستی که خداوند عزوجل، هر یک از شما را به سبب یک کلمه ای که برادر (یا خواهر) مؤمن فقیرش را با آن دلداری دهد،بیشتر از مسافت هزار سال راه به بهشت نزدیک می کند؛ هرچند از کسانی باشد که باید در جهنم عذاب شود.
پس احسان به برادران (دینی) خود را کوچک نشمارید؛ که خداوند به شما سودی می رساند که هیچ چیز با آن برابری نمی کند.
📚بحارالانوار، ج۷۱ ، ص۳۰۸
@Hekaithaiekohan
✨🌹✨
مردی به حضور پیامبر اکرم (ص) رسید و پرسید: «ای رسول خدا! من #سوگند خورده ام که آستانه ی در #بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟»
🌷 پیامبر (ص) فرمودند:
پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس،
( اگر چنین کنی، به مراد خود در مورد بوسیدن آستانه ی در بهشت می رسی.)
💠او پرسید: پدر و مادرم از #دنیا رفته اند،
چه کنم؟😔
🌷پیامبر (ص) فرمودند:
برو و #قبور آن ها را ببوس.
📚الاعلام، ص ۲۴
@Hekaithaiekohan
✨
✍میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
هفتاد خصلت از خصلتهای پیامبران الهی
حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
هر کس دوست دارد اسرافیل را
در هیبتش، و میکائیل را
در عظمت رتبه و مقامش،
و جبرئیل را در جلالتش،
و آدم علیه السلام را در مقام تسلیم
و انقیادش،
و نوح علیه السلام را خشیت
و فروتنیاش،
و ابراهیم علیه السلام را در مهربانی
و دوستیاش با خداوند،
و یعقوب علیه السلام را در حزنش،
و یوسف علیه السلام را در زیباییاش،
و موسی علیه السلام را در مناجاتش،
و ایوب علیه السلام را در صبرش،
و یونس علیه السلام را در پارسا
و پرهیزگاریاش، و عیسی علیه السلام
را در سنتش،
و محمد صلی الله علیه و آله را
در حسناتش بببیند،
پس نظر به جمال مبارک علی بن ابی
طالب علیهما السلام بیندازد،
که هفتاد خصلت از خصلتهای پیامبران
الهی در اوست که در هیچکس نیست.
@Hekaithaiekohan
🌼داستان کوتاه
✍مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست
@Hekaithaiekohan
🌎امتحان شیعیان در آخرالزمان
✍امامصادق(علیه السلام)، درباره شدت فتنه
های زمان غیبت میفرمایند: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...»
«به خدا سوگند شما خالص میشوید. به خدا سوگند شما از یکدیگر_جدا میشوید.به خدا سوگند شما غربال خواهید شد. تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر. دراین میان کسانی نجات خواهندیافت که: خود را در زمان غیبت به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نزدیک و نزدیکتر کنند؛ خود را از رذایلاخلاقی پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند.
شناخت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است.»
📚منبع: بحارالانوار، ج۵، صفحه٢١۶
@Hekaithaiekohan