eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
144 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
دوشنبه بود که نگاهم کردی. من توی عوالم دیگری بودم. میم آمد و گفت «کربلا می‌ری؟» شاخ درآوردم. میم هیچ خوشش نمی‌آمد دور از دسترسش باشم. چهارشنبه‌ بود که راه افتادم. توی کاروانی بودم که یک جای خالی داشت و آن من بودم. به خاطر آن یک جای خالی راهی شدم. به خاطر آن یک جای خالی همه‌چیز تغییر کرد. مداح که می‌خواند «تو حسین منی» گریه می‌کنم. خودخواهم و فکر می‌کنم واقعا تو حسین منی، نه حسین هيچ‌کس. ولی دروغ است. تو حسین همهٔ مایی. خدا کند آدم شوم و این را بفهمم. ما هرسال این مصیبت را مرور می‌کنیم. یادمان می‌آید «که بودی» و «چه شد» و حالا ما، «کجا هستیم.» به خودم برمی‌گردم و آن بُعد مِلکی که هر روز چاق‌ و پهن‌تر می‌شود. به خودم برمی‌گردم و ناله می‌کنم. من باید با خودم چه‌کار کنم که تو دوستم داشته باشی؟ آقا. حواست هست به من دیگر؟ می‌دانی چقدر ضعیف و لوس و نگران‌کننده‌ام؟ وقتی به خودم برمی‌گردم همه سیاهی است و فقط یک‌جا روشن است. جایی که نگاهم کردی و گذاشتی مهمانت شوم. من ازین روزهای روشن زیاد می‌خواهم. نه این‌که فقط مهمانت شوم، که خودش موهبت بزرگی‌ست، اما نه. آن‌طور بیایم که شبیه معجزه باشد. مثل خیالی خوش که تا ابد در روحم ادامه داشته باشد. مثل آن دوشنبه ظهر که میم در اتاق را زد و گفت «کربلا می‌ری؟ وقت نیست. می‌تونی یه روزه گذرنامه بگیری؟ می‌تونی سریع کوله ببندی؟» و تو کاری کردی که غصهٔ هیچ‌چیز را نخورم. | دهم عاشورای ١۴۴۵ |
پستچی می‌رسد. تا بسته را بگذارد توی آسانسور ح می‌گوید «مال زهراس.» می‌گویم «چه گیری دادی. هرروز همینو می‌گی.» می‌رود بسته را برمی‌دارد و می‌آید. جیغ یواشی می‌کشد «دیدی گفتم. حسم درست بود.» آدرس روی جعبه را بلند بلند می‌خواند. «زهراس.» می‌خندم. «باشه. بیا بازش کنیم.» چاقو را عجولانه می‌کشم دور نوارهای چسب پهن و ح تشر می‌زند که «بذار من بازش کنم. دستت کثیف می‌شه.» دو لبهٔ مقوایی را می‌آورد بالا. دست می‌برم توی کارتنِ گرم و یک جعبهٔ قرمزِ سرحال بیرون می‌کشم. ح ذوق می‌کند «قرمزه!» جعبه را می‌گذاریم وسط هال و باز‌ می‌کنیمش. میم هم می‌آید و می‌پرسد «چی شده؟ به‌به.» ح می‌گوید «زهرا فرستاده.» روی تمام جزئیاتِ قشنگ و کلیاتِ خوش‌رنگ جعبه دست می‌کشم. ح می‌پرسد «چه‌جوری امروز اومد؟» لبخند می‌زنم. «نمی‌دونم. لابد باید امروز می‌رسید دستم.» می‌پرد کنارم و دم گوشم یواش می‌گوید «الان بهتری؟» طبق یک آیین خاص هدیه‌ها را دقیق می‌گذارم سرجایش و مثلِ بچه‌ها جعبه را بغل می‌گیرم. می‌گویم «آره. الان خیلی بهترم.»
ماندم پای بُردها و باختت. وطنی خُب. تو یک تکهٔ کوچکِ مهم از وطنی. وقتی کتف راستت را گرفتی سمت داور داشتم فکر می‌کردم کاش بروی. بروی و دیگر برنگردی. چرا بمانی و بجنگی؟ چه ماجرایی از جانت مهم‌تر بود؟ عقلم این را می‌گفت. من وطن‌دوستم اما جان‌دوست‌ترم. انگشت کوچکم که بخورد گوشهٔ مبل ادا درمی‌آورم. «نمی‌تونم، ولم کنین، اه.» اما تو. گفتن ندارد. منِ غیرتی روی تمام بازی‌های ملّی، برای اولین‌بار خواستم نباشی. که این‌طور درد نکشی. راستش، غیور بودنت حسابی افتخار دارد ولی ترسِ بی‌صحتی‌ات آدم را بدحال می‌کند. به ز سین گفتم حتی اگر مدال هم نمی‌گرفتی مهم نبود. اصالتِ کُشتی مالِ ایران و قدم‌های توست روی تشک. تا ابد. تا خیلی بعداً که زبانم لال نباشی و نباشیم در زمان. گفتم بقیه‌اش مهم نیست. همین روزهایی که ثبت شده‌اند برای یک وطن کافی‌ست. نمی‌دانم راست گفتم یا نه ولی حرفِ لحظه بود. حرفِ لحظه که می‌دانی یعنی چه؟ از صدجور حرفِ با تأمل حسابی‌تر است. مالِ همان لحظه‌ایست که فهمیدم گاهی نقره قشنگ‌تر از طلاست. خیلی قشنگ‌تر. | از جمُعه نوزدهمِ مُرداد ١۴٠٣ |
عمه‌خانم توی دیدار آخر فراموشی گرفته بود. دور تا دور هال خانه‌اش نشسته بودیم و او دانه دانه چشم می‌گرداند و می‌پرسید «شما کی بودی؟» بعد هرکدام لب باز می‌کردیم. «دختر محمودآقا.» «پسر آقادایی.» «عروس فاطمه خانم.» «نوهٔ دختریِ زکیه خانم.» سر تکان می‌داد و جمله‌ای قند نثارمان می‌کرد و ما می‌خندیدیم. بعد دوباره طی یک شهود یادش می‌آمد که ما را نمی‌شناسد. چشم می‌گرداند و نسبت و اسم می‌پرسید. من گوشهٔ هال نشسته بودم. دوتا صندلی چپم دایی و شوهرخاله نشسته بودند و بقيه راست من و راست هال، گردِ تختِ عمه خانم. عمه خانم، بین سؤال‌های گاه‌وبی‌گاهش نصیحتمان می‌کرد. نصیحت‌های قشنگ و به‌جا. که وقت کم است و عُمر مثل دست کشیدن روی بشقاب گل‌سرخ کوتاه و رفتنی است. که اگر خوب فکر کنیم جز کار درست هیچ‌چیز به درد نمی‌خورد. که هروقت توی زندگی کم آورده، دستی را گرفته و بعد خود خدا دستگیرش شده. از اثر دعا می‌گفت و دعایمان می‌کرد و شعر می‌خواند و جمله‌ای قند نثارمان می‌کرد و ما، می‌خندیدیم. سرزده رفته بودیم. گذرمان خورده بود به شهر و بعد تلفنی و رفتنی و شورِ مهمانی در خانه‌ای که هم بوی گذشته می‌داد، هم یاد آقاجون را سفت نگه داشته بود. عمه خانم لابه‌لای حرف‌ها و خاطرات مِه‌رنگش، یک جمله را زیاد تکرار می‌کرد. «تا نمردم بیایین. تند تند بهم سر بزنین.» بعد ما تعارف و دور از جان و زبانم لال که «این حرف‌ها چیه، چشم عمه خانم، حتماً.» و او انکار و اصرار که «نمیایین. دیگه نمی‌بینین منو.» و یک جملهٔ گس می‌گذاشت تنگش «دفعهٔ بعد که بیایین من نیستم. می‌گین آخی، یه عمه‌ای اینجا بود می‌شست رو تخت مسخره‌بافی می‌کرد.» و هرچه می‌گفتیم «ای بابا، دور از جان، خدا نکنه، خدا بهتون عمر طولانی بده» و فلان، رها نمی‌کرد که نمی‌کرد. موقعِ خداحافظی به رسم خاطرات، تک به تک رفتیم جلو و معانقه کردیم. شانه به شانه چسباندیم و صورت نزدیک صورت آوردیم. وقتی جلو رفتم و دست عمه خانم را توی دست گرفتم دقیق نگاهم کرد. پرسید «شما کی بودی؟» یک لحظه‌ای گفتم «ریحانه.» و بقیه‌اش یادم نیامد. پرسید «کدوم ریحانه؟» ذهنم را جمع کردم و گفتم «نوهٔ محمودآقا. برادرتون.» دستم را سفت چسبید و گفت «محمود؟ محمود چرا نیومد؟» لال شدم. نگاهش کردم. بوسهٔ آخر را روی شانه‌هایش زدم و دایی نجاتم داد که «آقاجون به رحمت خدا رفتن عمه خانم. چهارساله.» و من پریدم عقب تا نوبت را بدهم به دیگری. خانه پر از نورِ آفتابی بود. پنکه سقفی می‌چرخید و بوی چای تازه و شیرینی برنجی هال را پر کرده بود. هنوز نرفته بودیم. هنوز دیدار به نهایت نرسیده بود. عمه خانم نمی‌گذاشت برویم. هنوز شعر می‌خواند و نصیحت می‌کرد و ما سرِ پا گِردش ایستاده بودیم و او نسبت می‌پرسید و بعد جمله‌ای قند نثارمان می‌کرد و ما، می‌خندیدیم. __ برای عمه‌خانمی که دیگر نیست، فاتحه می‌خوانید؟ | از سه‌شنبه، بیست و سوم مرداد ١۴٠٣ |
به میم می‌گفتم نمی‌دانم باید چه غلطی کنم. هرچندوقت یک‌بار خودم را سرگردان می‌بینم. وسط راهی رها شده. گیج. خواب. گاهی بیدار. میم می‌گفت باید بچسبم به حسین. چارهٔ دیگری نیست. باید خود لت‌وپار‌شده‌ام را با حسین شفا دهم. میم راست می‌گفت. | از پنج‌شنبه، یکم شهریور ١۴٠٣ |
مرضِ افتاده به جانم را به آغوش می‌کشم. چه کسی می‌گوید در این سفر کیفی هست و لذتی؟ که هرکه می‌گوید لاف می‌زند. همه رنج است و درد و حال خراب، همه سختی، بی‌خوابی، گرما، عذاب. در این رنج و درد و حال خراب اما، موهبتی است. موهبتی نطلبیده و نجوییده. من خودم را سنجاق کردم به مسیری که انتهایش خاک بود و ابتدایش هم. از زمان و زمانه گذشتم و آمدم و رسیدم و حالا تب، داغی و درد، نفس‌هایم را می‌رساند به هوا. من زنده‌ام و هیچ شکی نیست، و این زندگی، حیاتی ابدی است که تا گور با خودم می‌کشانم و بعد از مرگ هم. چشم‌هایم سنگین است و آزیترومایسین و کلداستاپ خوابم کرده. امروز اربعین است و من عذابی خفته در فردا را حمل می‌کنم. یاوه می‌بافم و توی کابوس خودم را می‌بینم با دو تن و دو روح و بیدار می‌شوم. بیدار که می‌شوم وقت چندبارهٔ خوردن قرص‌هاست. قسم می‌خورم که بنویسم و نمی‌دانم از چه. می‌نویسم و متنم تمام نمی‌شود و به هیچ سمتی نمی‌رسد. سرفه می‌کنم و میم آب می‌دهد دستم و مسکن‌های تازه را. ساعت ظهر را نشان می‌دهد و من در مرض جدیدم گم می‌شوم. چیزی در من شکل گرفته که نمی‌شناسمش و فردا دور است و تب مدام بالا می‌رود و دوش آب خنک تمام تنم را می‌لرزاند. می‌نویسم و می‌خواهم دوباره به خواب بروم. حمد می‌خوانم و فوت می‌کنم روی تنم. دعا می‌کنم کابوس نبینم. در زمان گم شدم و ظاهراً چیزهای زیادی را از دست داده‌ام. اما موهبتی است. موهبتی ستودنی و رنجی خوش، که درد را تا مغز استخوانم بالا می‌کشد و مرا می‌برد به خیالی شکر، کوتاه و دلگرم‌کننده. شبی که سیاه می‌دیدمش حالا پر از ستاره است. و نور مهتاب خودش را می‌رساند تا صبح و صبح، از پس پردهٔ سنگین چروکیده، آفتاب را پخش می‌کند توی اتاق، توی تمام سر و ذهنم. روشن می‌شوم. چشم‌ می‌بندم. خواب می‌گیردم. خواب، نشانه‌ام می‌رود. | از یک‌شنبه، چهارم شهریور ١۴٠٣ |
مثل مته می‌چرخند و فرو می‌روند و فرو می‌روند توی مُخم. فکرها. دو ماه است دو جلد کتاب دستم مانده. باید پست کنم به خانهٔ دوست و فرصت نمی‌شود. هی یادم می‌آید، هی توی خودم خجالت می‌کشم. اتاق، درهم و آشفته مثل حالِ قبلِ سالِ نوست و اعصابم خرد شده که دو جلسهٔ کلاسم را از دست داده‌ام. همین حالا فرصت کردم به فردا فکر کنم و کارهایی که باید انجام دهم و تب‌سنج می‌گوید بعدِ چهار روز دیگر خبری از تب نیست و می‌توانم صوت‌های گوش نکرده را باز کنم و می‌توانم به ز زنگ بزنم و می‌توانم دوباره غُر بزنم که چرا درجهٔ کندِ کولر، هوا را خنک نمی‌کند و درجهٔ تندش هوا را می‌یخاند توی استخوانم. می‌توانم دوباره نگران سرفه‌های ممتدم باشم که قرار نیست هيچ‌وقت به پایان برسند، و باز دلهرهٔ کار بگیرم و شوق حرکت و ملالِ تکرار و برای بار چندم غصهٔ چیزهایی را بخورم که به قول میم اصلاً غصه ندارد. وقتی تب قطع می‌شود، وقتی سنگینی و داغی و منگی خودش را، بالاخره، از تن می‌تکاند و رخت می‌بندد، یعنی من دوباره درگیر می‌شوم. درگیرِ فکرها. فکرهای مزاحمِ پیش‌روندهٔ مطلوب. گاهی برهم‌زننده، گاهی به شدت خوشایند مثلِ حالا، نشان‌دهندهٔ حیات. | از چهارشنبه، هفتم شهریور ١۴٠٣ |
با نون سین از پراکندگی قدم‌هایم گفتم. که خیلی کارها کردم و تجربه‌های متنوعی دارم اما توی هيچ‌کدامشان سفت نایستاده‌ام. توی هیچ‌کدام صاحب سبک نیستم و توی هیچ‌کدام متخصص نشدم. بعد هر دو از پنهان کردن این نقطهٔ مشترک گفتیم که از گریزهای کوتاه بلندمان به این شاخه و آن شاخه کمتر به کسی نشانی داده‌ایم. شاید دوست داریم در نظر دیگران انسان‌هایی باثبات باشیم که روی یک هنر و علم پیش رفته و مثل آدمیزاد بلد بوده تهِ یک چیزی را دربیاورد. با خانم کاف هم همین حرف را زدیم. وقتی یخ آشنایی‌مان با این سؤال سادهٔ او شکست «رشتهٔ شما چی بوده؟» و خندیدم و پرسید چرا و گفتم «این قصه سردراز داره.» و بعد فهمیدم قصهٔ خودش سردرازتری داشته. میم مدام از من می‌پرسد «بالاخره کِی یه‌جا بند می‌شی؟» و من اعتراف می‌کنم که دخترک سرگشته‌ای برایش بوده‌ام. ز سین مثل آدم یک خط را گرفته تا بالا و من هنوز دارم طرح قدم‌های جدید می‌زنم و از آن طرف ز می‌خواهد مرا سر جا بنشاند تا بازی با یکی از حسرت‌هایم را تمام کنم و ح منطقی و مسلط دارد برنامهٔ آینده را می‌چیند و من می‌چرخم و می‌چرخم و گاهی به چپ می‌زنم و گاهی به راست و ترس ماجرا این است که در این گریز و ادامه و تردید و فکرهای نو، برایم لذتی هست که در سکونِ ثابتِ آدم‌وار نیست. | از دوشنبه، دوازدهمِ شهریورِ ١۴٠٣ |
پپرونی را روی هوا گاز می‌زنیم و وقت نداریم و در بی‌وقتی می‌خندیم. به خیابان می‌خندیم و به کوچه می‌خندیم و به درخت بدقوارهٔ کچل هم، می‌خندیم. او می‌رود و من و خنده‌هایم تمام می‌شوم. پوکرفیس و مات زل می‌زنم به جوراب‌ها، آدم‌ها، کفش‌ها. او می‌رود و جوانی در من ادامه پیدا می‌کند. دست تکان می‌دهد و بهانه می‌گیرد و سرفه می‌کند. خودم را می‌بینم وسط تهران میان شلوغی‌ها و میان آدم‌ها و دلم سوپ بیماری می‌خواهد بدون هیچ افزودنی. با قطره‌های لیموترش و نمک زیاد و به‌جایش یک تکه هویج می‌گذارم گوشهٔ لپم و تق تق گازش می‌زنم. خرده‌های هویج دندانم را تمیز می‌کند و پپرونی‌ها را می‌شورد. یک قلپ آب می‌خورم رویش و می‌رسم به ایستگاه آخر. خلوت است و آدم‌ها رفته‌اند و من انگار به مقصد رسیده‌ام. او زنگ می‌زند که رسیده. من جواب می‌دهم که خوش‌حالم. از رسیدن هردومان. یاد دویدن توی ولیعصر می‌کنیم و می‌خندیم. یاد درخت کچل و گاز آخر پپرونی. می‌گوید تا هفتهٔ بعد و می‌گویم تا هفتهٔ بعد. تمام راه مانده را می‌دوم تا به خانه برسم. به خانه می‌رسم و چُرتی کوتاه می‌گیردم تا دوباره یادم بیاید امروز چندم ماه است و من کجا هستم و چه‌کار می‌کنم. | از سه‌شنبه، سیزدهم شهریور ١۴٠٣ |
Group Surod Abadeh - Reza Reza.mp3
5.27M
بچگی، جایی حوالی دو یا سه سالگی، روی نوار کرم رنگ بابا، صدای من و صدای رضا رضاست. این نوا پخش می‌شود و صدای گریه و خندهٔ من هم، که به گفتهٔ مامان، توی اتاق پذیرایی خانهٔ مامان‌بزرگ بودم و برای خودم می‌چرخیدم. رضا رضا را گمان می‌کردم که باباست و گذشت که فهمیدم منظور آن شعر کیست. حالا شنیدنش، تمام پیوندهای گذشته را می‌آورد جلوی چشمم و قلبم را تکان می‌دهد. چه چیزها که خواستم و شد و چه دعاها که هنوز منتظر اجابتشان هستم.