eitaa logo
- خادِمُ‌الࢪُقَـیِہ:)
117 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
309 ویدیو
25 فایل
﷽ دلگێࢪݩباش، دلٺ‌ڪه‌گێࢪباشدࢪهاݩمێشوۍ ێادٺ‌باشـد، بۍٺعلق‌بودݩ،شرطِ‌شهادٺ‌اسٺ... _ڪُپۍ؟حَݪـالٺ‌؛هدف‌ما‌چیز‌دیگࢪیـست(:🌱 _شࢪو؏↯¹⁴⁰¹/¹¹/²³ _ساعٺ‌" ¹¹:¹¹ _اݩدڪی حࢪف⇣ https://harfeto.timefriend.net/16762125798805 -پشٺ‌صحنہシ(شراٻتـ) @valleyball11 ³⁰⁰•••✈️•••⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام حالتون چطوره الحمدالله؟🌱 یه چند تا مولودی واسه میلاد حضرت عشق میزارم .گوش کنید خیلی قشنگن ❤️🍓🙏
بچه ها چند نفر توی ناشناس گفته بودن که چرا ادامه ی رمان رو نمیزاری، باید بگم که واقعیتش چند نفر اعتراض کردن که این رمان قشنگ نیست و از این جور حرفا و اصلا نزاشتن من حداقل چند پارت ازش بزارم.😪💔 حالا بگذریم .... من یه رمان مذهبی خیلی قشنگ پیدا کردم ان شاءالله از امشب یا فردا شروع میکنم میزارم.🌱💚 ❈💛❈➺ ❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
هدایت شده از سید 🇵🇸.
🍓⛓ چالش داریم ⛓🍓 🍓⛓ نوعش : راندی⛓🍓 🍓⛓ تایم : الآن ⛓🍓 🍓⛓ ظرفیت : هر چقدر شد ⛓🍓 🍓⛓ جایزه : ۴۰ تم خوشمل/۳۰ عکس پروف،برنامه فونت،۱۰ کلیپ زیبا،ابزار ادیت⛓🍓 🍓⛓ شرط : آف نشید.باختین لف ندین.دختر باشید ⛓🍓 یه نکته دوستان عزیزم...نفر اول تمام این جوایز ذکر شده رو میگیره.ولی بقیه بازنده ها اینا رو میگیرن🌸👇🏻 ۲۰ تم،۲۰ عکس🌻 🍓⛓ آیدیم واسه اسمای نازتون ⛓🍓 🍓⛓ @Ryhan110⛓🍓 🍓⛓ چنل نازمون ⛓🍓 🍓⛓ @yazanbJan ⛓🍓
💠 🌿 • مےگفٺ: ⇐یه جورێ زندگے کن که اگه خواستے گوشیٺ رو بدے دستِ امامٺ دستاٺ نلرزه از شرم🙂✋🏻... • همین الان مےتونے گوشیٺ رو بد؁⁉️ ❈💛❈➺ ❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
رمان شماره:1💥⚡️ نام رمان:رهایی از شب🌗🌚 نام نویسنده:ف.مقیمی تعداد قسمت ها:177 با ما همراه باشید☺️🌿
رهـایے از شـب🌒 گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!! پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم. چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره. شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند. من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم. وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش. یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد. معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد. آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد. ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد. راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❈💛❈➺ ❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم. اون هم تو قسمت مردونه.!. عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه. آقام برای خودش آقایی بود. یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست. یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی. اینجا صف آقایونه.باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی. آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها.. پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت: -ان شالله...ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟! بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت: -این هم جایزه ی سیده خانوم.خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی... از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید. زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!! غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا.. کاش همیشه بچه میموندم.دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم. اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❈💛❈➺ ❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت. چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد! چون هیبت آقام کنارم نبود. از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت : -دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟. پاشو برو عقب.!!! بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد: -خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم. وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن.. و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن.. و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم . اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود. میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسه فوت آقام. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❈💛❈➺ ❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}