هدایت شده از تبادلات
💐💐💐💐
#پست_آخر
۱۰شب تا۹صبح
💐گروه پرسش و پاسخ طبی سلامتکده حکیم
💐http://eitaa.com/joinchat/729546775Cedb3e333cd
💐فروشگاه مجازی طهورا
💐http://eitaa.com/joinchat/3413901336C52702e7fa0
💐ارزانسرای نائب الزهرا
💐https://eitaa.com/joinchat/2352480282C6624259787
💐دوبیتی ناب
💐 http://eitaa.com/joinchat/1498939399C45df3f359b
💐منتظران مهدی
💐 http://eitaa.com/joinchat/611123209C005604e442
💐ازچادرم تا شهادت
💐 https://eitaa.com/Witness
💐قرائات تجویدحفظ تفسیرقرآن
💐@KhatmeNoor
💐کانال استیکر و گیف
💐@stikerrrr
💔
پزشك ها و پرستارا كه كارشون تخصصي هيچ!☝️
ما بسيجي ها كاري كه از دستمون بر ميومد كمك در توليد ماسك و ضدعفوني خيابونها بود!😇
سلبريتي ها هم نهايت كمكشون رقصيدن با #چالش_رقص ...😏
فردا روزي اگه جنگ شد باز سهم ما جنگيدن هست و سهم سلبريتي ها رقصيدن...
👈سلبریتیها را به #چالش_نظافت دعوت میکنم.
کاش یکبار در عمرشان مفید باشند و بدون طلب دستمزدهای نجومی، مثل #انسانهای_عاقل_و_معمولی، مواد ضد عفونی کننده بردارند و گوشهای از شهر را تمیز کنند.
هم به نفع مردم است و هم پزشکان و پرستارانی که هر روز کار و تعداد بیمارانشان اضافه میشود.
#امین_زندگانی
#چالش_رقص
#سلبریتی_بیسواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
#دلشڪستھ_شهیده_نرجس_خانعلی_زاده
#تصویربازشود
🌹
با موافقت رهبر انقلاب «مدافعان سلامت»، «شهید خدمت» محسوب میشوند:
رهبر معظم انقلاب با پیشنهاد وزیر بهداشت مبنی بر شهید خدمت محسوب شدن کادر پزشکی، پرستاری، بهداشتی و خدماتی که در جبهه خدمترسانی به بیماران مبتلا به #کرونا جان خود را از دست دادند موافقت کرد. ✔️
fna.ir/dfk9ut
#شهیده_ها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
#دعا = خرافات
#رقص= راه حل درمان کرونا😏
از تناقض نمیرید!
#تصویربازشود
🔴دلقک مثل امین زندگانی
هنرمندای خارجی چالش کتاب خوندن راه می ندازن واسه ما چالش رقص!
در حالی که تعدادی از هموطنان بخاطر ابتلا به کرونا فوت شده اند و تعدادی هم مستقیما درگیر این بیماری هستن، سلبریتی نخود مغز؛ به دنبال ایجاد چالش رقص است و جلوی دوربین حرکات موزون انجام می دهد
حرف زدن بلد نیستید، حرف نزدن که بلد هستید؛ احساسات مردم داغ دیده را با این کار تحریک نکنید
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#کرونا
#چالش_رقص
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
آقای رئیسی عزیز!!
لطفا این #فاحشه_ها و #اراذل_را جمع کنید که علنی #شمشیر_علیه_اسلام_و_مسلمین کشیده اند
این #مطالبه ما از #قوه_قضائیه است که درسی عبرت آموز به این افراد دهد که کسی جرات نکند مومنین را #حیوان بنامد
👈مبارزه مدنی (معدنی بقول سلبریتی های عزیزمون)😏 میخوان بکنن چالش برقص تا برقصیم راه میندازن...
👈میخوان با #کرونا مبارزه کنن، چالش برقص تا برقصیم راه میندازن...
کلا یا قر تو کمرشون فراوانه نمدونن کجا بریزن یا مبارزه اینا خلاصه شده تو قر و ادا و اطوار
#امین_زندگانی
#چالش_رقص
#سلبریتی_بیسواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
همراه #مدافعان_حرم بریم
زیارت #سیده_زینب سلام الله علیها
به قدر ارادتت، منتشر کن👌
#زیارت_مجازی
#آھ... یا زینب
#اعتکاف
#اعتکاف_مجازی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
آیت الله فاطمی نیا : من نگران این الفاظ هستم مثل مراقبه ، محاسبة .
الان می بینم اینها خیلی سبک شده. هی اسم عرفا ، بزرگان را می برند ، مرتب کلماتشان را می گویند ، اینها را اگر عمل نکنیم قساوت قلب می گیریم ، هی نگوییم آقای بهجت ، آقای بهجت ، ببینید آقای بهجت چه گفته و عمل کنیم آخه ، آقای بهاءالدینی چه گفته ، هی این اسم ها را خرج بکنیم، شیرین است اما تکلیف آور است.
عزیز من سابق می گفتند محاسبة ، می لرزیدند. اما حالا همه یاد گرفتن ماشاء الله...
.☘☔️.
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#سخن_بزرگان 💡
@Witness
داستان واقعی زیر رو از دست ندید👇🏻
#داستان_های_تاثیرگزار 📖♥️
#شهید_باکری⚘
#شهرداری 🌾
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم.
از پله های شهرداری میرفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟
تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی میخوای؟
گفتم: کار.
گفت: فردا بیا سرکار!
باورم نمیشد!
فردا رفتم مشغول شدم.
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری،
این درخواست خود شهید بود.
@Witness
رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً...
+ تو منو تنهام نمیذاری..،
میدونم..(:
#مبارکه_انبیا
#آیه۸۹
...♥️💫
@Witness
استاد پناهیان: تو اگر بسیجی هستی، نشون بده به بقیه ببینم؛ در #کار_کردن، در #درس_خواندن، در #خدمت_کردن؛ ۲برابر دیگران کار میکنی؟ ۲برابر دیگران درس میخونی؟ ۲برابر دیگران بیادعایی؟ ۲برابر دیگران مظلومیت تحمل میکنی؟ ۲برابر دیگران مهربانی میکنی؟ ۲برابر دیگران لبخند میزنی؟ این یعنی بسیجی!
#انگیزه_طوری 👌☄🌟
#خدایا_بسیجیامون_همه_اینطوری_باشن☺️🌹
#الهی_آمین☔️
#سخن_بزرگان 💡
@witness
مداحی آنلاین - حق نمک.mp3
2.9M
♨️ماجرای توبه یک لات بنام مصطفی دیوونه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🔉 #فایل_صوتی کوتاه
🎤 #استاد_عالی✅
خیلی جاها تعطیل شده از جمله مکان های تفریحی.. عزیزانتونو به محض دیدن نمیتونید
ببوسید و یا بغل کنید
اما چرا هیچکس نمیگوید آزادی ما سلب شده؟
و هشتک آزادی آزادی راه نمیفتاد..
چون این #محدودیت #مصونیت است!
هرمحدودیتی بد نیست..
حجاب مصونیت است در بُعد جامعه..
برای سلامت جامعه!
#کرونا
#بصیرتی
صرف اینکه سرماخوردگی یا کرونا گرفتن یه مساله شخصیه، واقعا شرایطی که براش مترتب میشه شخصی نیست...
کمیل...کمیل...حمید...📟📡
حمیدجان به گوشم 📞
اینجا هوا صافه ، اونجا چی؟🌤☀️
هی حاجی کجایی که ببینی اینجا چه خبره؟🌍😔
هوا صاف صافه☹️☹️🌱
به صافی تمامی موهای بیرون ریخته 💆🏻💁🏻
به صافی نگاه های دوخته🕵👀
به صافی مانتوهای چسبیده👚👕
به صافی مارک های ازپشت دیده
آگ🔚🔛🔜
حاجی نمیشه جاتو عوض کنی؟♥️🙄🍃
سید مرتضی را دیدی بگو دوربینش را بیاورد یک مستند بسازد از ما بنام روایت غفلت!📽🎞🎥
حاجی اینجا روسری ها عقب نشینی کردن... 👰🏻🙆🏻دشمن محاصرمون كرده!👺👹 رو پشت بومھا بمبهای بشقابی گذاشتن📡📡! قلب و فكرمون رو هدف گرفته!🔫💔😔
خيلی تلفات داديم...😣 حاجي اینجا مانتو ها دیگه دكمه نداره...👗 اونم با آستین های کوتاه👘👗 !!! سلاح جدیدشون ساپورته...👖👠 چشم اکثر جونارو آلوده کردن! 🕵💔🕶 حاجی صدامو میشنوی؟ 🔊🔉🔈
حــــــاجـــــی! (صدای بیسیم قطع و وصل میشه🔕🔇
ﺣﺎﺟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨوی؟ 📢📣
ﻣﺠﻨوﻥ ﺟﺎﻥ!📞
ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ.📞👂🏼
ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ برادر ...🙏🏻🏃🏻🙇🏻 ﺣﺎﺟﻲ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﯿﺮﺍﻣﻮﻥ👁🗨🎴 ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ 💂🏻💂🏻💂🏻 ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭو ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ کنن نامردا🕷🍂🌿 ... ﻋﺎﻣﻞ ﺧﻔﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﯼ ﮔﯿﺎﻩ نميده، 🍀☘🍃
ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ميده ... ﺣﺎﺟﯽ!🌍☔️☹️
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﭘﺮ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺣﺎﺋﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﺸﺎﻣﺘﻮنُ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﻪ😣😰😪
ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﮔﻮﺵ ﺷﻨﻮﺍ...؟👂🏼🔔 ﺣﺎﺟﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﻓﻘﻂ قلبُ ﻣﯿﺰﻧﻪ!💣💔
لقمه های حروم هم که دمار از همه بریده💘💔
ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﺣﺎﺟﯽ👑👨👨👦👦 ... تازگی ها جیش الشیطان اسمش رو عوض کرده گذاشته داعش😹👺👹👻💀! دارن سر بچه های شیعه رو بیخ تا بیخ میبرن ... 🙌😴حاجی صِدامو داری ؟؟؟ به حسن باقری بگو در این جنگ نابرابر تاکتیک نداریم!🙌
فقط علی اکبر شیرودی چیزی نفهمد اگر بفهمد واویلاست،😱
میمرد برای خمینی!📿
شاهرخ ضرغام را حتما خبر کن،
بگو به خمینی ای که روی سینه ات خالکوبی کردی، میخندند!
راستی؛ حاج احمد، اصلا میدانی موبایل📱 چیست ؟
تا حالا با وایبر و واتس آپ کار کرده ای ؟
بیخیال برادر،
همان بیسیمت 📞 را بیاور،
من آخرین نسخه ی اندروید 🔋 را رویش نصب میکنم!
فقط خواهشا به نیروهایت دستور بده آن تندروی هایی که در مریوان و پاوه و فکه و خرمشهر و شلمچه کردند...
در فضای مجازی نکنند!
اینجا آداب خودش را دارد!
باید همه چیز را با گفتگو حل کنیم!
حاج احمد، تلفات زیاد داده ایم!
مسامحه و غفلت امانمان را بریده!
عده ای به اسم جذب حداکثری،
حداقل اعتقاداتشان را به حراج گذاشته اند!
تو را بخدا برگرد!
خدا را چه دیده ای،
شاید در این مخمصه ای که گیر کرده ایم،
تو و رفقایت به دادمان رسیدید!
نقطه سر خط...
"اللّهم اَکْشِف هذه الغُمة عَن هٰذه الاُمة بحُضوره و عجل لنا
#پارت198
در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمیآمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی»
آرش من را تا ایستگاه مترویی که در مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کرد و رفت.
دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد.
سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمیگذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند.
وقتی به خانهی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود.
با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
–خبریه سوگند؟
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:
–یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم.
با خوشحالی گفتم:
–مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش.
سوگند خنده اش گرفت.
–چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس.
–انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد.
یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانوادهایی که ندیده بود طبق گفته های مشتریاش تعریف می کرد.
بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت:
–راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم.
–آخه شاید درست نباشه که من باشم.
سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند.
–اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار.
چاره ایی نداشتم جز ماندن.
–پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟
اخم هایش تبدیل به لبخند شد و ذوق زده بلند شد و باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مادر بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند.
بعد از ناهار و نماز، من و سوگند میوهها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم.
با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم.
پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند وارد خانه شد.
بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانهایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندش هم تاکید کرد که نامزد دارم.
خانم لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد و نگاهش را به سوگند دوخت و با لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت:
–راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم.
برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدن و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره.
پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره.
حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجهی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند.
در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشهی بلوزش مشغول بود.
خانم این بار رو کرد به مادر سوگند و ادامه داد:
–راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادن، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشهی خونه.
دیگه هر کس با توجه به برنامهایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت199
–من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده،
از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشیاش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد و گوشی را به مادر سوگند داد و گفت:
–این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته.
وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود.
گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود.
مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیهی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد.
خانم گفت که می دانسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد.
نیم ساعتی گاهی آن خانم و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانم چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و بعد از این که پذیرایی شد خداحافظی کرد و در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند.
از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا میخواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود.
بعد از رفتنش نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم:
–از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا میگرفتی.
سوگند جای نیشگون را ماساژ داد و گفت:
–وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید.
–واقعا؟
–باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه.
–اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟
صورتش را جمع کرد.
–صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم.
بوسیدمش وبلند گفتم:
–پس دیگه مبارکه.
مادر و مادر بزرگش برگشتن طرف ما و با لبخند گفتند:
–چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت200
هنگام برگشتن از خانهی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم.
گوشی را برداشتم و شمارهی عمهی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم.
چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد.
وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت:
– اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده.
فکری کردم و گفتم:
–فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش.
ذوق زده شد و گفت:
–پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای میارمش پیش خودم.
–باشه، دستتون درد نکنه.
–خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کمکم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره.
بعد خنده ایی کرد و ادامه داد:
– به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه.
از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم:
– دیگه چی میگه؟
–اکثرا یه کلمه اییها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمهایی فقط میگه، "آب بده."
دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد.
–آره، فقط می گفت، «بابا و آب»
خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده. بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شمارهی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم.
«سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.»
به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم.
اسرا با خوشحالی گفت:
– راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم.
اخمی مصنوعی کردم.
–یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها.
–آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره.
–خب، دیگه چیکار می کنید؟
–اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحیاش که با سعیده میرفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت:
–راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه.
–اصلا بهش فکر نکن، با دلشورهی تو که کاری درست نمیشه.
–آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه.
–البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی.
صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود.
از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت.
خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم.
–سلام دایی جان.
–سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم.
از حرفش خندیدم.
–ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه.
–بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟
دوباره خندیدم و چیزی نگفتم.
–دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لبتر کن تا حسابی گوشش رو بکشم.
چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست.
–چشم دایی جان، چند دقیقهایی که حرف زدیم دایی گفت:
–راحیل جان آخر هفتهی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره.
–دایی جان هفتهی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال.
–عه... باشه پس هفتهی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم.
–باشه، دایی جان، ممنون.
سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم.
سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم.
برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت:
–شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر.
روی تختم دراز کشیدم و به فکر رفتم.
–راحیل
–هوم
–یه چیزی بگم.
نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت:
–می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم با مدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه.
با تعجب من هم بلند شدم نشستم.
–چی؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
هدایت شده از °•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً
كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ،
وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
💛 دعای سلامتی 💛
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
@Witness
التماس دعا🌸🦋❤️
هدایت شده از °•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
تو روزای اوج کرونا فقط باید به یک چیز فکر کرد:
تا ۱۴۰۰ یک سال دیگه بیشتر نمونده😜😆
🔺زهرا خاکباز🔺
@Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویروس کرونای مجازی هم کشف شد😱😱
مواظب خودتون باشید👻
🚨این خاطره از شــهید عزالدین جوان هفده ســاله لبنانی اســت که در راه دفاع از حرم عمه سادات به شهادت رسید.🌹
ايشان اينگونه گفت:
این شهید مدتی قبل به مادرش میگوید، با
توجه به خوابی که دیدهام این آخرین ناهاری است که باهم میخوریم!!
مادر با ناراحتي😔 اجازه تعریف خواب را نمیدهد. اما او برای دوستانش اینگونه
تعریف کرد: دو شــب است که خواب میبینم روی سینهام نشستهاند تا سرم را
از تنم جدا کنند! 😰من فریاد میزنم😫 و آن وقت است که امام حسین(ع)میآید و
میگوید: نترس، درد ندارد... عزیز من! ســر تو را خواهند برید. همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت.😔
اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از
هر طرف تو را در بر خواهند گرفت!!☺️☺️
امــا چند روز بعــد از این ماجرا درگیری شــدیدی بین نیروهــای داعش و
رزمندگان مقاومت در اطراف حرم شریف حضرت زینب(س)رخ می دهد.✊
ذوالفقار حسن عزالدین« همين رزمنده ۱۷ ساله حزب الله كه از اهالی منطقه
صور لبنان بود در این درگیری به شــدت زخمی و بیهوش شــده و به اســارت
تکفیریها در می آید.😔
تروریست تکفیری پس از مدتی، سر از بدن این مجاهد راه خدا جدا کردند😔😔
از این پس به جای واژهی بیگانهی قرنطینه، به پاسداشت زبان فارسی، از واژهی تمرگینه استفاده کنیم!😂😂