🕕 💠🌷💠 #بــــا_شـہـداء
✋🏻 سلام؛ من در جمع شما هستم...
🌌 سردار شهید قاسم سلیمانی از شهید مهدی زین الدین می گوید، وقتی که آن شهید والامقام را پس از شهادتش در خواب میبیند و چنین روایت میکند:
🎙️«هیجان زده پرسیدم:
⁉️ آقا مهدی مگه شما همین چند وقت پیش شهید نشدی؟!
⏳حرفم را نیمه تمام گذاشت. مکثی کرد و بعد با خنده گفت:
🌷 من در جمع شما خواهم بود و در جلسهها شرکت میکنم. مثل اینکه هنوز باور نکرده ای شهدا زنده هستند!
👁️ عجله داشت و میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم.
👌🏻کلامی با بُغض و شاید گریه از گلویم بیرون پرید: پس حالا که میخواهی بروی، لااقل یک پیغامی بده تا به بچهها برسانم.
🌷 گفت: قاسم، من خیلی کار دارم، باید بروم. هر چه میگویم زود بنویس.
🖊️ سریع دنبال یک کاغذ گشتم و برگه کوچکی پیدا کردم. خودکارم را هم از جیبم در آوردم و گفتم: بفرما برادر؛ بگو تا بنویسم.
🌷 گفت: بنویس سلام، من در جمع شما هستم!! همین چند کلمه را بیشتر نگفت.
🤝🏻 موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بی زحمت زیر نوشته ر ا هم امضا کن!
✍🏻 برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت:
💚 سید مهدی زین الدین.
👁️ نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش انداختم و با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی؟!
🌷گفت اینجا مقام سیادت هم به من دادهاند.
🌌 از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم هست:
✋🏻سلام، من در جمع شما هستم!!»
@Witness
#شهید_مدافع_حرم_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_مهدی_زین_الدین
#ٺَلـنگُـڔ
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید
آنها شاید شما را ببخشند ، اما هرگز فراموش نمیکنند . .
@Witness
••🇮🇷•
•
خواب بودیمـ🍃
سردار اول¹ مملڪت رو⇩
||با موشڪ ترور کردند🥀
بیدار باشید•☝️🏻
میخوان با جنگ رسانه اے•📲
سردار دوم²روهَم ترور ڪنند
•
•
✨| #سردار_حاجی_زاده 😍
#حاجی_زاده_تشکر 😌
#حاج_قاسم_سلیمانی 👨✈️
#بصیرت_افزایی ☄
#شجاعت_پذیرش_اشتباه ♥️
#اخراج_سفیر_انگلیس ✂️
#هواپیمای_اوکراینی ✈️
#انتقام_سخت ✌️
#کاسبان_سقوط😒
#حاجی_زاده 😊
@witness
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
#عکســ_پـروفــایـلـــ 🌈 #دخــترانــہ 😍 #چــــــادرے😊🌸 @Witness 💫
چه زیبانوشته ای مهربانم:
وماشب🌙رامایه ی آرامش قراردادیم
چادرم راکه برسرمی کنم:
همانندشبی است که برایم آرامش را به ارمغان می آورد ...
@Witness
#پارت12
–این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون.
در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمیتونه کمکتون کنه که...
ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم.
کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید.
ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید.
واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید.
دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد.
تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم.
دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله..بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید.
بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد.
تعجب زده نگاهش کردم.
– این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه.
در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خالهام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید.
"البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت.
چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد.
ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی.
البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد."
انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت:
–ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد:
–خیلی زیاد.
سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد.
–هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم.
خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم.
او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداریاش. حالا با این اضاع گاهی در خانه شاگرد قبول میکند.
بعد از سکوت کوتاهی گفتم:
–هر جور شما صلاح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه.
ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره.
می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو بعید بود.
باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم.
ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم.
کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان.
کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness