eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
473 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
hadadian-milad-emam-javad-95-001.mp3
3.28M
💠 سرود بسیار زیبا ✍ ستاره بارونه 🎤🎤 حدادیان 🌺 میلاد #امام_جواد علیه السلام 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
4_214784618618946255.pdf
1.94M
دختران آفتاب امیر حسین بانکی بهزاد دانشگر محمد رضا رضایتمند ┄═• @witness
🍃🌕 ساعت خیلی وقته از نیمه شب شرعی رد شده بچه تر که بودم یه کتابخونه ی تو شهر بود که زنگ میزدیم و برامون سه تا کتاب میاورد منم عاشق کتابای یه بار تو عالم بچگی یه کتابشو خوندم که توش نوشته بود ساعت که از 12 شب رد میشه از ما بهترون میان بیرون 😰 همینجا یه میگم که کانال بیمه بشه اخه اسمشون اومد ✋ میخوام بگم: توی عالم بچگی ترسامون واقعی بود گریه هامون واقعی بود خشممون واقعی بود نفرتمون واقعی بود حالا اما ... احساسات، نوسانی و ممزوج شدن ... اگه ازمون بپرسن فلانی ساعت 1:55 دقیقه ی بامدادِ روز پنج شنبه چه احساسی داشتی باور کنین اگه بخوایم صادقانه بگیم حتی هم جوابگوی احساسمون نیست این روزا که همه چی در هم رفته که از حیث مستاصل بودنمون و خستگیمون از این دنیای پر از بلا و بدون 😞 داریم همش ظهور رو طلب میکنیم خودمونم میدونیم بار خطاها رو شونمونه شما کمتر من بیشتر ... ولی بازم میخوایم اومدنشو با همه ی وجود میخوایم راستی آقا! امروز که هیچکدوم از احساسامون واقعی نیست به نظرت اشکامون واقعیه ؟ احساس شکسته شدن قلبمون سر شهادت که هنوز سوزشش رو توی هر دو دهلیزش احساس میکنیم، واقعیه ؟ راستی ! خودمون واقعی ایم ؟ ما از خودمون جا نمونده باشیم ؟ از همون خودی که خلیفه ی فی الارضش کرد و فرمان سجده ی عالمیان به پاش رو داد ! اگه امروز آخرالزمان نیست پس کِیه؟ یکی میگه باور دارم که ظهورش نزدیکه دیگری میگه هنوز مونده تا پسر سایه ی پدر رو با تیر بزنه مونده تا نشونه ها بروز پیدا کنن آقا ! ما باور داریم که پرچم قراره از دست مبارک به دست شما برسه این باور که دیگه واقعیه ... شما ظهور نکنی ما مُردیم ... آخه میدونی؟ ذوالفقارمونو کشتنش :)💔 ما موندیم مثل یه که تیر میخوره و آروم سر جاش زانو میزنه تا زمان مرگش فرا برسه ما موندیم تو فاصله ی جانکاهِ شهادت عشقمون تا روز مرگمون و آه از این فاصله تر از زهر اگر که مابینش با تو روح امید تو بدن ما دمیده نشه 😭 عمرمون میشه تباه و خوابمون ناآروم تو معنوی همه ی مایی امام زمانم! دعا کن برام شاید لایق نباشم ولی ... دست کم فکر میکنم کردنم به تو واقعیه ... راستی ! دیگه چی واقعیه ؟ . . . کاش بودم :) @witness
🌸 تو جوادی همه‌ی خلق گدایان تواند... //٢١ _ میلاد آقا جوادالائمه(ع) 🎉🎈🎊 @Witness
سلام سلااام عیدکم مبروکم🌸🦋❤️☺️ بجز رمانی که برای شما رفقا قرار میدیم توی کانال دوستان زحمت می‌کشند و هر روز داستان‌ها و رمان‌هایی رو در قالب پی‌دی اف در اختیار تون میذارن اگر مایل باشین از این فایل‌ها استفاده کنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سرچ کنید تا فایل ها رو بتونید استفاده کنید روزتون بخیر و شادی😍❤️
‌‌『🌱 می‌گُفت؛ رفتی مَشَد بهِ خدمت آقا امام رضا بگو کھ جَوادت خیلی مَشتیہ بھ مُولا ツ @Witness
1_202267279.mp3
2.09M
همین آرزومه همینه مسیرم حسینی بمانم حسینی بمیرم💔 ❤️ 🎤 @Witness
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود. –راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم، کم کم برم جلوی در وایسم ، شلوغه می ترسم جا بمونم. تو کجا میری؟ ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه. ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟ با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم: ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد. بی قید گفت: –نه بابا من با آرش راحتم، خودت رو اذیت نکن. پوزخندی زدم. ــ بله می دونم. شما که کلا راحتید. میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟ صورتش را مچاله کردو گفت: ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا...من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم. ــ سعید رو دوست داری؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟ شانه ایی بالا انداختم. –نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که... ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح. بی مقدمه گفتم: ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی... حرفم را برید. – میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟ من و منی کردم و گفتم: ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی. ــ اونوقت چرا؟ ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد. اعتراض آمیزگفت: – توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون. ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند. نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه. ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری. سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسا نها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان. آهی کشیدوگفت: ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه. ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: – من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم. بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد. خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت: – مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت: –قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد. زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت: –دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟ موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است. خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است. حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست می‌آورند حساس هستند. دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود. این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش، دیگر طاقت نداشتم. توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم... ✍ ... @Witness
ــ الوو... صدای بمش پیچید توی گوشم، ــ سلام خانم رحمانی. "خانم رحمانی؟ یادمه آخرین بار به اسم کوچیک صدام می کرد." ــ سلام، حال شما خوبه؟ خیلی جدی و سردگفت: ــ ممنون، شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ ــ ممنون. زنگ زدم حال ریحانه رو بپرسم،مامان می گفتن، تب داره. ــ الان بهتره خدارو شکر. به لطف زحمت های مادرتون. ــ خدارو شکر، دلم خیلی براش تنگ شده. مکثی کردو گفت: – اونم همین طور، می خواهید فردا مهد نبرمش بزارمش پیش خواهرم بیایید ببینیدش؟ ــ فردا صبح فکر نکنم بتونم. ــ کی وقت دارید؟ متوجه شدم دیگر دلش نمی خواهد مثل قبل به خانه‌شان بروم. از طرفی هم دوست داشت ریحانه من را ببیند. فکری به نظرم رسیدوجواب دادم: ــ من الان وقت دارم. ــ باشه، تشریف بیارید. ــ با دختر خالم هماهنگ کنم اگه تونست بیاد و شما هم اجازه بدید بیاییم دنبال ریحانه، یه نیم ساعتی ببریمش پارک سر کوچه. ــ چرا پارک؟ تشریف بیارد منزل، زهرا هم هست. ــ نه ممنون، اینجوری راحت ترم. ــ باشه، هر جور راحتید. پس بهم خبر بدید. ــ حتما، خداحافظ. با طرز برخوردش به حرفهای سعیده در مورد کمیل ایمان آوردم. در دلم خود دار بودنش را تحسین کردم. فوری به سعیده زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم. گفت تا نیم ساعت دیگر جایی قرار بزاریم که بیاید دنبالم. بعد از این که سعیده امد، زنگ زدم به کمیل و هماهنگ کردم. وقتی در باز شد و زهرا خانم بچه به بغل به پیشوازم امد تعجب کردم از این که حتی کمیل برای احوالپرسی هم بیرون نیامده، شایدم خانه نیست و خریدی جایی رفته است. وارد حیاط شدم. ــ سلام راحیل جان. سلام، زهرا خانم، خوبین؟ ــ ممنون عزیزم. ریحانه با دیدنم ذوق کرد. وقتی دستهایم را طرفش دراز کردم فوری خودش را در آغوشم انداخت. از این که بعداز این مدت هنوز مرا یادش بود خوشحال شدم. محکم به سینه‌ام فشارش دادم و بارها و بارها بوسیدمش. بازهرا خانم هم روبوسی کردم و حال بچه ها و همسرش را پرسیدم. ــ راحیل جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود، دیگه سر نمیزنی بهمون ها. ــ ببخشید، یه کم سرم شلوغ شده، نتونستم، ولی همیشه به یادتون هستم. ــ این بچه بهانه ی تو رو می گیره، به کمیل هم گفتم، مریضی این بچه از دوری توئه، بچم غصه می خوره، تو براش مثل مادر بودی. چند بار به کمیل گفتم زنگ بزنه و بگه تو بیای پیش ریحانه، ولی اون گفت سرت شلوغ شده و وقت نمی کنی. بعد با بغض گفت: –مبارک باشه، انشاالله خوشبخت بشی عزیزم. کمیل الان بهم گفت. سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. با همان بغض ادامه داد: –راحیل جان شده هفته ایی یه بار بیا به ریحانه سر بزن تا کم کم ازت ببُره، اینجوری یهویی نتیجش میشه همین مریضی دیگه. بچه همش تب می کنه. از حرفش، از بغضش، ناراحت شدم. بیشتر از همه از خودم دلم گرفت. می خواستم بگویم هفته ایی یک بار می‌آیم و به پارک می‌برمش، ولی با خودم گفتم اول با مادر مشورت کنم، از آرش هم باید اجازه بگیرم. زهرا خانم کلی تعارف کرد تا به خانه‌شان بروم ولی من قبول نکردم و گفتم: – نیم ساعت ریحانه رو می برم تاب بازی و زود برش می گردونم. ــ پس چند دقیقه صبر کن. با رفتن زهرا خانم شروع به بازی با ریحانه کردم. دو دستی می گرفتمش بالا و دوباره به خودم می چسباندمش. او هم خوشش می‌آمد و با صدای بلند می خندید. چند بار که این کار را کردم چشمم افتاد به پنجره. کمیل پشتش ایستاده بودو نگاهمان می کرد. نگاهش آنقدر غمگین بود که از کارم دست کشیدم. او هم پرده را انداخت و رفت. پس خانه بود. ولی چرا خودش بچه را نیاورد. نکند دلش نمی خواهد بیایم. زهرا خانم با یک کیف دستی کوچیک امدو گفت: ــ شربت عسلش رو ریختم توشیشه اش، اگه اذیتت کرد بده بخوره. یه سویشرت سبک هم براش توی کیف دستی گذاشتم هوا گرمه، ولی دم غروبه، می ترسم یه وقت باد بلند شه، بچه ضعیفه زود مریض میشه، بی زحمت تنش کن. ــ چشم، نگران نباشید. حواسم هست. سعیده داخل ماشین منتظربود و نگاهمان می‌کرد. سعیده همانطور که ریحانه را تاب می دادگفت: ــبچه چقدر لاغر شده، آخرین عکسی که ازش بهم نشون دادی تپل تربود. از اینجا معلومه که وقتی تو بودی کارت رو درست انجام میدادیا. ــ سعیده نگو که جیگرم کباب میشه، بچه همش مریض بوده دیگه. ــ پس چرا تو بودی مریض نمیشد؟ ــ چرا، اون موقع هم میشد، ولی زود خوب میشد. بالاخره این که بچه رسیدگی می خواد که شکی درش نیست، هیچ کس براش مادر نمیشه. سعیده بغض کرد. ــ راحیل، میگم کاش یه کاری براش بکنیم. چرا آقای معصومی زن نمی گیره؟ ــ نمی دونم، خواهرش قبلنا می گفت چندتا مورد بهش معرفی کرده ولی قبول نمی کنه. ریحانه را بغل کردم و به طرف سرسره ها بردمش و گفتم: –ده دقیقه بیشتر وقت نمونده، یه کم سر بخوره بریم. راستی سعیده شاید هفته ایی یه بار بیام ببرمش پارک. سعیده خوشحال شد. –خیلی کار خوبی میکنی، به نظرم بهت عادت کرده، اگه این کارو کنی حالشم بهتر میشه. ‌لیلا‌فتحی‌پور @Witness
*آرش* هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانه‌ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده. "حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده." بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانه‌ی خودشان برود. ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟ ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه. با تعجب گفتم: ــ مگه نمی دونی خونه‌ی مادرشه؟ ــ نه، کی رفت؟ ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا. سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت: – عمه اینا هنوز هستن؟ ــ آره، فردا شب میرن. ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه‌ی ما بمون صبح من رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام. ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم. به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت: – یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه. نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود. ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت. همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت: – قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم. یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی انگار خبری نبود. "با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم." روی تخت تک نفره‌ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم می‌داد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشی‌اش نیست. اخلاق راحیل برایم جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند. چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد. راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد. سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم. صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته‌ی دیگر می توانیم برویم. وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند. به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش. نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم: ــ مامان اگه خرید داریدبگید دارم میرم بیرون. ــ نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه، اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا. دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم، ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم. نمی دانم چرا نسبت به برادر زاده‌ی به دنیا نیامده‌ام اینقدر متعصب بودم. یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت. وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت: ــ آرش ــ جونم. ــ راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟ ــ خندیدم. ــ راحیل از تو بعیده، اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم: ــ ببین اینم واسه من گرفته. نگاهی به مارکش انداخت و گفت: ــ چه خوش سلیقه، هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید. ــ چقدرم خوش بوئه. کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد. ــ این تبسم برای چیه؟ کامل به طرفم برگشت و گفت: ــ آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟ ــ برای چی باید بدش بیاد، اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه، سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد. کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت: ــ میخوام از دلش دربیارم، برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه. ــ باید بهش فرصت بدی، کم کم خودش درست میشه. بعدشم... مِن و مِنی کردم و سکوت کردم. –چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه. ــ راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره. تعجب زده گفت: ــ زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم. چرا بهش بر می خوره؟ ــ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه... اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم. سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد. جلوی در خانه که رسیدیم. ترمز کردم. دستش را گرفتم و گفتم: ــ به چی فکر می کنی؟ هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت: ــ آرش. ✍ ... @Witness
♡:) نگآ به هآمون نکن حآجــی دنیآ بی توخیلی دِلگیــرِه💔 جدی میگم ... @Witness
‌ لٰڪن امروز تَبریڪ بہ خُدا باید گُفت :)🌱🎈•. @Witness
‌ گفتند کیست جواد؟ گفتیــم رضایِ دیگر استــ :)🌱🧡 ⚫ @Witness
‌ [.إعلَم أنَّكَ لَن تَخلُو من عَين اللّه ِ فانظُر كَيف تَكُون؛ 🌱] 『 این‌و بدوݩ کہ از دید خدا پنهون نیســتي پس بِنگر چه‌گونــه‌‌ای! 📘|تحف‌العقوڵ455 +محمد‌بن‌علے‌موســي‌؏🦋•.°. @Witness
✨ . هرچه میڪشیم از این لباس شخصے هاست ...😒 نمیدانم چرا دست از سر این مردم بر نمیدارند؟ باز هم جزو اولین نفر هایے بودن که به میدان آمدن؛درست مثل ۶۰ زمانے ڪه منافقین ایران را ناامن ڪرده بودن،درست مثل ۸۸ یا وقتی ڪه داعش به مجلس حمله ڪرد یا و زمانی که زندگے مردم عزیز کشورمان را نابود ڪرده بود... چرا راه دور برویم همین چند ماه پیش بود که مردم به بی ڪفایتے مسئولین اعتراض داشتن که فرست طلب ها آن را به تبدیل ڪردن؛باز هم همین لباس شخصے ها بودن که به میدان آمدن...🙄‼️ . خیلے برایم جالب است که چرا از رو نمیروند؛ باز هم به میدان آمدن،و از پولی که حق آنها بود ڪننده تهییه کرده اند و مڪان های عمومی را ضد عفونی میکنن...😲❗️ آن هم نه با لباس و ماسڪ مخصوص بلڪه با همان لباس های که به میروند تا مدرسه،ڪتابخانه،سالن ورزشیو مسجد بسازند که یڪ وقت آن ڪودڪ سیستانے از علم،ورزش،و... عقب نماند . بلاخره یک روزی رویتان ڪم میشود . و اما بعد «الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللّهِ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ» . ای ڪسانى‌ ڪه و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به پرداخته‏‌اند نزد خدا مقامى هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند. . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @Witness
هرچہ میڪشیم از #لباس‌شخصے هاست...
‌ هَنوزهــم فکر می‌کُنم ترسناک‌ترین جمله‌یِ دنیآ همین مصرعِ مولاناستــ :)؛ ↸هَر چیز کہ در جُستنِ آنے، آنــی! ➜• 🦋「 @witness
نڪته مهم😌🤞 اگر به دنبال یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد... نگاهی به آینه بیندازید.🙃❤️ 👑 @witness
:) ♥️ مــشهد اگــر نـزدیڪ بـاشد بستِ طوسے...⭐️ راھِ ورود مــا فقط باب الجـــواد است🌈🌿💜💚 @Witness
💙🍃 [این جوان ڪیسـت ڪہ سیمـاۍ پَیَـمبـَر دارد؟! بنویسید رضا هم علی‌اڪبر دارد 💙🍃 @Witness
🍃 آقای ارژنگ امیرفضلی! شما چرا بین این همه بازیگر فرهیخته، وقتتان را صرف چنین کسی می کنید؟ . . . اگر قضیه به اندازه ی ارتباط سلبریتی ها با سالومه صرفا به عنوان یک بازیگر، ساده است، پس سوال اصلی اینجاست چطور هر بار هر سلبریتی که چهره نظام را تخریب میکند شما مثل کنه به او میچسبید ؟ و امثال را تخریب می کنید؟ همکار شما نبود که آنطور طردش کردید ؟ چطور حرف از عدم بازی سیاسی میزنید درحالیکه در این کشور هر اتفاق خوبی افتاد کنج افکار فاسد خود نشستید و بی خیال سیگار پک زدید و تا اتفاق تلخی افتاد به نفع دشمن لاشخوری کردید ... ... ... راستی ! خدا را صدهزار مرتبه شکر که خانم و استاد بزرگ با بازی بی نقص خود دهان شما را بسته اند وگرنه همان کاری که با سلبریتی های دسته چندمِ مخالف خود کردید با آن ها هم میکردید ... آی های به درد نخور این کشور جهان سومی و هایش از شما متنفرند ... راست گفت بهتر است شما هم مثل همکار سابقتان بروید و آزادانه به طبل مخالفتتان بکوبید 😏 به خداوند قسم ... خون پاکی که ریخته شد حرامتان است ... . . . راستی! عرض کوچکی با تو همیشه برای ما اسطوره ی قوی سینما بوده ای و هستی ... حرف هایت خیلی وقت است که اصلا به نمیخورد ... یادت باشد کجا ایستاده ای عرق شرم حاج حیدر را وقت زخمی شدن از یاد نبردیم حال بگو عرق شرم تو کجاست ، وقتِ له کردن شخصیت نظام ؟ @Witness