eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
474 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 اگه به گناهے مبتلا شدے؛ نذار قلبت بهش عادت ڪنه...!❌ عادت به ؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره...! اونوقت به جاے لذت بردن از ، دیگه از گناه لذت میبرے...! ...❗️
‌ ‌بنده با مُد مخالف نیستم میخواهم بگویم اگرشما میخواهید لباس بپوشید؛ اگر میخواهید سبک راه رفتن را تغییر دهید بکنید. اما از بیگانه یاد نگیرید خودتان طراحی کنیدو بسازیید. 🆔 @witness
بال وپرم به درد پریدن نمی خورد بالا نمی برند مرا این بال ها.. @Witness
آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانه‌ی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشی‌ام بلند شدم. ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید. بلند گفتم: –وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت: –دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی می‌برد گفت: –شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشی‌ام رفتم. همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید. –سلام. –سلام، حالتون خوبه؟ –ممنون. با شرمندگی گفتم: – من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر... –چه‌دردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟ –والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه. –من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت می‌کنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم. –چقدر زود امدید، روز جمعه‌ایی استراحت می‌کردید. –گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: –راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم. –چی شده؟ خب بفرمایید بالا، کمی مِن و مِن کرد و پرسید: –خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟ –راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم. –خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم. حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه ‌می‌خواهد بگوید. ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت. کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقه‌اش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمی‌گردیم. سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد. نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت: –راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر می‌کنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمی‌دونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک می‌کردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطر‌ناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره. هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کرده‌ام که می‌خواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشم‌هایم آمد. –نمی‌تونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم. نگاهم کرد و گفت: –گریه می‌کنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم: –من ازش خیلی می‌ترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد. ماشین را کنار کشید و به فکر رفت. ریحانه سرش را در سینه‌ام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت: –گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت: –اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که ان‌شاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمی‌دانم چرا گفتم: –میخواهین بکشینش؟ پقی زد زیره خنده و بلند خندید. وقتی خنده‌اش تمام شد گفت: –در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. –واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد. ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانه‌مان راند و گفت: –من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق می‌کرد. شما هم با همه فرق می‌کنید. سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد: –به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم. –در مورد چی؟ بی تفاوت گفت: –در مورد همین مشکل. باید حل بشه. –نه، مادرم بیخودی نگران میشن. اخم کرد. –بیخودی؟ می‌دونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بی‌تفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته. آرام گفتم: –ولی شما که میگید احتمالا معتاده. سرزنش بار نگاهم کرد. ✍ .....★♥️★..... @Witness
–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت می‌کنم. سوالی نگاهش کردم. –پیش مادرتون مطرحش می‌کنم. چون ایشون باید اجازه بدن. به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفته‌اند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشته‌اند که خودشان غذا درست کنند. وقتی کمیل کم‌کم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد. مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل می‌چرخاند. خیلی راحت پیش کمیل گفت: –راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی. چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. کمیل برای پشتیبانی از من گفت: –خانم رحمانی ایشون فقط نمی‌خواستن شما رو نگران کنن. فکر می‌کردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمی‌کردم فریدون همچین آدم عقده‌ایی و بی‌شخصیتی باشه. اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی می‌کنم تا از فریدون شکایت کنید. مادر از کمیل تشکر کرد و گفت: –اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم... حرف مادر را بریدم. –نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمی‌خواستم فامیل بدونن، مادر اخم کرد. –به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری... کمیل گفت: –خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر می‌ کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود. مادر گفت: –شما چرا زحمت بکشید... کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت: –ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش می‌کنم به من این اجازه رو بدید. راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست. البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب... مادر گفت: –مگه چیکار کرده که بره زندان؟ من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم. اگر مادر ماجرای گذشته‌ی فریدون را می‌فهمید بیشتر نگران میشد. کمیل با مِن ومِن گفت: –کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن. مادر هینی کشید. –یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟ کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد. کمی به سکوت گذشت و بعد این مادر بود که سکوت را شکست. –راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب، شما که خودتون بهتر از من می‌دونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه... کمیل حرف مادر را برید: –خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم. اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایه‌ها حرف در میارن؟ مادر سرش را پایین انداخت و گفت: –والا چی بگم. –هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایه‌ها رو بست الان موافقت کنید. من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم. مادر متعجب نگاهش کرد. –منظورم در نقش راننده آژانس بود. –نگید اینجوری، شما لطف می‌کنید. دستتون درد نکنه. از فردای آن روز کمیل شد راننده آژانس من. بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر می‌آمد دنبالم و من دیر میرسیدم. ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امان هستم. از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میراند و حرفی نمیزد. اگر حرف و سوالی داشتم کوتاهترین جواب را می‌داد و دوباره سکوت می‌کرد. حتی همان روز اول که دنبالم آمد. فوری پیاده شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد. وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت: –شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو می‌شینید؟ باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهان همسایه‌های کنجکاو. کمی دورتر از در دانشگاه نگه می‌داشت، تا پیاده شوم. ولی خودش همانجا می‌ماند و نگاه می‌کرد تا من وارد دانشگاه بشوم بعد میرفت. دوهفته از رفت و آمدهای من به همراه کمیل می‌گذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه در ماشین بود که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره‌ ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم را بند آورد. –می‌بینم که راننده مخصوص پیدا کردی. وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد. راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگس... گوشی را قطع کردم. دوباره حرفهایش حالم را بد کرد. @Witnes
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: –راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟ لبهایم از ترس می‌لرزید. فقط نگاهش کردم. چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت. –راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟ نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند. اخم کرد. –فریدون؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد. –چرا شکایت نمی‌کنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمی‌کنید؟ اون آدم بشو نیست. –آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن می‌ترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه. –چرا می‌ترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید. –از فریدون وحشت دارم. –تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم. صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون. حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط می‌خواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانه‌ی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن می‌خوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. می‌گفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی می‌شوند. –چرا نمی‌خوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشه‌ها. سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبه‌ی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست. پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبه‌ی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. می‌خواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمی‌خواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود. نمی‌دانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم. با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد. –راحیل...چیکار می کنی؟ کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب می‌چکید. –نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم. قربان صدقه‌ام رفت. –عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری. به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود. آب گرم کرختی بدنم را از بین برد. همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد. –بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم: –به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟ مادر هاج و واج نگاهم کرد. –آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی می‌کنن. –شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت: –چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد. –واقعا؟ –بله واقعا. –شما چی گفتید؟ –ردش کردم. لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمی‌داشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه می‌گشت. بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت. –باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم. مادر پرسید: –امروز کی زنگ زده بود؟ –یه دستی میزنید؟ –بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی. تلفن فریدون را برایش تعریف کردم. مادر کمی دلداریم داد و بعد همان حرف کمیل را زد. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو که نمیتوانی فوش ندهی حذب الللهی نباش! # استاد پناهیان
بعضی اوقات دلم میگیره میخوام پسر باشم ! میخوام بتونم برم ! میخوام بتونم بشم -حرم ! میخوام آرزو به دلم نمونه واسه دیدن تو نماز جمعه ...! دلم میخواد بتونم برم مرز کشور بعد هم برگردم توی یه تابوت که روش -ایران کشیدن ...! و بتونم های زیاد دیگه ... اما با همه این ها یه چیزی هست که بخواطر همین یه دونه هم باشه عاشق خانوم بودنم هستم ... اونم اینه که دارم. میراث اولین راه ولایت به من رسیده . اینکه میدونم همیشه در حال جنگ هستم و همیشه توی هستم هیچکی هم نمیتونه بیرونم کنه ... 🌸🍃•° @Witness
ٻـه ڌۏ چـيݫ ڂیݪے علـآقــہ داشٺ🌱 ݥوهآش ݥوتورش🏍 قبل اݫ رفتـݧ بــه سوریة موهاش رۅ ڪوتاه کرڌ✂️ موتورشـم ݕخۺیـد....🎈🍁 @Witness
••• گفتـا‌↓ از این پس من علمدارۍ ندارم بۍ‌تـو↓ حسیـن‌فاطمہ‌تنهاستــــ ،‌عبـاس :) . . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @Witness
•{♡}• چــاڋر°•[♡]•° از انسان ڪوه"⛰مےسازد یڪ ڪوه پر ابهتــ 😌 ڪوه كہ باشی آرامش زمـ🌍ـين مےشوی و همنشين آسمان🌤 ڪوه كہ باشی در اوجی💫 ڪوه كہ باشی ديگران را هم بہ "به اوج مےرسانی"😊 @Witness
| | 💛✨حجاب را بدون منطق، تصور ڪن! بدون دلیل... بدون برهان... و صُغرے و ڪُبرے! حجاب را بدون ریاضے، تصور ڪن! بدون دو دوتا چارتا... بدون استدلال... و استقراء و استنتاج! حجاب را بدون ادبیات، تصور ڪن! بدون اما و اگر... بدون چگونہ... و چون و چرا! حجاب را بدون جامعہ شناسے، تصور ڪن! بدون حقوق اجتماعے... بدون چارچوب خانوادگے... و فرهنگے عمومے! حجاب را بدون عربے، تصور ڪن! بدون جنس مذڪر... بدون جنس مؤنث... و هُوَ و هِےَ! حجاب را بدون دینے، تصور ڪن! بدون نفس امارہ... بدون شیطان رجیم... و بهشت و جهنم! حجاب را بدون همہ این ها، تصور ڪن! بدون همہ این ها... بدون همہ این ها... و همہ و همہ! حالا بہ من بگو؛ حاضرے... محض <رضا>ے خدا... محض <رضا>ے خدا... محض <رضا>ے خدا... حجاب را انتخاب کنی؟🦋 @Witness
•° 🌱| چندتا براۍ شڪارڪردۍ؟! چَندتامون‌ امام‌زمانیم؟! رفقــا! توجنگ‌چیزۍڪهـ بین جاافتاده‌بود این‌بودڪه‌میگفتن.. ! دردوبلات‌‌به‌جون‌من❤️(: @Witness
‌ - رَبِّــ‌ اشْـرَحْ‌لِـےصَـدْرِے...🌱'° مگر مۍشود دل‌تنگ نشد ؟(: . . @Witness
ڪین‌هَمھ‌زخم‌نهان‌است‌وُ مجالِ‌آه‌نیست...؛ . • [وَمردی‌کھ‌درآرزویِ‌شهادت،می‌گرید🌱] @Witness
[‌•°•” - رفیـق‌آسمانے🦋~• حسن اولئڪ رفیقـا ↓ این‌ها رفیـق‌هاےخوبےهستنـد💛✨ رفیق شهید؛شهیدتـــ مي کنـد🌱/. :)📿 @Witness
‌ بِگو‌چگونھ‌صدایت‌ڪنم‌ کھ‌برگردی!..🌱🌻° @Witness
‌ من‌تشنه‌یِ‌شرو؏‌غمی‌آسمانی‌ام..؛ لطفا‌برس‌رفیق! به‌دا‌دجوانے‌ام..(: @Witness
🎬📽 کاش میشد فیلمُ چاپْ كَرد ... فيلمِ خندیدناتو میچسبوندم کُنجِ اتاقَم ..✨ وقتی دلتنگی خَفَم میکرَد... از روی دیوارِاتاقْ بِهِم ميخَندیدی ..🎈 @Witness
# بیو👑 سَرَم نَذرِ سَرِ سَردارِ بی سَر 🖤