eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
474 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۸ مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد... رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت: -مریم مهمون داریم... مامان که مادربزرگ و دید گفت: -سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی... مادربزرگ اخم کردو گفت: -معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده... مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت: -زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟ رنگم پرید گفتم: -چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم... مادر بزرگ داد زد: -علی جان بیا مادر بیا داخل... مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم... مامان دستمو پس زد و رفت طرف در... علی یا الله گفت و اومد داخل... مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد... علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت: -سلام... مامان نیش خندی زدو گفت: -سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی... رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم: -مامااااان... علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم... امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت: -آبجی؟؟برم خفتش کنم! -إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره... امیر با دستش هولم داد و گفت: -مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم... -توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی! مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد... من هم با ترس نگاهش کردم... مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟ -نه...مامان به خدا....... -زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟ بغضم شکست و گفتم: -مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری... مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت: -عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۹ اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن... مامان_چی شده بود؟؟ کل قضیه رو براش تعریف کردم... مامان آهی کشید و گفت: -حالا می خوای چیکار کنی؟؟ -نمیدونم... 🌸🌸🌸 حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت... و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم... علی که بغض داشت...گفت: -من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما... مامان حرفشو قطع کردو گفت: -درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری... علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت: -علی جان حرف دیگه ای نداری؟ علی_راستش... سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت: -راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم... من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم... سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم... علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر... اگر میشه... مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه... علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین... یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت: -باریکلا... مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم... مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین... ... نویسنده این متن👆: 👉 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۰ مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۱ گوشیم زنگ خورد... پشت خط:هانیه... آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم... دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم... پیام داد: +معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟! جوابشو ندادم... بازم پیام داد: +زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم... بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام... گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم... صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم... تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم: -بله؟؟؟😒 صدای آشنایی گفت: -سلام دخترم. -سلام. -حالت خوبه. -ممنونم!!!! -شناختی؟ -صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟! -خانم صبوری هستم! چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم: -إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟ -الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟ -نه نیستن خونه... -برای امر خیری مزاحم شدم! خندمو کنترل کردم و گفتم: -تشریف ندارن. -خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم. -بله چشم. -ممنون عزیز.خدانگهدار. گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!! زنگ زدم مامان... بوق اول بوق دوم... -جانم؟؟ -سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟ -سلام عزیزم چخبره!!! -مهناز خانم زنگ زده بود. -إ جدی؟ -کی میای؟ -پشت درم. گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در. درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم: -مامان مهناز خانم زنگ زده بود... مامان خندید گفت: -دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟ -یه بار گفتی زنگ زده دیگه! تلفن دستم بود گفتم: -بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن! مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت: -حقا که دختر منی!!! بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده... مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود... و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۲ گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم... حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم... امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!! امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟ زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم: -پاشوووو آبجیت داره عروس میشه! یهو غیرتی شد بلند شد گفت: -چه غلطا؟با اجازه ی کی؟ -اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!! با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد: -زهرا؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -بیا تلفن کارت داره!!! از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم: -کیه؟؟؟؟ -دوستته... اخمام رفت تو هم و گفتم: -دوستم؟؟؟ -آره میگه اسمش هانیه س... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
... زیارتِ حرم از راهِ دور می خوانم به‌گریه‌هایِ‌پیاپی به‌شورمی‌خوانم زیارتِ تو نصیبم نشد ببین ارباب برایِ صبرِ دلم یاصبـور می خوانم 😔
هدایت شده از ۰۰
mohammad Mohammadi.rmz: ✅سوال ؟؟؟ چـطوری از سرماخوردگی بعد از حمام جلوگیری کنیم؟ ✍پاسخ : کافیه قبل از خروج از حمام پاهاتون رو با آب سرد شست و شو بدید تا سرما نخورید 👌اینکار از واریس هم جلوگیری میکنه. 🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔹🔶🔹🔶🔹🔹🔶🔹🔶🔹🔶 💊💊 کانال آموزشی طب اسلامی و سنتی 🌹( بصورت" مجازی و "حضوری)🌹 🔶تدابیر تغذیه ای سالم 🔶تدابیر مزاج شناسی و اصلاح مزاج 🔶درمان بیماری های گوارشی 🔶بیماریهای پوستی 🔶زالو و حجامت درمانی 🔶روغن درمانی و... 🌹هزینخ نسخه : صلوات جهت تعجیل امام عصر ( عج ) 📚🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آلہ: إن الله انزل الداء و الدواء و جعل لکل داء دواء فتداوو ولاتتداوو بالحرام...🌹 🌹ب درستی ک خداوند بیماری و درمان را خلق کرده و برای هر بیماری درمانی هست،پس خود را مداوا کنید و با حرام مداوا نکنید خود را🌹 🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶 💊💊طب الأئمة : http://eitaa.com/joinchat/1940652055C774f003bca
هدایت شده از تبادل خانه پربازده
﷽ 🌻گلچینی از بهترین کانالهای ایتا🌻 〰️〰️〰️🔺🔻🔺🔻🔺〰️〰️〰️ ⚫️ عطرِ ناب خدا عطر عاشقی..... eitaa.com/joinchat/1487405075C289b1b48cd ⚫️کتاب PDF رایگان eitaa.com/joinchat/475791377C6c2604fc9d ⚫️آموزش بافتییییی رایگان eitaa.com/joinchat/3144417282Cc03e6cf7ff ⚫️طب الائمه المعصومین (علیهم السلام) eitaa.com/joinchat/3245539350C2cde20da33 ⚫️حراج انواع لباس زنانه از ۳۰هزار تومان eitaa.com/joinchat/3058237459C6c184e27b5 ⚫️کانال baby paniz eitaa.com/joinchat/4205051924C5f95ce557d ⚫️ســـــاحل آرامـــــش eitaa.com/joinchat/2650406929Ce961e4e88b ⚫️لباس های بچگانه eitaa.com/joinchat/1395130393C950e55c9e9 ⚫️دلبــــرانــگـــی هــــای عــــاشــقــــانــه♡ eitaa.com/joinchat/1205272600Cc2514eff85 ⚫️کــانـال از چــادرم تــا شهـادت eitaa.com/joinchat/2702180365Cf4e50ac7e8 ⚫️فروشگاه اینترنتی محصولات سبک زندگی سالم eitaa.com/joinchat/30801941C84280eade1 ⚫️جــღــذابترین ها درکــ❦ــانال تخصصےگــ❦ــالری قــღــاصدک eitaa.com/joinchat/3148283906C1ff848ecf9 ⚫️ارزونکده بدلیجات رزین طهورا eitaa.com/joinchat/814809108Cf7f11faa08 ⚫️ آموزش حرفه ای زبان انگلیسی ⚫️eitaa.com/joinchat/250019845C6c2c8354fd ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⚫️ شرکت در تبادلات👇 @tabadolkhane
بسم رب الحسین..‌
سلام برامام حسین(ع )و یارانش سلام برکربلا و شهدایش ✨ سلام بر زینب (ع) و همراهانش وسلام برمهدی (ع) وظهورش آمین🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه میشه کربلا رو دید و گریه نکرد مگه میشه اسمتو شنید و گریه نکرد مگه به تو دل سپرد و گریه نکرد با لبای تشنه آب خورد و گریه نکرد😭
سادات بانو: 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۳ نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!! با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم: -بله؟؟؟ هانیه با مکث ادامه داد... -چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟ -چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش... -نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... تلفن رو قطع کرد... صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد... تلفونو گذاشتم سرجاش... امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟ -هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم... رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه... معنی حرف هانیه یعنی چی... +نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!! خدا به خیر کنه... مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم... مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟ -هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!! مامان بغلم کردو گفت: -عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره... -نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره... -نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو... با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۴ صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم... بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه... از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود... مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود... رفتم کنارش و گفتم: -سلام مامانم... -سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه... -چشم! دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم... مامان رو به من گفت: -دخترم؟؟ -جونم؟ -بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم... بعد دوتاییمون خندیدیم... من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید... -کی برمیگردی؟ -زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا... -بگو بیاد قدمش رو چشم... بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه... حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود... از مامان خداحافظی کردم و رفتم: من_سلام خواهری... نیلوفر_سلام عروس خانم! خندیدم و گفتم: -حالا بزار عروس بشم بعد... راه افتادیم و راهی بازار شدیم... نیلوفر ادامه داد: -خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟ -نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه... -اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!! خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم: -نیلوفر؟؟؟؟ -جونم؟؟؟ -یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و.... -خب؟؟ -یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟ نیلوفر لبخندی زدو گفت: -آره عزیزم... -نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر... -دیدی حالا به هم رسیدین... لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم: -نیلو... -چی شده؟؟؟ -دیروز هانیه زنگ زد خونمون... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۵ من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون... چشماش گرد شدو گفت: -هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟ بغضم و قورت دادم و گفتم: -نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم... -عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته... -نیلو.. نیلو...نیلووو.. -چیه؟؟؟ -امشب تازه آغاز بدبختی های منه... -این چه حرفیه؟؟؟ -نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه... -چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه... -نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه... -ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟ بغض کردم و گفتم: -دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم... نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت: -زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!! خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم... نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت: -زهرا زهرا بدو بیا اینجا... -جونم؟؟؟ -وایسا کنارش ببینم! ایستادم... نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم... یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود... من_عالیه... خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه... خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم... بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه... من_سلام مامانم مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی... نیلو_سلام خاله! مامان_سلام عزیزم خوش اومدی... با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم... امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود... خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۶ ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر... بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت: -یواش دختر ترسیدم!!! امیرحسین_هووله هووول. یه دونه زدم تو سرش گفتم: -ساکت شو... دوباره آیفون زنگ زد... من_خب یکی درو باز کنه!!!! مامان خندیدو گفت: -حقا که همگی هولید... مامان درو باز ڪرد... من_کی بود؟؟؟ بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت: -منم!!! مامان_عممه!!! امیرحسین_زن منه!!! بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!! مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان... بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه: شروع کرد سلام علیک گرم... مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی... من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه... مامان خندیدو گفت: -بفرمایین خواهش میکنم... مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه... صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل... بابا_خوش اومدین بفرمایین... آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما... بابا_علی آقا بفرمایین... بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم... علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت: -بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره... -ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین... -خواهش میکنم زحمتی نبود... بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم... من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم... آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد... مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟ مامان_بله ایشون هم اومدن... مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۷ مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن... وخلاصه همگی دور هم نشستن... بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت: -وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟ داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!! مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟ بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون... اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت: -ممنونم... -نوش جان... بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین... یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت: -خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب... مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد... آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم... بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن... مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده... همگی زدیم زیر خنده... مامان_پس مبارکه... همگی گفتن مبارکه... بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید... شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و... خلاصه منو علی به هم رسیدیم... قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم... مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند... خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۸ یکشنبه: سه روز هست که از نامزدی ما گذشته... توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود... خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره... توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!! توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!! عجیب بود...!!! بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود! من_الو جانم؟ علی_سلام خانم...خوبی؟؟ -مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟ -همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟ -نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم... -چقدر طول میکشه تموم شه؟؟ -چیزی نمونده چطور؟؟ -میخواستم بریم بیرون... یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم: -کجا؟؟؟؟ -حالا یه جایی میریم دیگه... -باشه قبول... -پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا... -فعلا عزیزم. تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم... تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد... مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته... از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون... علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود... براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاد شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم... علی_سلام خانم خانما... لبخندی زدم و گفتم: -سلام... -خوبی؟؟؟ -خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟ -ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!! خندیدم و گفتم: -اذیت نکن بگو... -چشم بزار برسیم میگم... خندیدم و گفتم: -باشه منتظر میمونم! نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ... من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست... علی فقط نگاهم کرد... رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
❗️نکته ای مهم در مورد نماز اول وقت نخواندن رهبر معظم انقلاب: به این اصل معتقد بوده و هستم که اگر کار به نماز می‌خورد، باید کار را تعطیل کرد و نماز خواند. استدلالم هم این است که وقتی ندا می‌آید: حَیَّ عَلَی الصَّلاة این خیلی تجاهر و وقاحت می‌خواهد که خداوند شما را به نماز بخواند و شما چشم در چشم دیگران بدوزید و توجهی نکنید. این لوث کردن ارزش نماز است که هم به کار لطمه می‌زند و هم عوارض وضعی دارد.
مي دوم تا شيطان را از خود دور كنم 👈 در کتاب « پرواز تا بی نهایت » به نقل از امير خلبان اكبر صياد بوراني آمده است : « در دوران تحصيل در آمريكا، روزي در بولتن خبري پايگاه "ريس" كه هر هفته منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب اين بود؛ دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور كند. من و عباس بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت: چند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدان چمن پايگاه و شروع كردم به دويدن. از قضا فرمانده پايگاه با همسرش از ميهمانيِ شبانه بر مي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشين را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه مي دوي؟! گفتم: خوابم نمي آمد خواستم كمي ورزش كنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: مسائلي در اطراف من مي گذرد كه می ترسم شيطان با وسوسه هايش مرا به گناه بكشاند و در دين ما توصيه شده كه در چنين موقعي بدويم و يا دوش آب سرد بگيريم تا به گناه نیفتیم. آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند، زيرا با ذهنيتي كه نسبت به مسائل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درك كنند. » آیت الله بهجت (ره) می فرمودند: « از ما عمل چندانی نخواسته اند. مهم تر از عمل کردن، عمل نکردن است. تقوا یعنی عمل گناه را مرتکب نشدن. همه می پرسند چه کار کنیم؟ من می گویم: بگویید چه کار نکنیم؟ و پاسخ این است؛ گناه نکنید. شاه کلید اصلیِ رابطۀ با خدا گناه نکردن است. »
آرزوهای دور و دراز مثل حباب می مانند... بخاطر همین همه ی بزرگان توصیه کرده اند در پی آرزو نباشیم که تباهی می آورد... آرزویی که دور از عقل باشد و رسیدن به آن دور از دسترس، صد در صد انسان را به هدف مطلوب نخواهد رساند... غفلت می آورد... کاش آرزوهایمان عقلانی و در جهت رضای حضرت دوست باشد... #اللهم_املا_قلبی_حبا_لک #دانشجوی_طلبه #التماس_دعا