eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
473 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
نمازهاتون قبول درگاه خداوند 💫🌱
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد. همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. ✍ ... @Witness
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش راپرسیدم گفت: –نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود. باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه‌ام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد. فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند. پس چرا نیامد؟ بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم: –سلام خانم رحمانی. سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد. وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد. کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم: –خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم. باتردید نگاهم کردو گفت: –چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم، لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم: –زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید. جزوه را گرفت و گفت: –ممنون، فردا براتون میارم. ــ اصلا عجله ایی نیست. سرجایش نشست. حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی. تا حالا هیچ وقت برای کس دیگری جزوه نیاورده بودم. سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت: –به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم: –اشکالی داره؟ –نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه. گردنش را بالاوپایین کردو گفت: –اوووه بله، و رفت نشست. ✍ ... @Witness
اون‌جایےڪہ‌مےگہ؛ ڪربــ‌بلاي‌تــُ شده‌هَمہ‌نیــازم♡
دقت‌ڪردےهمہ‌چیز خلق‌شده‌براے‌حُسین؟ :)
چشم‌برای‌حسین:)... روح‌برای‌حسین دل‌برای‌حسین... شوق‌برای‌حسین
قلم‌برای‌حسین:) جان‌برای‌حسین
پابرای‌حسین:) با این پا میری... می‌دویی به سمت‌حسین! به‌سمتِ‌اسم‌حسین.. نشانِ‌حسین.. رسم‌حسین...
وای‌ از رسم حسین:)! وای از نشان حسین ڪلام‌حسین... بوی‌حسین... راهِ‌حسین:)
وای‌از خدای حسین:) جانم‌چہ‌خدایے♡ جانم‌بہ‌تدبیرش بہ‌مخلوقش... بہ‌حسینش!
فداێ‌همون‌یگانہ‌مخلوقش♡
خدای‌حسین‌ڪاربلده‌ها:) خوب مےدونہ‌چے‌و خلق ڪنہ ڪہ همہ‌فدایے اون یگانہ‌مخلوق باشن...
یڪے‌و مےشناختم‌ڪہ؛ هم‌کج‌مےرفت هم‌لغزید اما‌باز فدای‌حسین‌شد
دقت‌ڪردی‌ما‌چه‌قدر خوش‌بختیم ڪہ‌برای فدا شدن تو راهِ‌حسین‌خلق‌شدیم:)؟
📸 فرزند گرانقدر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی سلاح به دست در نمازجمعه امروز کرمان سخنرانی کرد. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز نجوای عاشقانه با محبوب است . . . حی علی الصلاه🍃 نماز اول وقت #سردار_سلیمانی💔 #وعده_ظهور
کسی که وقتی میبینه حالت خوب نیست، هرکاری میکنه تا بخندی، دوست‌داشتنی‌ترین ادمیه که میتونی تو کل زندگیت داشته باشی :) ♥️
. تو را چه غم؟ که یکی در غمت به جان آید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡✋🏻 أِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ ... جـایـی نزدیکتر از من به آسمان نوشته بـود : بیـراهه مَـرو؛ راست ترین راه حسیـن(ع) است 🧡🌱 ❤️ /ʝסíꪀ➘ @Witness
قدیمی ترین عکس از ضريح امام رضا سال ۱۲۶۵ خورشیدی 🗞 @Witness