eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
470 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸خاصیت خوب فتنه‌های آخرالزمان 🔻رسول خدا(ص) فرمودند: در آخرالزمان از فتنه بدتان نیاید؛ زیرا آن فتنه‏‌ها منافقان را [رسوا و] نابود می‌کند. @Witness
⭕️ اکران «منطقه پرواز ممنوع» در غزه 💢 با آغاز پنجمین دوره از اکران‌های مردمی جشنواره عمار در غزه، پس از مراسم افتتاحیه برای نخستین بار فیلم «منطقه پرواز ممنوع» به کارگردانی "امیر داسارگر" برای مخاطبان عرب زبان اکران شد.
شوک به سینما و تلویزیون ایران/ اون آقاهه تو "هلوشو بدم، لیموشو بدم" از صدا و سیما خداحافظی کرد! وی که پیشتر اعلام کرده بود از لج مسئولان، جشنواره فجر را تحریم کرده و فیلمهای روی پرده را دانلود خواهد کرد، با بیانیه ای در صفحه شخصی خود ‌، دلایل خداحافظی اش را اینچنین شرح داد: "ملت عزیز و داغدار ایران! من تا به حال نه بیانیه داده بودم و نه اطلاعیه و نه استعفا. اما امروز میخوام همشو بدم. صدا و سیمای دروغگویی که در آن مهمانان عروسی با نوشیدن ماءالشعیر عالیس شنگول می شوند جای امثال من نیست. یک عمر میخواستند الکی فکر کنیم خیلی خوشبختیم که میتوانیم از بین هلوش و لیموش و استواییش و قهوه اش، همشو انتخاب کنیم و اینجوری حواسمان از این جبر جغرافیایی که اسیرمان کرده است پرت شود. این روزها که حال همه مان بد است میخواهم من یکی حال هموطنانم را بد نکنم. ممنون که با من خندیدید، گریستید و کهیر زدید. دیگر به تلویزیون باز نخواهم گشت." گفتنی است صفحه شخصی این هنرمند به آدرس holooshobedam@ در اینستاگرام فعال است و پنج نفر اولی که پای این پست کامنت بگذارند یک شِل ماءالشعیر عالیس با طعم دلخواه جایزه می گیرند. والا😂😉
💢 بعد از 8 سال؛ اقامه نماز جمعه این هفته تهران به امامت رهبر معظم انقلاب 🔹نماز جمعه این هفته تهران به امامت رهبر معظم انقلاب در مصلی امام خمینی تهران اقامه می‌شود. 🔹آخرین خطبه‌های نمازجمعه رهبر معظم انقلاب اسلامی در تهران به بهمن سال‌ 1390 باز می‌گردد؛ دو خطبه‌ای که رهبر انقلاب عمده سخنان خود را در آنها به موضوع بیداری اسلامی و مسائل تونس و مصر اختصاص دادند و خطبه عربی ایشان خطاب به مردم این کشورها در آن سال‌ها، شهرت یافت. @Witness
📚 📙 ✍نویسنده: 📖انتشارات:  🌀معرفی: شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند…؛ این کتاب را خانم ها👱‍♀ با لذت بخوانند و ببینند یک دختر جوان چطور می تواند در جامعه پر شور و پر شعور باشد…. داخل و خارج هم ندارد…. همراه دختر داستان شوید در دانشگاه فرانسه…🏢 📝خلاصه: دختری ایرانی👧 و باهوش که برای دکترا، بورس فرانسه می شود و در خوابگاه، جریاناتِ زیادی برایش اتفاق می افتد. در دانشگاه و خوابگاه، افراد به عنوان یک ایرانی مسلمان، انتظارات زیادی دارند و او را خود ایران و اسلام می دانند که باید به سوالاتشان و تمام اعمال و رفتار مسلمانان و ایرانیان پاسخ دهد! که البته او به خوبی این سوالات را پاسخ می دهد و روشنگری می کند 😊و تعصب بی جا هم نشان نمی دهد و افرادی را با خود همراه می کند و عده ای را به اسلام علاقمند می کند. جمله حضرت آقا:❤️ کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم هایتان بخوانند. این کتاب توسط سرکار خانم نیلوفر شادمهری نوشته شده و شامل خاطرات دوران تحصیل ایشان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه است. 🍀برگی از کتاب: “هروه” دستش رو آورد جلو که دست بدهد. دکلمه ام رو شروع کردم: 😥ببخشید… خیلی عذر می خوام! من مسلمونم، و با آقایون نمی تونم دست بدم🤝. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه؛ من نمی تونم تغییرش بدم؛ باز هم ازتون عذر می خوام. هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: اوه… که این طور، متوجه شدم. @Witness
📚 📝«وقتی مهتاب گم شد» کتاب شهید جانباز که نه تقریظ که بعد از خواندن آن یادداشتی منتشر کرده است. 📌کتابی که رهبر انقلاب هم بارها به خواندن آن توصیه کرده و برای آن یادداشتی منتشر کرده بود. ✍ فرمانده سپاه قدس با خواندن این کتاب در یادداشتی که با عنوان «برادر جامانده‌ات قاسم سلیمانی»خطاب به علی خوش‌لفظ نویسنده کتاب، نوشته بود: «عزیز برادرم علی عزیز🌹 همه شهدا و حقایق آن دوران را در چهره‌ی تو دیدم یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زده‌ای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمی‌شود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمی‌روم و نمی‌میرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز له‌له می‌زنم و به درد «چه کنم» دچار شده‌ام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخم‌هایم پاشاندی. تنهای تنهایم.😥 عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیده‌ام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.» @Witness
... این جمعه،جعبه سیاهِ خیلی مسائل باز میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز نجوای عاشقانه با محبوب است . . . حی علی الصلاه🍃 نماز اول وقت #سردار_سلیمانی💔 #وعده_ظهور
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن. مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت: –راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم. ــ ممنون مامان جان. ــ راحیل. ــ هوم. ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده. ــ چطور؟ ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده. لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم: –هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی. آهی کشید و گفت: –مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم. ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم. – طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه. ــ اسرا ــ بله ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟ با خونسردی گفت: –دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش. ـــ خب؟ ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت. با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد. مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست. ــ خب خبر جدید چی داری؟ من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم. ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم. ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟ ــ من که اهلش نیستم مامانم. ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش. گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش. کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم. اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت: –من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟ مامان دیگه حرفی نزدو خندید. ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی. رو به مامان کردم و گفتم: – الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها. ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه. ــ این دم نوش رو بخورم حله. تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم. ✍ ... @Witness
سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم. با وجود میز ناهار خوری همیشه غذایمان را روی زمین می‌خوردیم. مادرمعتقداست اینطوری زودتربه انسان احساس سیری دست می دهد یا هضم غذابهترصورت می گیرد. اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم. مادر قیمه درست کرده بود. قیمه‌ی زرد خوش رنگ، غذاهایمان هیچ وقت رب گوجه نداشت به خاطرضررهایی که دارد. مادر گاهی رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد. مادر می‌گوید، رفتارهای ما از تغذیه‌مان نشات می‌گیرد. اسرا شروع به خوردن کرد و گفت: –وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم. مادر در حال رفتن به آشپزخانه گفت: –اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده برای همین قیمه گذاشتم. با آرنج به پهلوی اسرا زدم و گفتم: –چرا می خوای روزه بگیری؟ سرش راپایین انداخت و گفت: –همین جوری. خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مادر فلفل ساب به دست امدونشست و گفت: – دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم. اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید: –راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن. همانطورکه برای مادر غذامی کشیدم گفتم: –وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن. –توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت. هرچی بهش می گفتم از این نمکدونها که سرش می چرخه، نمی‌فهمید کدومارو میگم. گفتم به مامان بگم براشون بخره. بشقابم راگرفتم جلوی دیس وگفتم: –حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید... مادر خندیدو رو به اسراگفت: –عیبی نداره، می گیرم براش. اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت: –راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه رواز تو داریم. لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم: –حالا یه روز می‌خوای روزه بگیری‌ها، چه خبرته.. بعدباخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم. فردا من هم باید روزه می گرفتم. اسرالقمه ی دهانش را قورت دادو گفت: –مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه. مادر لبخندی زدو گفت: –نوش جان دخترم. بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید: –چیه تو فکری؟ –یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه. ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر. مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از این که سوال پیچم نمی کردخوشحال می‌شدم.. بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. ــ سلام، خوبید؟ ــسلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟ از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید. بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد: –چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید. ــ خواهش می کنم،کاری نکردم. ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته. ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت: –ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید. نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم. بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است. ولی باز به خودم نهیب زدم، حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست...مگه اولین بارته. ✍ ... @Witness
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود. ــ سلام ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق. ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ ــ آره، تو راهم. ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا. ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم. ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده. بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد. (یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.) با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم. رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم. (یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم. از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود. بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم. در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند. سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم. ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام. ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم. او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته. سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت: –نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش. ابروهام روبالا دادم وگفتم: –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه. سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟ سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت: –می خوری برات بگیرم؟ ــ پس راحیل چی؟ ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم: –تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست. ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟ خندیدم و گفتم: –عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم: –یه لذت محوی داره. دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت: –خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن. سه تایی زدیم زیر خنده. درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند. مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟ – می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا. هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. –خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید. نگاهش را سر دادروی زمین و گفت: –اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه... حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم. ــ خب پس، لطفا فردا بریم. ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید. ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست. اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید. چینی به پیشانیش انداخت و گفت: –خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد: –برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟ یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... توی حرفم پرید و گفت: –خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود. چشم هایم راپایین انداختم و گفتم: –خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد. –پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم. سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. ✍ ... @Witness
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم. با تعجب نگاهم کردو گفت: –اونوقت نظرت؟ سرم راپایین انداختم. –چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم. ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو. سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شده‌ام. سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمی‌ام بود، ولی بازهم خجالت می‌کشیدم همه چیز را برایش بگویم. بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم. –چی شد؟ چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت: –راحیل!نگو که... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم. با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی. سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد. –البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهره‌اش راجمع کرد و ادامه داد: –یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه. می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت. نگاهش کردم. – نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید. – خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه‌ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان. همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد." ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم. راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست. با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره. تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد. آهی کشیدوگفت: –خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه. ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت: –خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم.. ✍ ... @Witness
به صرفــ 🌱 ببخشید دیرگذاشتم ☺️ امیدوارم دوست داشته باشید 👆🏻👆🏻♥️🌱 پارت درخدمتتون🌱
#عکســ_پـروفــایـلـــ 🌈 #دخــترانــہ 😍 #چــــــادرے😊🌸 @Witness 💫
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
#عکســ_پـروفــایـلـــ 🌈 #دخــترانــہ 😍 #چــــــادرے😊🌸 @Witness 💫
••||•• بچہ‌ها!سعۍڪنیدیہ وهمراه پیداڪنید،دوست‌خوب‌ڪسیہ‌ڪهـ‌ جلوش‌گنـاه‌ڪنی‌پـاتو‌بہ‌بهشتـــ بـاز‌ڪنہ؛پـاتو‌بہ‌بهشت‌زهـرا‌،ڪنارشهــدا بـاز‌کنہ؛پـاتو‌بہ‌یہ‌جاهایے‌واڪنہ‌ڪہ‌تــا حالا‌نـرفتۍ!‌مثلا‌بڪشوندتــــ بہ،محله فقــیرنشین‌هـا‌تا‌ڪمڪ‌ڪنے‌بہ‌مردم‌غم مردم‌خوردن‌روبهت‌نشون‌بده ..💚 @Witness
💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚 بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 💛 دعای سلامتی 💛 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا @Witness التماس دعا🌸🦋❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه است دلم 🌹 کربلا می خواهد....
من هم یک روز قدم میزنم در این مسیر......😭😔
منم اون حسرتی حرم ندیده😢
توی زندگیش به غیر غم ندیده
همون که خیلی وقته کربلا دید
دیگه خواب کربلا رو هم ندیده
تـــبـادلاتـــــــ🌸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 رفقـــــا این کانال وقف آقای‌غـــــریبمان‌ است...💚✨ . . 🌱بزرگـــ ترین هدف این هست که شیعیان امیرالمومنین رو رضایتمند نگه داریم☺️❤️ ☘️زشته که کانال هایی که توش گناه و فساد زیاد باشن و من و شمایی که امام زمان رومون حساب باز کرده بگـــیم به ما چه!😟😓 🌱اگر یک نفر را به او وصل کردی برای #سپاهش تو سردار یاری😍😌 🌱هر کسی نیت کنه عضوشه☺️ #دلنوشـــــته❤️ #‌متن_‌ناب👌 #پروفایل😍 #خاطرات‌و‌کلـام_شهــدا🌷 #تلنگـــــر❗️ #تعجـــیل_در_فرج_قطب_دوعالـــم_صلـــوات .......♥️🕊♥️🕊♥️🕊♥️....... http://eitaa.com/joinchat/2484207638C8d2c87b847 ......♥️🕊♥️🕊♥️🕊♥️......
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔅(❁﷽❁)🔅 ⭕️السَّلَامُ عَلَیک یَْا اَبَاصالح المهدی «عج»⭕️ ❌برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ... 💡امام زمان (عج): 💠«مـردم مـرا فـرامـوش کـرده‌انـد.»💠 📌کانالی با: 📍 📍 📍 📍 📍 📍 🔹🔸🔹 همه و همه و.... در 🔸🔹🔸 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⭕️در کانال :😎 ❌❌❌ #نفس_المهموم ❌❌❌ ✴️ #عکس_وپروفایل_مذهبی 🛑 #کلیپ_ومداحی ❎ #شیعه_شناسی 🔵 #داستان ⚛ #آرمانمان_شهادتـــ_است http://eitaa.com/joinchat/1011417092C050e892f98 🌸 هرآنچه یک مسلمان باید بداند... ⬆️
اعضای جدید خوش امدین 😍😘❤️ هراهمون باشید 😊 حضورتون مایه ی دلگرمیمون میشه 😇 😞😕