[ مَاأَطْيَبَطَعْمَحُبِّكَیآاباعبدالله ]
طعمعشـقٺ
چہخوشاست،اَربآبـم♥️
@Witness
#یااباعبــدلله🌱♥️
•|بازهم صبـح شـدو
•|عرض ارادت دارم✋🍃
•|باسلامـےبہ شمـا
•|قصـدزیارت دارم❥
•|تاسلامـےندهم
•|زندگےام تعـطیل اسـت😓🖐
•|بہ گـدایـےِ درخانہ ات
•|عادت ڪردم{💓}
#الحمدلله_ڪہ_مارا
#گداےڪوےحـسین_آفریده_انـد❤️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness
گفتم: تا کربلا چقدر راه است؟
گفت: چند لحظه ...
هر کجا باشی مهمان اویی!
رو به قبله بایست و سه بار بگو:
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
@Witness
❤️🍃
تو از کدام تباری که هرچه ایل و تبار است
خراب چشم تو بودند، از آن تبار، یکی من
#حامد_یعقوبی
#حاج_قاسم
@Witness
❤️🍃
شهید "مهدی نوروزی"
کتاب دیدار پس از غروب
به قلم منصوره قنادیان...
@Witness
🥀🍁
تو چشم آبی نیستی پس اشکهایت دیده نمیشود هر چهقدر هم که رنج بکشی، کسی برایت شمع روشن نمیکند یا تجمعی برای نجاتت برپا نمیکنند، تو توسط رسانههایشان مجرم شناخته شدهای چون مسلمانی...
#مسلمانان_هند
#بودیسم
#هندویسم
#سلب_تابعیت_هندی
@Witness
❤️🙃
#طنزدرجبهه_سوریه
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم...
که تکفیریا نفهمن...🤔
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده......😂🤦♂😐
#شهیدمصطفےصدرزاده
#یادش_باصلوات
@Witness
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
خوش آن #صبحی که آوردم ز تو نام
ز شهد #عشق شیرین کردم این کام
#طلوع عشق با نام تو زیباست
خوش آن عشقی که گیرد از تو فرجام
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
@Witness
arzi_20.mp3
5.7M
ابا صالح ابا صالح ابا صالح مداحی حاج منصور ارضی
#رزق_معنوی💛✋
@Witness
#چـــادرانــہ🌸
﴿بر حجـ🖤ـابت آفرین👏 اے
دختــ🧕ـر ایرانــ🇮🇷 زمینـ🌍
چون تجلے مےڪند🍃
از چــ🖤ـادرت نور یقین✨
این حجـ🖤ــاب تو نشان
غیرت و شخصیت استـ😉
هرڪہ باشد با حجــ🖤ــاب
در✌️دوجهــ🌍ــان با عزت است..﴾
#چادرم_را_عاشقمـ💓
••↯♡•°
@Witness
دل ما هَمیشه شکستهست فرزند
اما امیدواری هیچوقت از جیب چپ پیراهنمان کم نشد ...🌱
[ناظم حکمت]
➜• @Witness
کاش یهو خدا میگُفت: تو مقابلِ دوربین مخفی قرار گرفتی؛
تموم زندگیت یه شوخی بود بیا بغلم 🌱
#بغلشیہآرزوعهـ ..^^
➜•@Witness
شبایی کہ خونهی خانمجون و آقاجون میخوابم
دَم دَمای سحر همین موقعِ ها؛
عطرِ مناجاتو دعا، بویِ خاصِ چادر نماز، صدایِ الله و اکبر گفتنها، حسِ خوشِ قرآن خوندنهاشون میدوئہ
میاد بَغلم میکنہ..:)
پیچک و دیدین چهطوری میپیچہ؟
اینا هم همینطوری به وجود من میپیچن و به کلی احوالتِ خوب دچارم میکنن.
البتہ نہ این کہ اطرافیان اهل این کارا نباشن نه؛
ولی خب صفای مادر بزرگ و پدر بزرگ یه چیز دیگهست قبول داری؟^^
اگر داریشون تو یہ آدمِ خعلی خوشبختی؛
قَدرشونو بدون..!
@Witness
🌸 #تلنگر #تمثیلات
✍حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که:
فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم، او هم جواب داد و گفت: ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی⁉️ خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه❗️
استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: بانک هم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟ نه نمیده...!
چون حساب و کتاب داره..❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«کجا هستید ای مسلمانان ؟ چه کار میکنید؟! کفار با مادران، همسران و دخترانمان بازی میکنند
در حالیکه تا به حال آسمان هم موهای زنان ما را ندیده بود»
✍: خاک بر سر این دیپلماسی کذایی دولت و صاحبان ذلیلش😔😔😔
#پارت171
می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت میآورد.
بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم:
–سعیده جان تنها راهش بیرون غذا
خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه.
بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدهایم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم:
– یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا.
فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد.
برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمیدانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد.
خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم.
فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت:
–راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟
از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ــ بپرس.
انگار متوجه خستگیام شدو گفت:
– معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت:
– اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم.
از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم.
ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟
ــ لبخند محوی زدم.
ــ آره، امروز خیلی فعال بودم.
با اعتراض گفت:
– خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت.
از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم:
ــ توام شیطونیا بلا.
اخم نمایشی کرد.
ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر.
دوباره با صدا خندیدم.
ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد.
بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم:
– تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟
گنگ نگاهم کرد و آهی کشید.
ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشدصدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد:
–چرا عروس این خانواده شدی؟
با صدای اخطار گونه ایی گفتم:
ــ فاطمه. سوالت این بود؟
بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت:
– تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم.
باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد.
فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید.
ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم.
ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم.
همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم.
ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه.
خندیدم وباشیطونی گفتم:
– تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟
سرخ شدو حرفی نزد.
ــ پس یه خبرهایی هست نه؟
با حالت قهر گفت:
ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی.
کمی جدی شدم.
ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن.
اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته.
من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا...
سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل میکند.
صدایم را کلفت کردم و گفتم:
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت172
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه.
لبخندی زدو گفت:
–راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد.
بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم.
ساعدم را روی پیشانیام گذاشتم وچشم هایم را بستم.
ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون وخودت رو خلاص کن.
ــ اول یه قولی بهم بده.
ــ قولم میدم...
بعد بلند شدم و نشستم و گفتم:
– که به کسی نگم؟
ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد.
– قول دادیا.
چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخندگفتم:
"دوش چه خورده ایی دلا،
راست بگو، نهان مکن."
ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم.
متحیر گفتم:
ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که...
ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند.
وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد:
ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم.
ــ بداخلاق بود؟
ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند.
باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود.
هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد.
ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟
ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود.
ــ دوستش داری؟
ــ داشتم، ولی دیگه ندارم.
جداییتون رو قبول کرد؟
ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شدو ادامه داد:
ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟ چطوری می تونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟
خندیدم و گفتم:
–اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی.
ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟
ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو. هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتحاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه.
بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم.
ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه.
اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد.
ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟
ــ نه، اصلا.
ــ راحیل.
ــ جانم.
ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟
ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه.
با چشم های گرد شده گفت:
ــ مگسها؟
ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشیاش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن.
آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت.
با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد.
ــ سلام.
ــ سلااام خانم فراری...
" نگاه کنا، طلبکارم هست."
چشم گرداندم کسی در اتاق نبود.
بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم:
ــ بقیه کجان؟
ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ دلخوری؟
ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت173
ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟
" چقدر خوبه زود میگیره"
خودم را به بیخبری زدم و گفتم:
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی ازم دلخوری.
ــ بلند شدم ونشستم.
–خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟
سکوت کرد.
جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم:
– برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟
ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت...
" می خواستم کمی اذیتش کنم."
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله...
ــ حوله هم می خرم.
ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه.
بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت:
ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت:
–بهونه بعدی.
چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه.
چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه.
نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت:
– بیار برات ببافم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–نه، می بندم بالا.
"این چرا صداش اینجوری شد"
ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم.
ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه.
به چشمهایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم:
–خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم میآمد. با آن نگاههایش.
خندیدم و گفتم:
– زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟"
در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم.
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم:
–می بافی آقامون؟
کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهایم و گفت:
– راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم.
–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن.
نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم.
سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت:
– کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟
ــ ویلای شما.
ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا.
ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت:
حالا کیارش که امد تصمیم می گیریم.
موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشیاش را نگاه کرد.
– کیارشه.
ــ جانم داداش.
ــ چه ساعتی؟
ــ باشه میام دنبالت.
بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید:
ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟
مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد.
مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش میپاشید پرسید:
ــ چی می گفت؟
ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش.
همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت:
برو آماده شو بریم.
باتعجب گفتم:
–میزرو جمع کنیم بعد...
ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه.
سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم.
از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم.
آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
آرش نگاهم کرد.
–چرا ساکتی؟
ــ آرش.
ــ جون دلم.
"اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی."
ــ یه سوال بپرسم؟
ــ شما هزارتا بپرس.
قیافه ی جدی به خودم گرفتم.
ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت.
وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد.
من هم سکوت کردم.
تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه.
داخل رفتیم سفارش دادو امد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنیها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد.
همانطور که چشم به بستنی داشت گفت:
ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟
این بار منهم جواب ندادم.
ــ گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@Witness