#چالش 😎☺️
سلام.
خوب خوب روز قهرمان دخترا (روز #پدر) نزدیکه میخوایم یه کاری کنید.
اول اینکه به پدرتون پیام بدید و بگید چقدر دوستش دارید برامون عکس بگیرید و ارسال کنید☺️😎😁
دوم اینکه با دست خط خودتون برامون شعر یا دلنوشته یا متن قشنگی درمود امام علی (ع) بنویسید عکس بگیرید برامون ارسال کنید😁😎😉
#خدایا_شکرت_بخاطر_روزای_خوب
#منتظرم😄
#یادتون_نره👌☺️
پی وی من
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Fateme_h18
#ایهاالارباب ❤️
تو همانی که دلم لک زده دیدارش را...😭
@Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ثمینه🍃🌺
🎥زیارت امام زمان (عج)
در روز جمعه
🎙با نوای استاد فرهمند.
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دعامونڪنید.
@Witness
4_5776091612748710890.pdf
1.83M
حیفا
حدادپور جهرمی
۲۰۴ صفحه
#کتاب_خواندن_عیب_نیست
📔 @witness
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
حیفا حدادپور جهرمی ۲۰۴ صفحه #کتاب_خواندن_عیب_نیست 📔 @witness
کتاب حیفا❤️
اثری مستند است که داستان زندگی و ماموریت دختری جاسوس به نام مستعار حیفا، از اداره متساوای سازمان موساد در منطقه غرب آسیا روایت می کند . آن دختر ، مانند خواهرانش به خیانت به تاریخ مشغول بوده و جنایت های دیگر را از طرف رژیم غاصب صهیونیستی مرتکب می شود تا بتواند مدیریت رفتاری و تصمیم ساز سران داعش را در دست بگیرد .
این کتاب یکی از پر فروش ترین های نشر معارف است .
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
مسلخ عشق مهناز رئوفی #کتاب_خواندن_عیب_نیست @witness
معرفی کتاب .........😊
#پارت186
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت187
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
–ببخشید، من جواب بدم، میام.
بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت:
–دیدی گفتم یکی رو داره.
–برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم:
–نامزدشه.
–چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن.
–میگن به زودی.
–بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم.
خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود.
آرش وقتی متوجهی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنیاش را برداشت و بیرون رفت.
بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم:
–دعواتون شد؟
همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت:
–میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم.
حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی.
اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم.
حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید:
–واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟
با لبخند گفتم:
–چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه.
آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم.
–حساسیت نشون نده،
البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن.
–غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون.
–کلافه گفت:
–ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست.
از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید.
کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–خب مگه دروغ می گم.
به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم:
–اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم.
–چطوری؟
–با مکر زنانه،
فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد.
–غیر مستقیم عذر خواهی کرده.
–نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه.
فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت.
–راحیل.
–هوم.
قاشقی از بستنیاش در دهانش گذاشت و گفت:
–یه چیزی بگم، نخندیا.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
–نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟
–عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من.
–چشم، بفرمایید.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم.
فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود.
رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت میتوانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهندهی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجایی؟ بگو چیکار کنم؟
لبخند زدم و گفتم
–به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیهی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن.
با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنیاش را تمام کرده بود و به صندلیاش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد.
گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداخت و لب زد:
–مژگانه.
–بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
–بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه.
فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد.
وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد.
خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد.
نمیشنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شدهی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمیگوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد.
مژگان لحظه ایی مردد ایستاد. بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کرد و رفت.
آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد.
#پارت188
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها"
البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود.
یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش میآمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی.
بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود.
همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندیاش تا بالای زانویش میرسید.
"حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم."
برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشهی ماشین چرخاند.
فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم.
برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود.
تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت:
–آرش اینجاست پاساژه.
آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت:
– الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن.
مژگان هم دیگر حرفی نزد.
هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند.
بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد.
دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد.
هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم میافتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت.
باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است.
زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شدهام.
بعد با کمی مِن و مِن گفت:
–راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم.
فکری کردم و گفتم:
–منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم.
–یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن میگردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه.
زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه میگشت.
وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت:
–به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده میآمد. بنابراین گفتم:
–یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشارهایی به موهای خودش کردم.
–تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره.
–نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون.
از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت.
بعد از چند دقیقه من هم به بهانهایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشیاش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید.
کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–از دست من ناراحتی؟
حرفی نزد. دوباره پرسیدم:
–آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟
نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانیاش کرده بود.
–میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ...
دیگر حرفش را ادامه نداد.
تعجب زده گفتم:
–یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#شَھیدانِہ°🌱.
#حاج_حسین_یڪتا میگفت:
درعالم رویا به شهید گفتم✨
چرا برای ما دعا نمیڪنید ڪه
#شهید بشیم؟!🙁💔
میگفت ما دعا میڪنیم
براتون شهادت مینویسن💫
ولی #گناه میڪنید پاڪ میشه...🙃
#ترک_گناه❌
#تاخداراهےنیست…👣
@Witness
حَسرتِ او نمیرود از دلِ پاره پارهاَم🌱:)
+فروغ!
@Witness
4_5962965549603357177.mp3
5.31M
#مِنبَـــر❄️🌙’’°
💡هدف گمشده
•👤•استاد رائفیپور
@Witness
50.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر یعنی:
بیا نمی خواد انقدر درس بخونی
بیا یه کم میوه بخور😉
@Witness
پدر یعنی:
اون دختر مهربونی که پیرهن های باباش و اتو می زنه کیه ؟؟؟😉😉😉
@Witness