#پارت196
*راحیل*
با صدای الارم گوشیام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشیام را خاموش کردم.
آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد.
–چادرو سجاده توی کمده.
–دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
–می دونم عزیزم، تو بخواب.
سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زنهایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود.
بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم.
شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد.
سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافهایی به رویم کشیده شده بود.
آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمیآمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد.
–سلام، صبح بخیر، آرش جان.
–سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر.
راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد.
–آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی.
–توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم.
–تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟
–بیای خودت می بینی.
فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده."
آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد.
ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینیام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم:
–ممنونم، خیلی قشنگه، کلهی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری.
خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم.
–دعاش رو به جون تو می کنند.
"چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه."
در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم:
–بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست.
ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانهام کرده بودم و نگاهش میکردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم.
با نگاه ناگهانیاش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیرکردن تخصصش شده بود.
نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم میانداخت.
سرم را پایین انداختم، و او گفت:
–مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه میکنی؟
–چرا؟
–به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم میکنه.
چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم.
–خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟
–قبلش.
–باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی.
نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم.
–با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا.
–نوچ، اونا بمونه خونهی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگهام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقهی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه....
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت197
بعد از این که نیم ساعتی راه رفتیم برای خوردن صبحانه به طرف به یک حلیم فروشی رفتیم.
آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم:
–یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد.
–آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟
با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد.
–آخه یه کاسه ضایس.
–ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره.
– سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارمها، مثل شما خانما کم غذا نیستم.
–سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معدی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته.
حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزد گفت:
–پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده.
بعد قیافهی سوالی به خودش گرفت و پرسید:
–ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده.
خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
–آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز.
همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت:
–عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که...
برای خریدن کتانی چند تا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دید میگفت قشنگه.
–حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه.
–چون می خوام با کتونی من ست باشه.
–وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه اییها.
–اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی.
–خندیدم وگفتم:
–آرش.
–جونم
–کاش می تونستم طبق سلیقهی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه.
فکری کرد و گفت:
–خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه.
–از این که همه بهم نگاه کنن معذب میشم و حس خوبی ندارم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت:
–واقعا؟ آخه چرا؟
–چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟
–آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی...
–چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رو متوجه بشی...
من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر.
بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد...
صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح میآمد.
همانطور که گریه می کرد می گفت:
آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم.
بیچاره آرش هم فقط می گفت:
–آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه.
–اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافهاش رو ببینم.
سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه.
–آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟
–جلوی شرکتش.
–من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا.
انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم.
فقط آرش جواب داد.
–آره باهمیم.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–باشه، حالا یه کاریش می کنم.
بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم:
–من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس.
دستم را گرفت.
–ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت.
–نه تو برو...
–تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
🔺تصویری ویژه از نجوای حاج قاسم سلیمانی در کنار مزار مطهر حضرت زینب سلام الله علیها
@Witness
••✨🖤😭••
یه چی بگم امروزم تولدت حاج قاسمِ😭💔
تولُدَتمُبارڪ💔
ایڪہسرنوشتت🕊
گرهخوردهبهبیبی
۱۳۳۵/۱۲/۲۰✨
بہ ولله اشڪم درامد😔😭
اخہ چقدر قشنگ💔
چقدر قشنگ دلبرے ڪردے واسہ خدا حاجے✨
چقدر قشنگ رفتے حاجے😓
#شهیدحاجقاسمسلیمانے 🌱
#تولدتمبارڪحاجی🖤
#وفاتعمهجانمون🥀
#تبریڪمیگمحاجی😞
@Witness
🍃🥀
پدر ترین پدر دنیا 💔
#حاج_قاسم !
یڪ نفــر حسرت
لبخند تـو را مـیبـارد...
#خنده ڪـن عـشق
نمک گیـــر شود بعـــد بـرو...
#تولدتمبارڪحاجی🖤
#بگو_سیب 😭
#وفاتعمهجانمون 🥀
@Witness
دوست شهید یعنی :
🌷 وقتی با شهیدی دوست می شوی باید به او احترام بگذاری
عاشقش باشی اما حرمت نگه داری
و برای حرمت بین او و خودت گناه نکنی
🌷#دوست_شهید یعنی :
وقتی گناه در قلبت را می زند
یاد نگاهش بیوفتی و در را باز نکنی
🌷یعنی محرم اسرار قلبت
آن اسراری که هیچ کس نمیداند
بین خودت و خدا و #دوست_شهیدت باشد
امتحان کن ... زندگی ات زیباتر می شود ....
#مخاطب_خاص_من
#درخواستی❤️
بیایم این تیکه از کتاب رو نشر حداکثری بدیم
شاید امسال واقعا آخرین فرصتمون باشه...
حتی اگه میتونیم پیامکش کنیم و برا اطرافیان بفرستیم
اگه کسی به افراد صاحب نام مثل اقای رائفی پور یا پناهیان یا...دسترسی داره ازشون بخواد این رو بگن یا توییت کنن یا استوری کنن یا....
شاید ما هم مثل ام داوود حاجت روا شدیم...
داوودِ تو نیز در زندان است...
داوود اهل ولایت بود و مادرش خادم آن آستان.
داوود را به زندان بردند و مادرش نگران به محضـر مهربان ترین انسان رفت، او از امام صادق علیه السـلام راه رهایی داوود را خواست و امـام راهی نشـان داد بینظیر!
فرمود:سه روز ایام البیض (13 ، 14 ، 15 رجب) را روزه بگیر، ظهر روز پانزدهم،
نمازظهر و عصر را که خواندي در جاي خلوتی بنشین که حواست جمع باشد و با انسانی سخن مگو. رو به قبله این سوره ها را بخوان و بعد هم این دعا را ..... داوود آزاد شد. نسخه امام مثل همیشه جواب داد.
« او [امام زمان علیه السلام ] در زندان است.خوشی و راحتی ندارد و ما چقدر از مطلب غافلیم و توجهی نداریم» (1)
1 . -محمـدتقی امیـدیان، امـام زمـان علیـه السـلام درکلاـم آیت االله بهجت ص47 مراد از زنـدان،کنـایه اي اسـت از اینکه حضـرت مهدي علیه السـلام که همه ي شرایط حکومت بر هستی را دارند باید این همه مشکلات و مصیبت هاي بشر را ببینند
ولی به خاطر عدم آمادگی ما،چاره اي جزصبر نداشته باشند و زندگی به کامشان تلخ باشد.
(برگرفته از کتاب سه روز براي او : اعتکاف، حرکتی به سمت ظهور)
#اعمال_ام_داوود_را_به_نیت_فرج_انجام_میدهیم
#نشر_حداکثری
شاید امسال آخرین فرصت باشه....
🍁برای امام زمان چه کرده ایم❓❗️
🌺میشه دروغ گفت و یار امام زمان بود❓
🌺میشه غیبت کرد و یار امام زمان بود❓
🌺میشه گناه کرد و یار امام زمان بود❓
🌷نه .... با این کارها ما یار امام زمان نیستیم.
💥امام زمان میخواد چیکار این گنه کار را...
🍃این فرد که مثل یک برگ کرم خورده است به درد دستگاه امام زمان نمی خوره....
🌳 باید سم پاشی کنیم خودمون را از دست افت...
💥 باید تقوا داشته باشیم...
🍀آقا بیا .....آقا بیا ....
💠آقا کجا بیاد؟ برای کی بیاد ؟ به کدوم عملمون بیاد؟
اللهم عجل لولیک الفرج..... همین....
👈دعا کنیم آقا بیا و گناه پشت گناه.......
🌸هیچ به قلب مولا نگاه کرده ایم❓
🌸هیچ به درد مولا نگاه کرده ایم❓
🌹مگه امام زمان از ما چی میخواهند❓⬇️
یک زندگی سالم.... داشتن یک زندگی سالم و بدون گناه سخته❓❗️
🌾چرا اینقدر دروغ و ریا و معصیت.... چرا مثل کبک سرهامون تو برف و آقا را نمیبینیم....❗️❗️
✨ تاترک گناه نکنیم..... یابن الحسن............
دعا جای خود .
💢دعا باید باشد حتما باید باشد. اصلا فرمایش خود مولاست دعا برای تعجیل فرج.....
👌اما دعا با گناه❓
🔸گناه ما را از مولا دور میکنه....
🔻 گناه ظهور مولا را دور میکنه....
🔺گناه باعث رنجش قلب مقدس مولا میشه.....
🔹گناه لشکر شیطان را جور میکنه....
💥گناه باعث بر اورده نشدن دعا میشه....
🌺گناه نکنیم......
🌹خوش به حال آنهایی که خودشون را برای ظهور مولا اماده میکنند سبقت می گیرند از همه....
🌹 در صف اول یاران امام زمان قرار میگیرند....
👈برای یار مولا بودن با همه مسابقه بدهیم.... آقا سرباز می خواهند نه سربار...
🍀اوخواهدآمد...
انقد عاشق عمه سادات بودی که اولین تولدت بعد از شهادت دقیقا روز شهادت بانوی صبر کربلا شد...😭💔
{یاجبل_الصبر_یا_زینب_س}
[از حنجرهے خستہے تو مےترسند
از دسٺ بہ غل بستہے تو مےترسند
هر ترڪش خمپاره بہ گوشم مےگفٺ
از سایہے گلدستہے تو مےترسند]
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب
#وفات_حضرت_زینب(س)
#تسلیت_باد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness
•••
[ ❥ مولا و آقای من
زندگے بی تو محال است
" تو " باید باشے ... ]
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج ♡
#سه_شنبه_های_امام_زمانی♡
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness
|🏴••
•| حقغمتاداشدنے
•| نيسـتدرزميـــن،
•| #زينَب نوشتــمو
•| ڪمرآسمانشڪست..🥀°
#شھادتدخترِشاهنجف
#چــــادرِزهـــرابهســر
#خواهرخوبِحسینع
#اسطورهۍصبـر #حضرتزینبڪبریستسلیتباد🖤
#سيدامیرحسينفاضلى|✍🏻
...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness