#پارت235
چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغهی محرمیتمان هم رو به پایان بود.
مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم. از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانهی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد. آن روز هم طبق برنامهایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم.
وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم. گوشیام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم.
قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی میگیرد تا بتوانیم تا شب همهی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم.
بعد از ظهر بود و باد خنکی میوزید. با ریحانه بالا بلند بازی میکردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمیکرد.
گاهی داخل باغچهی گوشهی حیاط میرفت و با همان زبان شیرینش میگفت من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانیاش باعث خندهی من و زهرا خانم میشد.
نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم.
با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت:
–فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری.
–آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت:
–تقصیر منه که زود امدم. نمیدونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس.
زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد.
آرش همانطور که بیرون میرفت گفت:
–من الان میام.
زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت.
من بوسیدمش و گفتم:
–پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟
ریحانه با اکراه سرش را کج کرد.
بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد.
ریحانه ذوق زده آرش را نگاه میکرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که میآمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت:
–بالا، بالا
زهرا خانم خندید.
–راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی.
آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد.
–اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد میکنم. بعد بادکنک را باد کرد و به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمیکرد.
آرش گفت:
–ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون.
همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند.
زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت:
–دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی میکنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت:
–خواهش میکنم.
من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا میفهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچهی شیرین و دوست داشتنیه.
همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد.
–الو..
صدای جیغهای وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد.
آرش با صدای بلند پرسید:
–چی شده مژگان؟
مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی میگفت.
–کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم.
آرش مضطرب وهراسان گفت:
–برم ببینم چی شده.
پرسیدم:
–چی شده؟
آرش با رنگ پریده و عصبی گفت:
–انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن.
هینی کشیدم.
–میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه...
–آره، ولی میخوام باهات بیام.
–نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره.
قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود.
بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش.
–آرش من رو بی خبر نزار...
صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم.
مات راهی بودم که رفته بود.
–من میرسونمتون.
گوینده حرف کمیل بود.
–نه خودم میرم.
–شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست.
زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت و گفت:
–آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. انشاالله خیره.
✍لیلافتحیپور
@Witness
بسم الله الرحمن الرحیم
🌱یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
🌱یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
🌱یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
🌱حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
ای تغییر دهنده دلها و دیده ها
ای مدبر شب و روز
ای گرداننده سال و حالت ها
بگردان حال ما را به نیکوترین حال
@Witness
🍃با خوبیها و بدی ها،
هر آنچه که بود؛
برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد.
برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد،
🍃سالی دیگر گذشت.
🌼روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد.
#صلیاللهعلیکیاموسیبنجعفرعلیهالسلام
@ witness
تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!! ؟؟
همه بلند ومیشن، روی همدیگر رو می بوسن ،و و فرا رسیدن سال نو رو بهم تبریک میگن و ...
اون وسط یک مهربون از جمع جدا میشه و قاب عکسی را می بوسه و روش دست می کشه و میگه روحت شاد مامان بزرگ، روحت شاد پدر بزرگ !!!
میدونید اون عکس کیه ؟
اون عکس من و شماست!!!
تبدیل شدیم به یک خاطره ...
آنهم شاید اگر خیلی خوش شانس باشیم...
این واقعیت روزگار من و توست...
😔😔
50 سال دیگر فقط یک خاطره ایم
تو یک قاب عکس خاک گرفته...
شاید هم نه عکسی و نه قابی ...
همین و واقعا همین !!....
پس چرا حرص ؟؟
چرا دل شکوندن ؟؟
چرا تظاهر ؟؟
چرا چاپلوسی ؟؟
چرا دروغ ؟؟
چرا تعصبات بیهوده ؟؟
چرا ادعای جاهلانه ؟؟
چرا بی مهری ؟؟
چرا ....؟؟
بیاید مهربون باشیم ،
شاد باشیم ،
به مردممون بیشتر برسیم ،
کینه ها رو دور بریزیم ،
همین الان دلی بدست بیاوریم،
اون سالها چه بخواهیم چه نخواهیم بزودی فرا خواهند رسید...
👈 با خواهرت 👉
شوخی کن، ماچش کن، بغلش کن، حمایتش کن واحترامش رو حفظ کن.
👈 داداشتو 👉
محکم بزن به سَر شونش وبگو مخلصیم ، هواشو داشته باش خصوصا وقتی تنهاست وکمک نیاز داره ..
👈 مامانتو 👉
کاری کن پیش دوستاش پُزتو بده، کیف کنه از داشتنت ، واسش هدیه بخر ، ازش بخواه دعات کنه ،وگاهی یواشکی پاهاشو ببوس.
👈 باباتو 👉
بغل کن، چاییشو بده دستش، بگو برات از تجربه هاش بگه، بشین پای حرفش وخاطره هاش ،گاهی هم دستاش رو ببوس.
👈 دوستت 👉
اگه تنهاست، اگه غم داره تو دلش ،اگه مشکلی داره، تو هواشو داشته باش و تنهاش نذار...
👈 همسرت 👉
دوستش داری، اگه از دستش دلگیری به این فکر کن که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، ، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش.
👌 شجاع باش 👌
نترس برای قدم بعدی رو برداشتن, برای گفتن "دوستت دارم", برای دوست داشتن, برای دوست داشته شدن...
پنجاه سال دیگه، هیچکدوممون نیستیم دیگه
هوایِ هم رو داشته باشیم ..
حتما بهـــــــــــتر میشه ...
شاید یه روز دیگه وقت نباشه ...
شاید ما نباشیم
شاید اون نباشه...
و دیدنش آرزومون بشه...
وقت کمه.
زندگی کوتاست !!!
"برای کسایی بفرست که دوسشون داری واگه رنجوندنت یا رنجوندیشون ناخواسته تا بدونن دیگه هیچی جز دوست داشتن بین شما نیست❤
✨
فقیر و پولدار ندارد،😊
انسان که باشی✌️🏻،
فقط به راحتی خودت فکر نمیکنی💛، حتماً حواست هست که دست دیگران را هم بگیری🤝.
من فکر میکنم ماهی ۵۰۰۰ یا ۱۰۰۰۰ تومان در حرکت خیر🌱 رشد فکر و آرامش روحی مردم شریک بشیم، برکت هدایت💫 و آرامش الهی☘ هم شامل زندگیمان میشود.😇
حروف انگلیسی پایین👇رو لمس کنید و هر چقدر که کرمتان است واریز کنید.
برکت با خدا!❤️
idpay.ir/namaktab
🔰 میدونی میتونی این پیام رو برای چند نفر بفرستی و در این زنجیره ی خیر شریک باشی☺️
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
📚 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
بهاࢪجــانمبالبخنــدیبهاندازهیِپهنایِ
صورتخوشآمدي🌱
وَ ایــݩبار خدایِ کفشدوزڪهایِ
خالخالــۍ بهاࢪ را شڪر :)♥️🌿..
[مــکانڪ في داخــڵِ اعماقــي/♡]
@Witness
و اما رفیق! در میانِ آرزوهایت
پری بخواه برایِ
پریدن، جستن، رها شدݩ..:)🌱
@Witness
[•✨🕊•].
.
.
مــݩرَدخداࢪا
درپرتویِزردِنــوࢪ
یافتهــ اَم (:
@Witness
•
.
لذتی کہ در شنیدنِ واژهی "قدیمی" در مورد وسایل و خونه ها برای من هست، چیز عجیبیهــ
:)!
@Witness
#یَامَنْلایُرْغَبُإِلاإِلَیْهــ 🌱
اۍکهرغبتواشتیاقــي
نباشدجزبهدرگاهِاو . . .
[ جوشݩڪبیࢪ ]
@Witness
+ممکن است کرونا جنگی بیولوژیک باشد..
+آنها که در راه خدمت جان میدهند شهید محسوب میشوند..
+پیشگیریها و رعایتهای ما واجبِ شرعی به شمار میروند..
+هرگونه کار داوطلبانه و بسیجیوار در این راه مساویاست با دفاع از ملّت ایران..
[وضعیتی کاملاً مشابه به دفاع مقدس داریم..نه؟]
#جهادباکرونا
@Witness
#کرونا_را_شکست_میدهیم