تو فقط لیلی باش... 💚
🔰🔰🔰🔰 #پست_شصتم (بخش سوم) #تو_فقط_لیلی_باش حضرت امیر علیه السلام که ما خودمون رو شیعه شون میدونیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یادداشت همسر یه طلبه🌷
در راستای اینپست شصتم رضوان جان منم یکخاطره از سالهای قبل یادم اومد. دانشکده مهندسی که بودیم معمولا برای نماز میرفتیم. یکبار داشتم وضو میگرفتم که دو تا از دانشجوها باهم صحبت میکردند. یکی میگفت این مسئله رو باید از مرجع تقلیدت بپرسی. اون یکی میگفت باشه میرم میپرسم. اولی گفت مرجع تقلیدت کیه؟ دومی جواب داد پیشنماز مسجد مامان بزرگم اینا😂
مثلا قشر دانشجو اونم مهندسی قشر فرهیخته این جامعه بود ولی بنده خدا هیچ درک و اطلاعاتی نسبت به مرجع تقلید نداشت😢
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
روزگار تازهی من...
سلام
از هفته قبل که امتحانات خانوم خانوما شروع شد و دیگه زود میاد و نهار خونه ست، همسرجان هم در یک اقدام باورنکردنی گفت: پس من هم میام، که ناهارها رو دور هم باشیم! ... حالا این " من هم میام" به این سادگیها که نیست. وقت استراحت ناهار و نمازشون فقط ۱ ساعت و نیم هست و دوباره باید برگرده بره سر کار. البته خونمون زیاد هم از محل کارش دور نیست، اگه ترافیک نباشه حدود ۲۰ دقیقه با ماشین راهه ...
نمیدونم همسرجان مقتصد من توی این وضعیت بنزین چطوری به این نتیجه رسیده که اینکه بیاد خونه و دوباره برگرده صرفش بیشتره! ... از طرف دیگه چون حجم کارش خیلی زیاده، و کارش هم فکری هست و نیاز به تمرکز داره، معمولاً از سکوت محل کارش در این مدت استفاده میکرد و به کارهای عقب موندش میرسید، یا صرف انجام کارهای بانکی و اداریش میکرد. نمیدونم الان اونها رو میخواد چکار کنه؟
اما من دیگه اون رضوان قبلی نیستم که بخوام به هر چیزی سرک بکشم و به هر کاری کار داشته باشم. کار خودشه و خودش بهتر از هرکس میدونه باید چکارش کنه. اون ساعت استراحت هم حقش هست و کارکنان اونجا از این فرصت هرطوری که دلشون بخواد استفاده میکنن ... باید خوشحال باشم که اینجا رو دوست داره، و دوست داره با هم باشیم و دور هم باشیم. باید خدا رو شکر کنم که دیگه دوست نداره مثل قبلها فقط شبها یکی دو ساعت همدیگه رو ببینیم و بعدش هم از خستگی بیهوش بشه ... به جاش باید سعی کنم این یک ساعتی که خونه ست برای بقیه روزش انرژی کسب کنه و سرحال برگرده سر کارش ...
البته باید اعتراف کنم که کارم سخت تر شده و اینکه بخوام ناهار هم درست کنم مستلزم اینه که خیلی برنامه هام رو بازبینی کنم و کارهام رو طوری برنامه ریزی کنم که ساعت ۱ هم ناهارم اماده باشه و هم خونه مرتب باشه و هم خودم سرحال باشم و ...
این یک هفته ای که گذشت برام واقعا سخت بود. البته موفق شدم هر روز به موقع همه چیز رو آماده کنم، اما خیلی بهم فشار اومد و این موارد هم برام مشکل ساز شد:
۱. تا صبح به خودم بجنبم و برم خرید و برگردم، شده بود ۱۱ و بعدش هم خیلی سخت بود که تند و تند ناهار رو آماده کنم و همزمان حواسم به خانوم کوچولو هم باشه. آخرهاش دیگه مجبور بودم حسن خلق رو کنار بذارم و ... ( رضوان شطرنجی! )
۲. دیگه برای انجام کارهای روزانه مثل جارو و گردگیری و ... فرصت کافی نداشتم و این کارها می افتاد برای عصر که دیگه جونی برام نمونده بود و در نتیجه یا انجام نمیدادم و با موقع انجامشون با نشاط نبودم.
۳. پیاده روی روزانه رو هم دیگه نمیرسیدم برم، چون رفت و برگشتش حد اقل یک ساعت و نیم زمان می برد.
۵. نماز ظهر و عصرم رو نمیتونستم درست اول اذان بخونم، چون دقیقا همون موقعی بود که همسر جان میرسید خونه و پیک کارهام بود ... البته بلافاصله بعد از ناهار با نیم ساعت تاخیر میخوندم.
۶. و از همه بدتر اینکه متاسفانه روال رژیمم از دستم در رفت و وزنم یک کیلو و نیم اضافه شد! هیچ فکر نمیکردم این ناهار مفصل خوردن هر روز تا این حد کارم رو خراب کنه. بگذریم از اینکه دیگه نمیتونم به اون توصیه پخته نخوردن در روز، و همینطور روزه بین روز عمل کنم، چون دقیقا همون موقع همسرجان میاد و باید ناهار بخوریم. و خود اینها هم تنظیم بدنم رو به هم زده.
اما به هر حال این فاز جدید جهاد منه، و باید سعی کنم به یاری خدا به بهترین وجهی انجامش بدم. باید راهی پیدا کنم که بتونم از این ۱ ساعت با هم بودنمون خاطره های خوشی برای همسرجان باقی بمونه و در بقیه روز از همین لحظه های زیبا انرزی بگیره. و در عین حال برنامه های خودم هم به هم نخوره...
#پست_شصت_و_یکم
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
تو فقط لیلی باش... 💚
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ 🌺 جهاد زیبای من در خاکریزی به نام خانه، برای فتح الف
ابتدای داستان زندگی رضوان بانو👆❤️ ( زندگی رضوان جان را حتما از ابتدا بخوانید)
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
روزانههای من- هفته اول خرداد ۹۲
امام باقر علیه السلام : احب الاعمال الی الله عزوجل ماداوم علیه العبد و ان قل ... محبوبترین اعمال نزد خدا عملی ست که بنده آن را ادامه دهد اگر چه اندک باشد ...
علامه طباطبایی میفرمایند: در عالم امکان هر چیزی حقیقتی دارد، و هر عمل درست و سالمی در وجود انسان نوری ایجاد، و آن نور بقیه مسیر را برایش روشن میکند.
همانطور که خداوند فرموده: أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا ... آيا كسى كه مرده بود و ما زندهاش كرديم و براى او نورى قرار داديم كه به وسيله آن در ميان مردم راه مىرود ، مانند كسى است كه در تاريكىها قرار دارد و از آن بيرون آمدنى نيست؟
وقتی میگن " الوضو نورٌ " معناش اینه که حقیقت وضو یک موجود نورانیست. یکی از شاگردان میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، بعد از مدتها که زیر نظر ایشان در مسیر سیر و سلوک حرکت کرد، روزی هنگام وضو دید که همه عالم رو نوری فرا گرفت. فریاد زد که من نور خدا را دیدم. میرزا جواد اقا اون رو آرام کرد و گفت: این نور وضویت بود که دیدی!
یا این حدیث که رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید : زمانی که نمازگزار رکوع و سجود نمازش را کامل به جا آورد و قسمتهای نماز را کامل کند، این نماز به صورت موجودی در می آید که نور از آن تلألؤ کرده و به آسمان صعود کرده، و ابواب آسمان برای آن گشوده می شود. و در همان حال به نمازگزار می گوید : مرا محافظت کردی، خدایت محافظت کند و ملائکه میگویند: درود بر صاحب این نماز ... اما زمانی که قسمتهای نماز کامل گزارده نشود، به او می گوید : مرا ضایع کردی مرا، خدا تو را ضایع کند، در این حال نماز را به چهره این نمازگزار میکوبند .
و در حدیث دیگر میگویند: اگر كسى در همه نماز سهو كند (حواسش بكلّى پرت باشد) یا از اداى آن غفلت ورزد (آن را به وقت نخواند)، آن نماز مچاله شده و به صورت صاحبش زده مىشود.
اینها همه نشون میده که عمل صالح ما پس از انجام، به صورت موجودی واقعی در می آد و دیگه همراه ماست. اگه اون عمل رو ادامه بدیم، به تدریج تکمیل میشه و به صورت موجودی زیبا و کامل ما رو در دنیا و آخرت همراهی میکنه و در مراحل مختلف زندگی با ماست. اما اگر انسان متارکه عمل کنه، یعنی کار رو پیش از آنکه تکمیل بشه و در دل و جانش رسوخ کنه، نیمه کاره رها کنه، حقیقت اون عمل باهاش به مخاصمه می پردازه و با نفس اون فرد درگیر میشه.
عامل بسیاری از این کدورتها و کسالتها و بی توفیقیهای ما همین اعمال صالحیست که شروع کرده ایم، اما ادامه نداده ایم. و اونها به صورت موجودات ناقصی در عالم باطن در اطراف ما وجود دارن و بر نفس ما اثر منفی میگذارن. ما این اثر منفی رو به صورت حالات ناخوشایند و کسالت و بیحالی در زندگی و مخصوصا در انجام عبادات حس میکنیم.
بعد شکایت داریم که چرا نشاط نداریم، فکر میکنیم با گردش و تفریح و ... روحمون سرحال میاد، اما نمیدونیم که عامل اصلی اینه که تکلیفمون با خودمون روشن نیست و انبوهی از اعمال شروع شده و به پایان نرسیده وجودمون رو احاطه کرده اند و دارند بر اون تاثیر منفی میگذارند.
( این مطلب رو با استفاده از مبحث مطرح شده در کتاب کیش مهر، ص ۱۱۱ و ۱۱۲ نوشته ام.)
#پست_شصت_و_دوم
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
و سپاهیان آسمانها و زمین از آن خداست...
۱. از وقتی آقا اون بیانات رو در جمع بانوان فرهیخته فرمودند، حس کردم دیگه حجت برام تموم شده و دیگه جای هیچ چون چرایی نیست. متن صحبتشون ( که لینکش رو هم گوشه وبلاگ گذاشته ام) رو پرینت گرفتم و مثل جزوه کلیدی یک امتحان سرنوشت ساز، زیر نکات مهمش خط کشیده ام ... تازه از بس این روزها وقت و بی وقت بهش نگاه کرده ام، بعضی از عبارتهاش رو از حفظ شده ام.
هفته پیش که خونه مامان اینها بودیم، پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و داشتم سالاد درست میکردم، که دیدم مامان دارن روی میز رو دستمال میکشن و هی دستشون از جلوی من رد میشد ... نمیدونم چی شد که یهو یاد اون بخش از صحبت اقا افتادم که فرمودند :
بايد كارى بكنيم كه بچّهها دست مادر را حتماً ببوسند؛ اسلام دنبال اين است. كما اينكه در خانوادههاى مذهبىتر و اخلاقىتر و نزديكتر به مفاهيم مذهبى، اينها مشاهد ميشود. فرزندان خانواده نسبت به مادر تكريم داشته باشند ...
اونوقت بی معطلی دست مامان رو گرفتم و با تمام وجودم بوسیدم ... دلم میخواست با این بوسه همه محبتی که بهشون داشتم و همه سپاس و قدردانی که بابت اینهمه خوبیهاشون در دلم بود رو به وجودشون منتقل کنم ... مامان اول چند لحظه جا خوردن و بعد یهو حالشون منقلب شد و اونقدر محکم بغلم کردند که تا اون روز سابقه نداشت ... نمیدونید اون آغوش گرم چه انرژی رو به وجودم تزریق کرد . چقدر حالم رو جا آورد ...
تمام اون روز مامان یه جور خاصی سرحال بودن، چون انگار حس کرده بودن که زحمات یک عمرشون هدر نرفته و یکی هست که تا این حد قدرشناس اون محبتهاست ... راستش من یک کمی بهشون حسودیم میشد. چون هیچوقت بچه های خودم باهام این رفتار رو نکرده بودند که ببینم چه مزه ای هست و چه حالی داره ... اما زود این فکر رو از سرم بیرون کردم که بیخود از اون طفلک ها توقع نداشته باش. آخه سن اونها سنی نیست که بشه ازشون این توقعات رو داشت ...
این گذشت تا چند روز قبل نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو دیدم خانوم کوچولو اومد کنارم نشست. فکر کردم همینطور دوست داشته پیشم باشه، اما بعد یهو دیدم با یک حرکت سریع خم شد و دستم رو که روی مبل بود بوسید ... نمیدونید چه حالی شدم. من هم مثل مامان ناخودآگاه تا جایی که میتونستم محکم بغلش کردم و بوسیدمش ... و این بار میدونستم که اون چه حال خوبی داره ... همون حال خوبی که من در آغوش مادرم داشتم ...
اما یک چیز برام خیلی عجیب بود. موقعی که من دست مامان رو بوسیدم، خانوم کوچولو توی اتاق پیش بابای نازنینم بود و اصلا این صحنه رو ندید ... نمیدونم از کجا به ذهنش رسید که این کار رو بکنه ...
***
۲. دیروز میخواستم نهار کباب تابه ای درست کنم، اما وقتی رفتم خرید برای خریدن سبزی خوردن و کاهو و مخلفات دیگه، دیدم ای واااای سبزی فروشیمون غوره آورده است، غوره ای! ...
یادم اومد که همسرجان به شدت عاشق مسما بادمجون هست. و یادم اومد که یه حدیثی داریم که اگه زن یه چیزی یا غذایی که همسرش دوست داشته باشه براش آماده کنه و بهش بده، کلللللی ثواب میکنه و خوشبحالش میشه ( راستش اون موقع هرچی فکر کردم، حدیثش یادم نیومد. الان هم هرچی گشتم پیداش نکردم. اما مطمئنم همچین حدیثی داریم. قابل توجه دوستانی که به حافظه حدیثی من زیادی لطف دارن! ;o) ) ... این بود تصمیم گرفتم هم خوشبحال همسرجان بشه و هم به تبعش خوشبحال من!
در یک اقدام ضربتی یه خوشه غوره خریدم و دو تا هم از اون بادمجون تپلی های دلمه ای. ( این سبزی فروشی دم خونه ما خیلی شیکان هست و مثل این مغازه های خارجی میشه آدم از هر چیز هر چندتا که میخواد برداره و لازم نیست حتماً کیلویی خرید کرد.) ... بعد هم بدو بدو اومدم خونه و به خانوم خانوما گفتم به دادم برسه که فقط یک ساعت و نیم وقت داشتیم برای آماده کردن غذایی که هیچیش آماده نبود! ... خلاصه مرغ رو برای اینکه زودتر بپزه به تکه های کوچیکتر تقسیم کردم، و به روش شمالیها اول همراه پیاز داغ تفت دادم و بعد اب کتری که جوش اومده بود رو بهش اضافه کردم و گذاشتم بپزه.
دیگه نفهمیدم در این فرصت چطوری سبزیها رو پاک کردم و بادمجون سرخ کردم و برنج گذاشتم و ... این وسط یهو صدای ایستادن آسانسور توی طبقه مون اومد. دلم برای همسایه بغلی سوخت که توی همچین ساعتی همسرش اومده، اما یهویی صدای زنگ واحد خودمون اومد و خانوم کوچولو شیرجه زد طرف در ... بعله همسرجان یه ۲۰ دقیقه ای زودتر تشریف آورده بود و من هنوز سبزیها رو نشسته بودم!
#پست_شصت_و_سوم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_شصت_و_سوم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
همینطوری مبهوت مونده بودم. نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. دوست داشتم وقتی میاد غذا آماده باشه و یهویی سورپرایز بشه، نه اینکه وسط اون هاگیر واگیر از راه برسه! ... ولی هر طوری بود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم چه خوب که زود اومدی! ... و همسرجان در جواب چیزی گفت که برام خیلی عجیب بود :
خودمم نمیدونم چرا زود اومدم ؟ نمی دونم چرا حس کردم اینجا یه خبرای خوبی هست!
وقتی فهمید نهار چی داریم از شادی چشمهاش برق زد و بعدش نمیدونم چی شد که یهو دیدم داره با خانوم کوچولو قایم موشک بازی میکنه. کاری که هیچوقت تا حالا نکرده بود ... نه که باهاش بازی نکنه، نه اتفاقا با هم زیاد بازی میکنند. اما چون همسرجان همیشه خسته هست، بازیهاشون بازیهای بی تحرک، مثل لگو بازی یا نقاشی و ... هست ... اما همسرجان اونقدر انرژی داشت که داشت با تحرک فراوان با خانوم کوچولو قایم موشک بازی میکرد و من و خانوم خانوما هم خیلی سعی میکردیم نامردی نکنیم و جاهایی که با مهارت تمام برای قایم شدن پیدا میکرد رو به خانوم کوچولو لو ندیم!
به محض اینکه سالاد درست کردن خانوم خانوما تموم شد و رفت توی اتاق پیش بقیه و با اونها سرگرم بازی شد ، من همونجا پشت کابیتها و روی فرش آشپزخونه سر به سجده شکر گذاشتم و خدا رو شکر کردم بابت این حس خوبی که در خانواده ی کوچیکمون جاری شده. از خدا تشکر کردم، که بابت نیت خیر من و سختی که به جون خریدم تا همسرجان رو خوشحالم کنم، اون هم اون حس زیبا رو به دلش انداخت و به سمت خونه کشوندش تا این لحظات زیبا خلق بشه ... واقعا که قلبها فقط و فقط در اختیار خداست ...
و اینکه فهمیدم اگه من لیلی باشم، و اگه جهادم رو درست انجام بدم، سودش فقط مال خودم نیست، بلکه بچه هایی که اینقدر دوستشون دارم هم در نتیجه زیبای اون سهیم هستند و ازش لذت میبرند، و در واقع من با یک تیر دو نشون میزنم ...
****
وقتی ۱ و ۲ و چندتا ماجرای دیگه از این دست که این روزها برام پیش اومده رو کنار هم میذارم، به این نتیجه میرسم که ما تنها نیستیم. انبوهی از جنود الهی ما رو احاطه کرده اند که وقتی آدم خودش و دلش رو آگانه به خدا میسپاره، وقتی با وجود اینکه میتونه سرکشی کنه، تسلیم امر خدا میشه، بیکار نمی شینن و به اذن خدا وارد عمل میشن و یه چیزهایی رو به دل آدمها می اندازن ... و باعث میشن اتفاقات زیبایی در زندگی بیفته که دلهامون آروم بگیره و مطمئن بشیم که راه خدا زیباترین مسیری هست که آدم میتونه در این چند صباح دنیا در پیش بگیره ...
میدونم که هنوز با اینکه مصداق این ایه باشم، خیلی فاصله دارم. اما چه اشکالی داره که نگاهم رو به افقهای دوردست بدوزم و آرزو کنم که من هم روزی مخاطبی برای این آیه زیبا باشم: انَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ ... آنان که گفتند : پروردگار ما الله است و بر این ایمان پايدار ماندند، فرشتگان رحمت بر آنها نازل میشوند و مژده میدهند که دیگر هیچ ترسی و حزن و اندوهی نداشته باشید. و شما را به همان بهشتی که انبیا وعده داده اند، بشارت باد ...
****
پی نوشت : دوستان لطفا اون 8 کاندیدای محترم رو ول کنید و بیاین به خودم رای بدین، که استاد تبدیل تهدید به فرصتم! صبح اومدم دیدم بلاگفا خرابه و باز نمیشه و نمیتونم به کامنتها جواب بدم. من هم از این فرصت استفاده کردم و گشتم و گشتم تا بالاخره اون حدیثی که مد نظرم بود رو پیدا کردم! ;o)
پیامبر مهربانیها (ص) یه سری توصیه به زنی به نام حولاء دارند. ( همون خانوم عطر فروش که گفته شده از زنان زیبای روزگار خودش هم بوده) ... حدیث مورد نظر من، یک فراز از اون توصیه هاست:
ای حولاء ! هر زنی که برای شوهرش چیزی تهیه کند و بیاورد که او را خوشحال کند، در بهشت از هر رنگی، غذای بهشتی به زن می دهند و می گویند این در مقابل آن چیزی است که در دنیا انجام دادی.
اما انگار این ضغف حافظه، چندان هم به ضررم نشد! چون باعث شد گنجینه ی علم شما دوستان نازنین به روم گشوده بشه و کللللی حدیثهای زیبا با این مضمون یاد بگیرم و با اجازه تون همشون رو به گنجینه ی حدیثم درباره زندگی مشترک اضافه کنم ... تا الان شده ۲۷ صفحه ...
و اینکه به خاطر مشکلات بلاگفا نشد به کامنتها جواب بدم. سعی میکنم آروم آروم بین کارهام جواب دوستانی که سوالی داشتند رو بدم.
#پست_شصت_و_سوم (بخش_دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
هدایت شده از فرزندِ ما، من دیگر ما ست💗
بسم الله الرحمن الرحیم
👶🧒 درمان های خوشمزه کم خونی بچهها👇
💯 https://eitaa.com/tebeslami_koodakan/4877
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
روزانه های من - هفته دوم خرداد ۹۲
مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَی وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
هر کس - چه مرد، و چه زن - کار شایسته کند و مؤمن باشد، حتماً زندگی دلپذیر و گوارایی برای او فراهم می کنیم و بدون شک پاداش آنان را مطابق بهترین عملی که می کرده اند، خواهیم داد.
** امام باقر (علیه السلام ) : احب الاعمال الی الله عزوجل ماداوم علیه العبد و ان قل ... محبوبترین اعمال نزد خدا عملی ست که بنده آن را ادامه دهد اگر چه اندک باشد ...
توی عکس دوتا جدول هست که برنامه روزانه منه . کارهایی که دارم سعی میکنم با تمرین و تکرار روزانه در وجودم نهادینه بشن ... اگه دوست دارین یه نگاهی بهشون بندازین ...
#پست_شصت_و_چهارم
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
چهار خط نورانی در افق دور دست ...
دورترین خاطره من از امام خمینی، خاطره ایست که مامان و بابا از بچگیهام تعریف میکنن : در اون روزهای قبل از انقلاب که مردم توی خیابونها فریاد میزدند " خُمینی – خُمینی " این کلمه به طور اتفاقی به گوش من رسیده بود و یک بار توی خونه، بالا و پایین می پریدم و با زبون بچگانه فریاد میزدم: اُمینی – اُمینی ! و اینکه چقدر در اون جو خفقان، اهل خونه ترسیده و دستپاچه شده بودند ... اما انگار حکایت قلب کوچک من با محبت این مرد بزرگ تازه شروع شده بود.
سالها گذشت و انقلاب پیروز شد و من در میان اطرافیانی که بیشترشون به انقلاب، به جنگ، و حتی به خود امام خمینی نگاهی منتقدانه داشتند رشد کردم. این وسط فقط بابا متعادلتر بودن و فارغ از مسائل مذهبی، به خاطر اون خصلت جوانمردی زیادی که در وجودشون هست، مردانگی امام و این سرخم نکردنش در مقابل شرق و غرب رو تحسین میکردن ... حتی یادمه یه بار به خاطر اینکه شوهر عمه م تحت تاثیر تبلیغات رادیو های بیگانه گفته بود: امام هم عامل انگلیسه ، بابا دیگه پاشون رو خونه عمه نذاشتن تا اینکه اومد رسما ازشون عذرخواهی کرد ... بابا به شدت معتقد بودن که : امام مردتر از این حرفهاست !
بارها ازشون شنیدم که در اوج جنگ میگفتن : اگه شاه بود کل ایران رو مثل بحرین دودستی تقدیم آمریکا میکرد! ... البته بعدها که عقلم بیشتر رسید فهمیدم اگر شاه بود، اصلاً جنگی راه نمی افتاد. چون آدم برای نوکر دست آموز و بله قربان گوی خودش که لشگر کشی نمیکنه! ... یه چشم غره براش کافیه!
تمام سالهای کودکی من در این تردید گذشت که چرا آدمها درباره این پدربزرگ مهربان اینقدر بیرحمانه حرف میزنند؟ ... یادمه دبستان که بودم، فکر میکردم علتش اینه که به جای اینکه مثل بقیه پادشاهها توی قصر زندگی کنه، رفته و در یک حسینیه کوچک و محقر زندگی میکنه و تازه از اونجا برای رئیس کل موجودات باکلاس عالم شاخ و شانه هم میکشه که : آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!
و اینکه چطور میشه کسی تا این حد جاذبه و دافعه داشته باشه که دشمنانش تا این حد به خونش تشنه باشند، و دوستانش مثل بسیجیها حاضر باشند به خاطرش جانشون رو کف دست بگیرند و رقص کنان به دل آتش بزنند ...
راهنمایی که رفتم، به خاطر جو مذهبی مدرسه ام این دوگانگی به اوج خودش رسید. در مدرسه یک چیز میشنیدم و دربین فامیل درست خلاف آن! ... توی مدرسه برای رزمنده ها کمکهای مردمی جمع میکردیم و با پول توجیبی هامون تجارت هانیسمک راه انداخته بودیم و سودش رو در صندوق کمک به جبهه می ریختیم . صندوقی که خودم با ماژیک این حرف از امام را رویش نوشته بودم: " جنگ جنگ است، و تمام عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است ! " ... اما در فامیل همه منتظر بودند که کی این جنگ " لعنتی" تمام خواهد شد! ...
و در این میان نگاه من فقط به آن نگاه پدرانه در ابتدای کتابهای درسی ام دوخته بود که میگفت: " شما جوانهای محصل امید من هستید، نوید من هستید. امید من به شما تودۀ جوان است، به شما تودۀ محصل است. من امید این را دارم كه مقدرات مملكت ما بعد از این به دست شما عزیزان بیفتد و مملكت ما را شما عزیزان حفظ كنید، من امید آن را دارم كه شماها با علم و عمل، با علم و تهذیب نفس، با علم و عمل صالح، بر مشكلات خودتان غلبه كنید." ...
عاشق نگاه عمیق امام بودم ... نگاهی که در اون ذره ای ترس دیده نمیشد. نگاه کسی که حقیقتا اینقدر جرات داشت که آمریکا را زیر پا له کند ! همون آمریکایی که زندگی در آن آرزوی تک تک آدمهای دور و برم بود ... آدمهایی که حالا دیگه خیلیهاشون به این آرزو رسیده اند !
اون شنبه شب که تلویزیون پخش " اوشین" رو قطع کرد و خبر داد که حال امام وخیمه و از مردم خواست که برای سلامتیش دعا کنند، حالم اونقدر خراب شد که اندازه نداشت. کلاس اول دبیرستان بودم و فردا امتحان زیست داشتیم. اما تا خود صبح عین مرغ سر کنده به خودم می پیچیدم. دلم میخواست بزنم دم و دستگاه رادیو رو خرد و خمیر کنم تا دیگه صدای رادیو آمریکا و رادیو اسرائیل و BBC رو از توی حال نشنوم که به سادگی میگفتند: " گزارشات موثق حاکی از آن است که خمینی در حال مرگ است!" ... آخر اون احمقها چه میفهمیدند که " پیر طریقت " یعنی چه و آدمهایی که 10 سال تمام دعا کرده بودند که " خدایا خدایا ! تا انقلاب مهدی، حتی کنار مهدی، خمینی رو نگه دار! " الان چه حالی دارند ...
#پست_شصت_و_پنجم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_شصت_و_پنجم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
فردا صبح زود که با سرویس رسیدم مدرسه، داشتیم از نگرانی بال بال میزدیم. تا بالاخره یهو دیدیم بلندگوی مدرسه روشن شد و اخبار ساعت ۷ پخش شد. همون خبر وحشتناک و صدای لرزان آقای حیاتی : « روح بلند و ملکوتی پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست.»
دیگه نفهمیدم چی شد ... تمام اون روزهایی که مدرسه تعطیل بود همراه معلم پرورشیمون - خانوم جلیلی - بودیم که با رنوی سبز رنگش ما چندتا دانش آموز تشنه رو در تمام مراسم امام شرکت داد. حتی ما رو به حسینیه جماران برد و از توی اون شلوغیها رد کرد ... و من یادمه که چقدر در اون لحظه در مقابل اونهمه عظمت اون گلیمهای نخ نما و اون ستونهای ترک خورده حقیر بودم. و معلممون چه به موقع و زیبا توی گوشمون زمزمه کرد: " اون اردوی کاخ سعد آباد رو که یادتونه؟ حالا هم اردوی جمارانه ... حالا دیگه باید بتونید مفهوم حقیقی عظمت رو درک کنید ... "
خانم جلیلی که خیلی از پایه های اعتقادیم رو مدیونش هستم، همسرش در عملیات مرصاد – به قول خودش در دقیقه ۹۰ - شهید شده بود، و خودش هم اونقدر با معرفت بود که وقتی مامان تلفنی اجازه ندادن برم، با بچه ها اومد در خونه مون و با اصرار تمام مامان رو راضی کرد که بتونه من رو به مصلا ببره تا بتونیم با پیکر امام در اون محفظه شیشه ای وداع کنیم ... و روز تدفین هم صبح زود ما رو به مصلا برد تا به پیکر امام نماز بخونیم ... راستی که چه روزگار عجیبی بود: ما " امیدها و نویدها" داشتیم به همین سادگی به پیکر مطهر کسی که به گرد پاش هم نمی رسیدیم نماز میخوندیم ... و خانم جلیلی گفت: یادتون باشه که شما الان یک قسمت از تاریخید ...
و بعد از نماز، به سرعت راه افتادیم که به بهشت زهرا بریم اما با اونهمه جمعیت محال بود ... همون آدمهای معمولی که در ۱۲ بهمن مسیر امام تا بهشت زهرا رو با گلاب شسته بودند، حالا داشتند مسیر امام تا بهشت زهرا رو با اشک چشمهاشون شستشو میدادند ...
در اون گرد و خاک بهشت زهرا و از وسط کانتینرهایی که دور محوطه رو محصور کرده بود، میگشتیم و من عجیب یاد صحرای محشر افتاده بودم ... آخرش هم نشد بریم جلو و مجبور شدیم برگردیم. خانم جلیلی ما رو به خونه ش برد و برامون نهار آماده کرد و عصر از تلویزیون مراسم تدفین رو دیدیم ...
اونقدر که من اون چند روز و به لطف حرفهای عمیق خانوم جلیلی چیز یاد گرفتم، در تمام عمر ۱۳ ساله ام یاد نگرفته بودم ... این نوع نگاه تحلیلی به مسائل سیاسی و ارتباط دادنشون به همدیگه رو رو مدیون همون روزها و بودن با خانوم جلیلی هستم. خوشبختانه این با هم بودنمون، بین ما چهار دانش آموز و خانوم جلیلی ارتباط قشنگی ایجاد کرد که سالهای بعد که اون همچنان معلم پرورشی و مشاورمون بود هم تکمیل شد.
اون بهمون یاد داد که از نظرات مخالف نترسیم و یاد بگیریم که اگه آدم مبنای اعتقاداتش درست باشه، دیگه از مخالفت آدمها نمیترسه و حتی میتونه مخالفانش رو دوست داشته باشه و بهشون لبخند بزنه و حتی اگه پای بحث و جدل هم بیاد وسط " جادلهم بالتی هی احسن" بکنه ... انگار امام، رفتنش هم مثل بودنش برای من بابرکت بود ...
***
#پست_شصت_و_پنجم (بخش_دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt