eitaa logo
𝐀𝐜𝐚𝐝𝐞𝐦𝐢 𝐁𝐞𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬📚
680 دنبال‌کننده
740 عکس
106 ویدیو
8 فایل
﷽ درسته نوشتن آرامش ماست؛ اما ما می‌نویسیم تا شما را دق بدهیم.🕶🩸 سر برگ✨ @Writer مدیریت: خانم غلامی🪶 @Hdi_Ala #هدف_ما_پیشرفت_شماست✨
مشاهده در ایتا
دانلود
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمرین سطح برتر🗞 ❌ نکته: حتما باید تخیلی و فانتزی بنویسید🪐⚡️ • کتاب: پادشاه پریان🌱
✨برای تمارین دو هفته زمان دارید✨ محفل دوستانه‌اے به واسطه‌ے یک خط نوشته: نویسندگے بنویس💙🦕↶ https://eitaa.com/joinchat/2272854170Cb5b616fa20 🎉 متن‌های برتر در چنل اصلی قرار می‌گیرند🎉 ❌ حتما سطحتون و زیر متن‌ها درج بشه❌ https://eitaa.com/joinchat/893452451C64e1ffcce4 این چنل بنده هست. داخلش متن‌هایی که بیشتر به چشمم می‌آن رو می‌ذارم؛ اگر مایل به پاک شدن متنتون بودید، بهم خبر بدید.🌚🌱 این پیام جنبه تبلیغاتی نداره و فقط برای این هست که متنی بدون رضایت، نشر پیدا نکنه.🌙✨ - موفق باشید✨
به نام خدای حسین✨ سلام امام حسین. خواستم فقط بهت بگم من امشب، خیلی حالم بده. انگار جامونده‌م. خیلی تنهام. امام حسین دلم خیلی گرفته. هرچقدر گریه می‌کنم، خالی نمی‌شم. اصلا هرچی تو می‌خوای. کربلا نمی‌خوای ببریم؟ نبر. هیئت نمی‌خوای ببریم؟ نبر. حداقل یکم دلم رو آروم کن آخه. فکر کردی یادم می‌ره در هیئت رو روم بستی؟ یادم می‌ره وسط کوچه گریه کردم، بغلم نکردی؟ امام حسین می‌دونم؛ این روزها سرت شلوغه. ولی می‌شه همه‌ی وقتت رو برای خوب ها نذاری؟ بد ها هم دل دارن. امام حسین دلم برات تنگ شده. خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. من نمی‌تونم کاری بکنم؛ تو یه کاری بکن. امام حسین من کربلا می‌خوام. می‌دونم دوستم نداری؛ ولی بدون من هنوز دوستت دارم. خیلی خیلی هم دوستت دارم. می‌شه فقط امشب تو هم دوستم داشته باشی؟ می‌شه همین امشب که دوستم داری، به دور و بری هات بگی اینو یه کربلا ببرین؛ خودشو داغون کرده؟ می‌شه بغلم کنی؟ می‌شه رو زخم هام دست بکشی؟ سینه‌ای که برای تو محکم روش زدم، باید تنگ بشه؟ امام حسین من هیچکس رو غیر از تو ندارم. نمی‌تونم مراقب خودم باشم؛ مراقبم باش. *تقدیم به حسینِ گناهکاران 📘 ✨ ✏️ @Writer_Author
شب ششم انگار داغ در سینه‌ها ارثی شده بود؛ حتی در سینه‌ی کوچکی که فقط یازده سال نفس کشیدن و تپیدن قلب را ممکن کرده بود. ولی داغ، سن و سال حالی‌اش نمی‌شد... در این سینه و آن قلب چرخید و چرخید تا دست آخر رسید به جای درستش، به سرزمین پُر از بلا، به منزل‌گاه آخر عمرِ یازده ساله. داغ، درد نبود پدر بود از نوزادی، از روزهایی که باید با خوشی شروع می‌شد، اما نشد... یعنی نگذاشتند که خوشیِ بودنش در میان خانواده خیلی طول بکشد؛ راستش نخواستند! شاید اصلا حول وَلا و معوذتین کم خوانده بودند برای زیبایی روی پدر، برای قلب رئوفش و برای شادی که دوباره، همراه نوزاد به خانه آمده بود. داغ رسیده بود به گودی عمیق میان قلب، به گودی کم‌عمق میان بیابان. گودال که نه، شخص محترم افتاده میان آن، آماج تیرها و سنگ‌ها شده بود و حالا، یک یادگاری سمت او می‌دوید. پدر ندیده بود خب؛ چه می‌کرد؟! می‌دید کسی که برایش پدری کرده را...؟! نه! این رسمش نبود. عمو تنها مانده بود. باید می‌رفت. حالا دیگر اشکالی نداشت اگر تنها مرد خانواده بعد از قاسم نباشد... یک‌مرتبه عطر حسن میانه‌ی گودال پیچید، بعد هم کنار سینه‌ی حسین. دیگر وقت ادای امانت بود.‌.. امانتی که مادرش، از مدینه و روزگار جگر پاره‌پاره دیدن، رسانده بود تا کربلا. امانت دوم برادر بزرگ‌تر؛ کرامت حسن که خودش را تا گودال کشانده بود‌ برای دفاع از عمویی که امام بود... آنالی. 📒📔 ✨ ✏️ @Writer_Author
...به نام خالق مهرِ مادری... چشمانم به کاسه‌ی سفالی آب خیره مانده بود! گوشه‌ای از کاسه ترک خورده بود و مرا یاد لب‌های کوچک و ترک خورده‌ی پسرکم انداخت. چگونه آب می‌نوشیدم؟! چگونه!! وقتی که تمام حسرت و آهم برای قطره‌ای آب بود، وقتی دنیایم سیاه شده بود و جگرگوشه‌ام تشنه لب شهید شده بود. زمانی که شهید کوچکم را به خاک کربلا سپردم و روی آتش دلم خاکستر سرد ریختم، فقط برای چند لحظه خیالم آسوده بود که پیکر شهیدم را از دست چنگال کثیف دشمنان نجات دادم. اما چه زود دلشوره‌‌ی نیزه و بندقنداق و رأسی که از سرنیزه کوچک‌تر است، به جانم افتاد. میان خون و آتش خیمه‌گاه، چشمانم خیره به نیزه‌ی تیزی بود که به سمت خاک پایین می‌رفت و بالا می‌آمد. حرمله! چقدر بیرحم هستی؟! چرا میخواهی مادری را هزاران بار جان به لب کنی؟ چرا دست از سر غنچه‌ی پر‌پر شده‌ام بر نمیداری؟ نفسم را گرفتند. زندگی‌ام را مثل زهری، تلخ ساختند. آرزوهایم را جلوی چشمان تارم، نابود کردند. هرشب میان خیال بافی‌ هایم هم آتش می‌اندازند، زمانی که به او شیر میدهم و لالایی می‌خوانم، زمانی که باز به رویم لبخند میزند، هر که می‌رسد طعنه‌ای میزند؛ -رباب! تو که کودکی نداری، چرا دستانت را تکان میدهی؟ حتی نمیگذارند در خیالم کنارش باشم... گناه مادر چیست؟ مادری که به لالایی و تکان دادن دستش عادت دارد، مادری که آرزوی دیدن دوباره‌ی لبخند زدن شیر‌خواره‌اش به دلش ماند. مادری که آرزوهای کوچکی داشت؛ سیراب شدن فرزندش، خندیدن و آرام بودن فرزندش... گناه من چیست که برای لحظه‌ای دوباره به آغوش کشیدنش، قلبم می‌تپد و به زمین و زمان التماس می‌کنم؟ زمانی که به مدینه برگشتم، برای هزارمین بار دلشوره هایم تجدید شدو همان دم جان دادم. وارد خانه که شدم، بوی نوزادم هنوز در فضا پخش بود. هر گوشه از این خانه قتلگاهی برای من شد... گوشه‌ای گهواره‌‌اش بود. گوشه‌ای صندوق لباس هایش. و من ماندم و خانه‌ای با شش ماه خاطره... 📘📙 ✨ ✏️ @Writer_Author