چشمانم در جست و خیزند تا خواب را بیابند.
ملافهی سفید رنگ، تن نیمهجانم را در آغوش گرفته و من در آغوش تخت رها شدهام.
صدای لالایی دلنوازی گوشهایم را برای یافتن صاحب صدا به تکاپو می میاندازد.
صدای لالایی با قطره قطره اشکی که از تیلههای تاریک رنگ چشمانم جاری میشوند و بر گونههایم میلغزند؛ آغاز میشود.
سوز سرما از پنجرهی باز اتاق به استخوانم چنگ میاندازد اما حسی که مرا وادار به بستن پنجره کند؛ در من مرده است!
خیلی وقت است خیلی چیزها در من مردهاند.
تا پلکهایم بر هم فشرده میشوند تصویری در جلوی چشمانم نقش میبندد و من برای هزارمین بار آسایشگاه را با صدای فریادم به لرزه در میآورم.
تعدادی پرستار همانند این پنج سال آرامبخشی وارد رگهایم کرده و من را به حال خود رها میکنند.
صدای فریادم انگار خاموش میشود اما قلبم انگار قسط شکافتن سینهام را دارد.
دانههای عرق و بالا رفتن دمای بدنم، تضاد عجیبی با سرمای اتاق به ارمغان میآورد.
اکنون پنج سال و سی و هفت روز است که من را در این اتاق دوازده متری زندانی کردهاند!
نمیدانم چرا آنها مرا دیوانه میخوانند.
بار دیگر پلک بر هم میگذارم...
هانیه گودرزی
📗
#عضو_رسمی_آکادمی_بنویس✨
✏️ @Writer_Author
گِلهای منسجم مشابه متحرک، همگی در یک نقطه ایسناده بودند؛ گِلهایی که فیالحال، تنها نشان آدمیتشان نگاههای سرد و منتظری بود که به اتفاق، به یک سمتوسوی نامعلوم اما مشخص، دوخته شده بودند.
گِلهایی که پر از کلمهها بودند، کلمههایی که جایی پشت لبها، یا در نقطهای کور و ناشناخته از وجودشان، مبحوس بودند؛ در انتظار ادا شدن، در انتظار ستارهها...
قطار در راه بود. قطاری سرشار از ستارهها، ستارههایی لبریز از تقدیر.
ستارههایی که قرار بود بیایند و به آنها، به چهرهشان، به قلبشان، به ذهنشان و علیالخصوص، به بختشان رنگ ببخشند.
ستارههایی که مشخص میکردند چه کسی تا قیامت سفیدبخت است و چه کسی الیالابد، نگونبخت.
ستارههایی مسافر، که گردونهی گردونهدار فلک را به مقصد پیشانی صاحبهایشان ترک کرده بودند.
شکلهای منسجم گِلها، با شنیدن صدای سوت قطار، منقبض شدند و در آن انقباض، به خود آمدند.
درهای قطار که گشوده شد، از آن قطرهقطره جمعشدهی وانگهی دریاشده، نوری عظیم تابید. ستارهها از یکدیگر جدا شده و به پرواز درآمدند.
در آن میان، ستارهای به حرکت درآمد؛ با ظاهری سوزان، نور کمجان آبی، چنان زیبا که انگار تا قبل ستاره شدن، پرتویی از نور خورشید بوده باشد.
ستارهای متفاوت، با شکلی نامنظم و خارج از فرم و حالت عادی؛ ستارهای با تفاوتهای انبوه و ناجور، نه از آن تفاوتها که چیزی را خاص میکنند.
از آنها که باعث میشود آن چیز بیشتر عجیب بنظر برسد. عجیب و پرنقص.
این بود که صاحب آن ستاره را، تا همیشه احساس کمبود رها نمیکرد.
احساس بودن اما به قدر کفایت، نبودن. از آن ستارههایی که صاحبش را معلق نگاه میداشت. بین آسمان و هوا، زندگی و مرگ، اشک و لبخند، تاریکی و روشنایی، شیرینی و تلخی، حبس و رهایی و درنهایت، خوشبختی و بدبختی.
طلسم ستاره، همین بلاتکلیفی جاودانه بود؛ سردرگمیای بیوقفه.
ستارهای که نیمی درد بود، نیمی زیبایی. نیمی سیاهی، نیمی سپیدی. اندکی ناامیدی، و بسیاری امید. همین سبب میشد که صاحبش، نه پای رفتن داشته باشد نه دل ماندن.
ستارهای که انگار، متواری از صورتفلکی یک پرندهی زیبا، اما پروبال شکستهای بود که از پرواز دست کشیده.
پرندهای مانند قو. همانقدر دلانگیز، حتی اگر واقعا پر پروازش رفته باشد.
ستارهای که میکوشید لاقل، نقطهای از آسمان را فروغ ببخشد و جایی را، چیزی را از تاریکی، حتی برای مدتی نجات دهد.
هرچند که کسی از تاریکیهای پایانناپذیر آسمان کوچک دل خودش، مطلع نبود.
اما به هرحال، خاصیت ستاره همین بود و صاحبش هم از این ویژگی «خواستار نور بودن ولی به تاریکی پیوستن» در امان نمیماند.
ستاره انگار همیشه نزدیک به مرگ بود اما نمیمرد. صاحبش محکوم میشد به فراموش شدن. به تنهایی، به احساس وجود نداشتن.
اما ماندگار بود به لبخند، معروف بود به امید، به انگیزه، به ادامه دادن و در عین خواستار پایان بودن، پایان را نپذیرفتن.
ستارهای که نصیب هرکس میشد، هم به او نور میبخشید و روشنش میکرد، و هم چنان خاموش و بیاهمیتش جلوه میداد که انگار نامرئی باشد. اسم قشنگی داشت، گرچه کسی نامش را نمیدانست. به پیشانی که مینشست؟!
به وقت الآنها، شاید صاحبش گِل منسجم متحرکی بود از جنس زن؛ دختری که نوستن تنها پناهش بود اما گاهاً آن را از یاد میبرد.
دلخوش بود به کلمات، هرچقدر هم که گاهی بهم چسباندن آنها تا مدتها برایش دشوار باشد.
ستاره متعلق بود به او، اویی که گیر افتاده بود در احساس خفگی؛
او که بود اما نبود؛ نبود، به قدر احتمال بالای نبودن ستارهای با نور آبی.
حسنا
📗
#عضو_رسمی_آکادمی_بنویس✨
✏️ @Writer_Author