تشت طلا را که دید ، برخاست و لنگانلنگان به طرفِ چند نفری رفت ك به خرابه میآمدند.💔
زینب خودش را سپر کرد و آرام نجوا کرد :
+ تاب دیدن ندارد .. بخدا تازه سه سالش شده ، دق میکند اگر سر پدر را ببیند.💔😭
خودم آرامَش میکنم بازگردید و به امیرتان بگویید زینب این کودک را آرام میکند.💔
برخاست و چادرش را تکاند و دوباره به سمت تشت رفت ، اما افسوس ك دِگر دیر شده بود و رقیه سر پدر را دیده بود :)💔..
رقيه سلام الله عليها گفت اين سر كيست؟ به او گفتند: سر پدرت حسين است💔😭. سر را با احتياط از داخل طشت برداشت و به سينه چسبانيد و با گريه هاي سوزناك خود خطاب به سر چنين گفت: پدر چه كسي تو را به خون آغشته كرد؟💔😭
چه كسي رگ هاي گردنت را بريد؟
پدر چه كسي در خردسالي يتيمم كرد؟
پدر دختر يتيم تو به چه كسي پناه ببرد
تا بزرگ شود؟💔😭