✍ #خاطرات_افلاکیان
#نام_پدر: محمدحسین
#مسئولیت: محقق پذیرش قرارگاه حمزه
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۰۱
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۱۶
آمده بود مرخصی ولی دلش قرار نداشت. می گفت: «زندگی تو #جبهه رو دست ندارد. دلم برا دوستام تنگ میشه.»
هرچند کم می اومد مرخصی ولی دلش تو جبهه ها بود می گفت: «دلم می خواد تو جبهه بمونم چون همه جا #بوی_خدا می ده.»
✍ #راوی: پدر شهید)
🌷 #شهید_محمد_ایمنی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مادر شهیدان محمدتقی و مجید مصطفایی
و مادربزرگ شهید اصغر خواجه میدان میری
شادی روح مطهرشان صلوات 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#این_خانه_خانه_ی_توست
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
مادرم روزای آخر عمرش یک ماهی تو بستر بود و
یک هفته قبل از فوتش بدون اینکه بخوابه و خواب ببینه یه روز نشست تو جا و به من گفت: دارند تو دستجرد برا من یک خونه ی بزرگ می سازند که آئینه کاریه ؛ گچ بریه ، دوتا جوونم داشتند تو اون خونه کار می کردند. گفتم: مادر اون دوتا جوون کیا بودند؟ گفت: من صورتشونو ندیدم اما داشتند تو اون خونه کار می کنند. بهم گفتند: این خونه مال تو هستش و کلیدشم دست سید حسینه اما سند بنام سید رضاست؛. سید حسین پدر مادرمه و سید رضا جد مادرم میشه. عکس دوتا برادرای شهیدمو نشون مادرم دادم گفتم: مادر اون دوتا جوون این دوتا برادرام نبودند؟ مادرم گفت: من اصلا چهره ی اون دوتا جوونو ندیدم اما دارند بیست و چهارساعته توی اونوخونه بزرگ کار میکنند.
(و این است مزد زحمات مادران شهدا)
#قند_برکت_دار
مادرم از اون سادات باطن دار بود. مادرم هنوز بچه که بود تو دستجرد زندگی می کردند قبل از فوت پدربزرگم یه روز پدربزرگم بهش پول میده که بره قند بخره وسط راه پول از دستش میافته و تو خاک زمین گم میشه مادرم هر چه میگرده اون پولو پیدا نمی کنه و گریه می افته که حالا چکار کنم جواب آقامو چی بدم ؟! در حین گریه نگاه می کنه می بینه یه نفر بهش میگه چته دخترم چرا گریه میکنی؟ مادرم با گریه جواب میده میگه: می خواستم برم قند بخرم ولی پولم گم شد حالا هم خجالت می کشم برگردم خونمون جواب آقامو چی بدم؟!. اون آقا یه کله قند میده دست مادرم و اسمشم صدا میزنه و میگه بیا بیگم سادات اینم قند بگیر برو خونتون؛ مادرم اون قند و از اون آقا میگیره و میبره خونشون و مادر بزرگم قندو خورد می کنه که با چایی بخورند. این قند بقدری برکت داشت که مادرم می گفت تا مدتی ما از این قند استفاده می کردیم ولی تموم نمیشد تا اینکه یه روز پدر بزرگم میره بیرون؛ دم بقالی که رد میشه صاحب مغازه صداش میزنه میگه آسید حسین چرا دیگه نمیاید قند بخرید؟ پدربزرگم میگه: والا نمیدونم ؛ راستش اونروز که بیگُم سادات و فرستادم ازتون قند خرید هرچی می خوریم تموم نمیشه انگاری این قنده برکتیه!! بقال هم با تعجب میگه: کی بیگُم سادات و فرستادی که از من قند بخره؟ پدر بزرگم آدرس و نشون میده و میگه فلان روز و فلان ساعت؛ هر چی میگه بقال میگه: نه؛ بیگُم سادات اصلا پیش من نیومده قند بخره؛ پدر بزرگم وقتی بر میگرده منزل به مادرم میگه: دخترم بیگم سادات این قند و از کی خریدی که بقاله میگه از من نخریدی؟ مادرم اونجا تعریف میکنه که چه اتفاقی براش افتاده؛ وقتی ماجرا رو تعریف میکنه برکت اون قندم از بین میره و تموم میشه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_شهیداصغرخواجه_میدان
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است)
یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را
انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم.
#پیکر_شهدای_عملیات_رمضان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت.
روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وداع با همسر آقای سپهد
🔹مراسم تشییعِ مرحومه بانو عفت شجاع، همسر شهید سپهبد صیاد شیرازی امروز برگزار شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام این قدر باید این فیلم دست به دست بشه
که ان شااااااااااالله امسال همه برای عیدغدیر اقاجانمون امیرالمومنین علی علیه السلام سنگ تموم بزارن
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ آسمان فرصت پرواز بلند است
ولـــــــی... قــــــــــصه ایـــن اســـت
چه اندازه کبوتـر باشی👌
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دو_دوره_تحصیلی
#راوی_جانباز_گرامی
#حاج_اصغر_احمدی
در دوران قبل از انقلاب ما فقط یاد میگرفتیم پدرتان شاه ومادرتان شهبانو و سرورتان ولیعهد و....ما چیز زیادی متوجه نمیشدیم که چه میگذرد چه نمیگذرد . ولی در دوران بعداز انقلاب بود که درس ایثاروازخودگذشتگی رایادگرفتیم ،که تقریبا دوسال بعد از یک کلاس سی و دو نفره حدود بیست نفرمان باهم ،هم قسم شدیم و به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدیم.
نفر وسط ایستاده : جانبازحاج اصغر احمدی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398