eitaa logo
❣️... خاکریز شهدا ...طلائیه مازندران... 1401
47 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
234 فایل
امروزه زنده نگه داشتن یادوخاطره شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ♡خداوندا مرا پاکیزھ بپذیر ♡
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید‌ ایام‌ کهنسالی‌ ما‌ جلوه‌ کنی در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را... 💔 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷 🍃استوری ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🍁🍁🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━
4_6001498746347588909.mp3
2.67M
(۱۷)   💥 حقی که بر گردن ماست! ▪︎ من از اولشم همسرم رو دوست نداشتم، مجبور شدم باهاش ازدواج کنم نمیتونم بهش محبت کنم، مگه زوره؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🍁🍁🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 نمازجمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲ 🎙خطیب جمعه : حجت‌الاسلام دکتر سید حسین شفیعی دارابی (امام جمعه موقت شهرستان ساری) 🔘 سخنران پیش از خطبه: سرتیپ دوم پاسدار وجیه الله مرادی ( از همرزمان شهید حاج قاسم سلیمانی) ✅ ثواب مراسم نماز جمعه این هفته تقدیم به پدر موشکی ایران شهید طهرانی مقدم و جانباز شهید حاج سید حبیب حسینی 🔸 مراسم یادبود جانباز شهید حاج سید حبیب حسینی (یادگار حماسه دفاع مقدس) با تلاوت آیات کلام الله مجید و مرثیه سرایی 🔹 نمایشگاه صنایع دستی و محصولات محلی به مناسبت هفته مازندران (از طرف واحد خواهران ستاد نماز جمعه) ⏰زمان: جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۰ صبح 🕌مکان : مصلی امام خمینی(ره)ساری 💠شروع مراسم نمازجمعه ساعت ۱۱ دربهای مصلی از ساعت ۹:۳۰ صبح باز خواهد شد @basijsari
مداحی آنلاین - اول عطش - محمد الجنامی.mp3
6.26M
🍃بين مسامرك والآه 🍃دمعة ودمعة تتغزل 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🍁🍁🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔺امام خامنه ای: یکی از چیزهایی هم که من مایلم تأکید کنم مسئله‌ی توسّل و دعا است. ما از اوّل هم عرض کردیم که در این قضیّه، توسّل عمومی خیلی چیز مهمّی است. و مخصوص این که خب عدّه‌ی زیادی خواندند و عمل کردند نیست؛ دعاهای مختلف. دعا کنید، از خدا بخواهید، تضرّع کنید و طلب کنید از خدای متعال. بخصوص ، بخصوص دلهای پاک و صاف که مثل آب زلال، بعضی از دلها روشنند؛ دعای اینها میتواند کاملاً مستجاب بکند؛ 😭یاالله🤲 🙏🏻 از خواندن این دعا غافل نشوید ان شاالله به امید خدا با پشتیبانی مردم پرچم را بدست صاحبش خواهد سپرد برای پیروزی برکفرجهانی دعا کنید🤲 ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 کانال خاکریز شهدا https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh کانال شهید مهران شوری زاده ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 "حریفت منم" تهیه شده در مأوا... ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🍁🍁🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━
🔴اکنون نتانیاهو در غزه به دنبال چیست؟ 🔹برای اعلام ناکامی رژیم در ۳۴ روز جنگ نابرابر نیاز به ارائه استدلال‌های نظامی و استراتژیک نیست؛ کافی است نگاهی به روند خواسته‌های تل‌آویو داشته باشیم تا متوجه شویم آنها از چه سقفی به چه سقفی رسیده‌اند: ● هدف اول آنها کوچ میلیون نفری ساکنان غزه به کشورهای عربی همچون اردن و مصر بود و سپس تصرف کامل نوار غزه و نابودی حماس بود. ● این هدف سپس به درهم شکستن حماس و ورود به غزه برای تسلط بر مرکز شمال تغییر کرد. ● هدف بعدی اما محاصره شمال غزه و قطع ارتباط شمال و جنوب، آزادی اسرا و ترور فرماندهان و کشف تونل‌ها بود؛ ناکامی در کسب هر چهار هدف در روزهای اخیر اما موجب سطح نازلی از هدف شده که با طرح حملات سریع برای نتایج سریع دنبال می‌شود: ● تصرف منزل اسماعیل هنیه در اردوگاه الشاطی و تصرف بیمارستان الشفا یا قدس به عنوان محل فرماندهی حماس در غزه، تصرف ادارات عمرانی و بهداشتی در نزدیکی بیمارستان شفا و نهایتا تصرف بندر غزه و معرفی آن به عنوان فروپاشی مدنی حماس و اعلام پیروزی با کوچاندن اجباری سایر آوارگان در مرکز شهر به جنوب. 🔹 در همین زمینه، صهیونیست‌ها در حال اجرای کمربند آتش(ریختن ۸ بمب همزمان) در اطراف بیمارستان‌ها و ورودی اردوگاه الشاطی است اما مسئله اصلی حریف تونل‌هاست. هر چند رژیم به ابتدای خیابان نصر که بیمارستان الشفا در آن قرار دارد رسیده اما این خیابان، اوج تراکم محلات و تونل‌هاست است که محل زورآزمایی مقاومت خواهد بود. 🔸 در الشاطی اما وضعیت متفاوت است زیرا هر چند تونل‌ها وجود دارند اما حریف می‌خواهد روی جاده الرشید در امتداد ساحل پیشروی کند تا هم به منزل هنیه برسد و هم بندر غزه را فتح کند؛ جایی که به دلیل وجود آب در عمق ۱۰ متری، امکان حفر تونل وجود ندارد. 🔹 باید توجه داشت که اکنون خود صهیونیست‌ها نیز اعلام کرده‌اند که چنین پیشروی‌هایی کارساز نیست زیرا مشکل اصلی تونل‌هاست که اسرائیل هیچ شناخت قابل توجهی از آنها ندارد. از سویی، هر قدر نیروی دشمن در غزه عریض شود، ضربات بیشتری بر پیکره‌اش وارد خواهد شد. 🔸 لازم به ذکر است که بزودی مقاومت از یاسین ۱۰۵ نیز عبور کرده و از موشک‌های ضدتانک پیشرفته رونمایی خواهد شد. یمن نیز با توسعه بانک اهداف در سرزمین‌های اشغالی و خارج از آن، تتمه آبروی پدافند هوایی صهیونیست‌ها را بر باد خواهد داد. سایر اجزای مقاومت نیز سطح درگیری را در حوزه‌های تاکتیک، سلاح و بانک اهداف در روزهای آینده ارتقا خواهند داد‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🍁🍁🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️صحنه‌هایی تکان دهنده از بمباران بیمارستان شفا توسط صهیونیست‌ها (عذر خواهی بابت تصاویر) ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🍁🍁🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ♥️🌿 •• پارت 81 •• حالا مگر ماشینی پیدا میشد؟ خدا خدا میکردم زودتر برسم مسجد تا بتوانم قبل از تاریکی هوا برگردم‌خانه‌ولی‌دریغ از‌یک ماشین. هی صلوات پشت صلوات؛ دهانم کف کرده بود. بالاخره یک کامیون ده تُن نزدیک شد. دست بلند کردم. نزدیک من که رسید نگه داشت. از پایین بالا را نگاه کردم و دیدم راننده تنهاست.گفتم: آقا منو تا جمکرون میبری؟ با تعجب پرسید تا اینجا چطوری اومدی؟ من با این هیکل با این ماشین غول پیکر با ترس و لرز تا اینجا اومدم اینجا چی کار میکنی؟گفتم آقا» غر نزن میری جمکرون یا نه؟ اگه نمیری برو و اینستا پوفی کرد و گفت: «بیا بالا! اصلا میتونی بیای‌بالا .با پوزخند پرسید. کتفم درد میکرد ولی هرطور بود، پریدم روی رکاب ماشین و سوار شدم .تا برسیم جمکران هی نصیحت کرد که بنشینم توی خانه و خودم را قاطی مردها نکنم. میگفت: «من نمیفهمم، مگه جای زن توی خیابونه؟ آخه وسط این بیابون اگه یه تیر بهت بزنن و تلف بشی کی جواب خانواده‌ت رو میده؟ هیچی نمیگفتم .سرم را گرفته بودم سمت پنجرۀ کنار دستم و بیرون را نگاه میکردم وقتی داشتم پیاده میشدم گفتم
کتاب ♥️🌿 •• پارت82 •• «آقا! کسی که منو تا اینجا آورده مراقبمم هست.» رفتم سمت مسجد. آن موقع جمکران یک مسجد ساده و کوچک بود؛ حتی برق هم نداشت. دیدم وقتم کم است. سریع وضو گرفتم و داخل مسجد شدم. نماز امام زمان (عج) را خواندم و خیلی معطل نکردم.اگر به تاریکی میخوردم برگشتنم سخت میشد. دوباره توسل کردم :گفتم خدایا من واقعا دیگه از اینجا به بعدش رو نمیدونم ،عقلم نمیرسه، نمیخوامم دوباره راهم بیفته بین اون کماندوها. خودت کمک کن. همین طور پایم روی لبه حوض جلوی مسجد بود و خم شده بودم بند کتانی ام را ببندم که صدایی به گوشم خورد: خواهر کجا میرید؟ چشم گرداندم دیدم راننده یک سواری است. داخل ماشین هم یک بچه و یک پیرمرد نشسته اند گفتم برادر اگه محبت کنی، منو تا پای بقیع برسونی بقیه راهو خودم میرم.حرفش را تکرار کرد «میخوای بری کجا؟ :گفتم خونه‌م صفاییه‌س،دوره شما تا همون بقیع‌ببر.گفت بیا بنشین .من را آورد تا صفاییه، گفت: «خونه ت کجاست؟» گفتم «آقا خجالتم نده،دیگه خودم میرم. دوباره پرسید.کوچه را آدرس دادم من را سر کوچه پیاده کرد و گفت: «شما هم ناموس مایی چه فرقی میکنه؟
کتاب 🌿♥️ •• پارت83 •• با این جمکران رفتن‌ها دلم دوباره آرام شد. اطمینان داشتم زحمت مردم و خون جوانها هدر نمیرود. حالا با یقین بیشتری چسبیده بودم به مبارزه. رژیم هم کم نمی آورد، همهٔ توانش را گذاشته بو.د بعضی وقت‌ها که از دست مامورها فرار میکردیم،لعنتی‌ها این قدر زیاد بودند که فکر میکردم شاه هرچه مامور داشته فرستاده قم. یکبار نزدیک بود گیر بیفتم. توی خیابان چهار مردان نزدیک مسجد چهارمردان که دیگر نفس کم آوردم دور و برم را نگاه کردم یک‌جایی قایم شوم، هیچ کجا به چشمم نیامد. جلوی چایخانه مسجد یک سکوی بلند بود پایم را گذاشتم روی سکو و نمیدانم از آن ارتفاع چطوری خودم را بالا کشیدم و پرت کردم داخل چایخانه. در را بستم و چپیدم زیر پارچه ای که جلوی جاظرفی آویزان کرده بودند. صدای قلبم را میشنیدم. هي صلوات میفرستادم تا ندیده باشند که پریده ام اینجا. نیم ساعتی گذشت و خبری نشد؛ خیالم راحت شد. از گوشه در سرک کشیدم دیدم یک مامور پسر نوجوانی را گیر انداخته ،نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرئت ندارد فرار کند.
کتاب 🌿♥️ •• پارت84 •• بچه از داغی زیرپایش، نه میتوانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرارکند .هی پایش را برمیداشت و میگذاشت. زیر لب زمزمه کردم یا حضرت زهرا مادر کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم .چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم بدو، نترس.» حالا من بدو،بچه بدو، مامور بدو .همین طور که میدویدیم به بچه گفتم: بپیچ تو کوچه بعدی برو. کاریت ندارن میدانستم مامور از من لجش گرفته با بچه کاری ندارد و می‌آید دنبال من .همین هم شد. کوچه به کوچه میدویدم و مامورسمج خسته نمیشد و ول کن نبود.نفس کم آوردم. وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا .مامور پشت سرم بالاآمد. همین که کمی نزدیکم‌شد، با پا محکم کوبیدم تختِ سینه اش و پرت شد پایین .تا خودش را جمع وجور کند خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام. خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست.کمی روی پشت بام ها دویدم‌تا خانه‌ای را که پی‌اش بودم پیدا کردم
کتاب ♥️🌿 •• پارت 85 •• همه پشت بام ها به هم راه داشتند. اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی و میتوانستی بیری و بدوی، راحت میشد راه را پیدا کنی. وقتی دیدم در کوچک روی پشت بام باز است خوشحالتر شدم. همان طور که نفس نفس میزدم قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل .در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند میزد. کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سرووضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین خانه خواهر شوهرم بود. مرا که دید زهر ترک شد گفت: «بسم الله اشرف سادات! تو اینجا چی کار میکنی؟ کی اومدی؟ از کجا اومدی؟» گفتم: یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فکر کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کند؟
کتاب ♥️🌿 •• پارت 86 •• از تهران خبرهایی میرسید که تکانم می‌داد. انگار مرکز کشور خیلی فعال بود و مبارزه جدی .با خودم گفتم این طوری نمیشود. باید خودم را میرساندم به تظاهرات تهران. شاید میتوانستم کار مهم تری انجام بدهم. چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند. کم‌کم زمزمه‌اش را توی خانه انداختم. به حاج حبیب گفتم اگر بروم تهران، برای همه مان بهتر است. بچه ها را بهانه‌کرد. گفتم میمانند پیش مادر و خواهرهایم. جایشان امن تر است. اگر حاجی موافقت نمی کرد، مجبور بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمیخواستم؛ پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم. حاجی اولش راضی نبود؛ نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود. کمی بالا و پایین کر،د اما و اگر آورد، ولی آخر موافقتش را گرفتم .برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران. یک ماشین دربست گرفتم برای میدان خراسان خانه مادرم. دیگر هیچ چیز جلودارم نبود .تقریبا هر روز خواهرهایم را سرخط میکردم و از خانه میزدیم بیرون. هرکجا که خبردار میشدیم شلوغ شده، خودمان را میرساندیم و هر کاری از دستمان برمی آمد انجام می دادیم.
کتاب ♥️🌿 •• پارت87 •• بعضی وقتها لازم میشد سنگر درست کنیم. گوشۀ کوچه خاک می ریختند و چندتا گونی هم پیدا میکردیم؛ دست می جنباندیم به پر کردن گونی‌ها.گاهی بین مردم شعار میدادیم، گاهی‌هم به‌مجروح‌ها کمک میکردیم. هر آدمی دوتا دست داشت ولی آن موقع به اندازهٔ چند نفرکار می‌کرد. کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم میخواست کارهای بزرگ انجام بدهم؛ سرم درد میکرد برای کارهای سخت و پرزحمت. پخش کردن اعلامیه هم خطرش زیاد بود. هم مهم آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه خودش را میخواند؛ اینها یک طرف، زن بودنم هم یک طرف. کسی که به بقیه اعلامیه میرساند قدم بزرگی برمیداشت. مردم باید میفهمیدند شاه چه کارهاکرده وآنها چرا باید روبه رویش بایستند؛ چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان. مردم باید ارتباطشان با امام برقرار میماند شاه فکر کرده بود اگر آقا توی کشورنباشد،کار از دستش در میرود، ولی کور خوانده بود. یکی دو نفر را همیشه میدیدم، شناخته بودمشان. این‌ها مثل سرگروه بودند؛ مردم را هدایت میکردند، حتی بعضی جاها فراری شان میدادند رفتم پیش یکی از آنها و گفتم: «من
کتاب ♥️🌿 •• پارت88 •• میخوام کمک کنم‌.گفت: همین حالا هم داری به اسلام کمک میدی.گفتم:نه منظورم اینه میخوام کار مهمی انجام بدم .دوباره جواب داد: «همۀ اینها که توی خیابان سر جونشون معامله‌میکنن ،کارشون مهمه ،تو هم مثل اونها. داشت امتحانم میکرد. کوتاه‌نیامدم.گفتم: یکبار به من اعتماد کنید پشیمون نمیشید پوزخندی زد و گفت: «این حرفا نیست. زیاد دیدمت این طرف و اون طرف میدوی. معلومه خیلی انگیزه داری، حسابی فعالی.» نه گذاشت نه برداشت گفت میتونی اعلامیه پخش کنی؟ با اطمینان گفتم «بله» یک نشانه برایم معین کردند. آدرس را میدادند. میرفتم و هرکسی که آن نشانه را داشت میفهمیدم باید اعلامیه ها را از او تحویل بگیرم خودش هم میگفت کجا ببرم و چکارشان کنم. بعضی وقت ها میگفتند همراهت بماند و بچسبانشان به در و دیوار بعضی وقتها هم باید به کس دیگری تحویلشان میدادم. میدانستم اگر با اعلامیه دستگیر شوم کارم تمام است؛ باید رد گم میکردم. پس اولین بار وقتی اعلامیه ها ماند دست خودم تا بچسبانمشان اول رفتم خانه و یکی دوتا جاساز درست کردم؛ مثل داخل لوله‌بخاری یا توی بالشت.
کتاب ♥️🌿 •• پارت 89 •• باید فکری برای شناسایی نشدنم توی خیابان میکردم. یک عینک دودی خیلی شیک و یک جفت دستکش توری خریدم. روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم، اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون میرفت نبودم. روسری ژرژت کِرِم سر میکردم و زیر چانه گره اش میزدم، عینک دودی به چشم و دستکش توری کرم به دست به جای کتانی هم کفش زنانه میپوشیدم. کیف بزرگ پر از اعلامیه را می‌انداختم روی دوشم، سطل کوچک سریش را هم میگرفتم زیر چادرم با آن قیافه ای که داشتم، هیچکس به من شک نمی‌کرد.میرفتم و مشغول میشدم خیلی خونسرد و معمولی می ایستادم یک گوشه و زیر ،چادر پشت اعلامیه را سریش میزدم و آماده نگه میداشتم توی دستم. موقع رد شدن از کناردیوار میچسباندم به دیوار و راهم را ادامه میدادم. همین طوری کلی دیوار را اعلامیه میزدم .بعضی وقت‌ها اما شلوغ میشد و یکی داد میزد «مامورا اومدن.» من کاری بهشان نداشتم ،فرار کار را خراب میکرد دیگر کاری انجام نمیدادم فقط« وجعلنا» از لبم نمی افتاد و مثل یک خانم از کنار خیابان راه میرفتم اصلا انگار من را نمیدیدند. اگر هم
کتاب ♥️🌿 •• پارت 90 •• می دیدند، میدانستم با آن ظاهری که دارم کسی گمان نمیکند انقلابی یا به قول خودشان خراب کار باشم .چندبار هم بین تهران و قم، اعلامیه و کتاب و نوار جابه جا کردم بودم. میانه بچه‌ها با مادرم خیلی خوب بود؛ نگرانی نداشتم و با خیال راحت یک روزه میرفتم قم و برمیگشتم. آنجا هم که وضع همین بود، گاهی آدرس میدادند و میگفتند به یک نفر که فلان نشانه را دارد تحویل بده من هم یک زنبیل پر از سبزی برمیداشتم و لابه لای ساقه و برگهای سبزی، اعلامیه ها را جابه جا میکردم. این وسط اوضاع بیمارستانهاخراب بود . دارو، ملافه باند و خیلی چیزهای دیگر کم می‌امد .محله به محله میگشتیم هرچه به درد میخورد جمع میکردیم و میرساندیم به بیمارستان. گاهی خون کم داشتند، میرفتیم خون میدادیم. بچه ها برای مبارزه سلاح درست و حسابی نداشتند؛ طبقه بالای یک مغازه ماهی فروشی شده بود کارگاه ساخت کوکتل مولوتف .ده پانزده نفر بودیم، بعضی روزها کارمان فقط رنده کردن صابون بود کلی هم شیشه خالی می‌اوردند.فتیله درست میکردیم. کمی هم بنزین میریختیم توی شیشه‌ها و آماده میشد.