⭕️دستگیری عامل انتحاری در تبریز 🔹فرماندهی انتظامی استان آذربایجان شرقی: حوالی ساعت ۱۹ شب گذشته فردی که قصد ایجاد انفجار در یکی از میادین تبریز را برای کشته‌سازی با تعدادی کپسول گاز دستکاری شده را داشت با هوشیاری عوامل اطلاعاتی و انتظامی دستگیر شد. ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━

🇮🇷_بصیرت و پختگی کلام شهید 14 ساله #شهید_مهرداد_عزیز_الهی...🌷🕊 بسیار شنیدنی حتما ببینید قبلناً دیدید بازم ببنید فوق العادست... 👌 ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━

😭😭اگه بعضی ها بزارن میدونم حتما شهید میشم، من از این افرادی که باعث شدن شهادتم ب تاخیر بیفته، پیش حضرت زهرا سلام الله علیها نمیگذرم وشفاعتشون رو نمی کنم

#به_وقت_رمان🌿

#رمان_زن_زندگی_آزادی 🌿♥️ ••پارت‌پنجاه‌وششم•• رامین: آخه نداره عزیزم؛ مگه بهم اطمینان نداری؟ آنیتا: آره ولی... . رامین: اما و ولی نداره مگه به اهداف‌مبارزه‌مون شک داری؟ در جواب گفتم نه؛ ولی توی دلم شک داشتم، خیلی هم شک داشتم ولی چون نمی‌خواستم از دستش بدهم خودم را موافق نشان‌می‌دادم. حر‌فهای امروز گندم را قبول داشتم ولی‌کارهای امروز رامین را نه ولی با دلم چه‌کار می‌کردم؟ گفتم: خطرناک نیست؟ جسورانه جواب داد: خطر؟ خطر واسه دختر شجاعی که امروز جلوی دانشکده پزشکی مبارزه را صد قدم جلو انداخت معنی داره؟ گفتم: نه. رامین: فقط تأکید می‌کنم، کف خیابون موقع سؤال نیست؛ هر کار گفتم انجام میدی و‌ِاّلا گیر می‌افتیم. اگر هم افتادن دنبالت فرار کن تو کوچه‌ها، اون‌جا نیرو داریم. آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: باشه. رفتیم میدان مرکزی شهر، قیامتی بود... شیشه‌ها‌ شکسته شده و همه‌جا پر از آتش بود. یک عده شعار می‌دادند و یک عده سنگ پرتاب می‌کردند. خودمان را فوری به جمعیت رساندیم و همراه جمعیتی حدودًا ۵۰ نفره شدیم. آن‌ها به‌سمت خیابان

#رمان_زن_زندگی_آزادی 🌿♥️ ••پارت‌پنجاه‌وهفتم•• راهنمایی پیچیدند و وقتی چشم پلیس را دور دیدند، شعارها را تند کردند و از«زن، زندگی، آزادی» به «مرگ بر دیکتاتور » و... رسیدند. چندین‌بار خیابان را بالا و پایین رفتند و خواستند مردم را داخل جمع خود بکشانند ولی چیزی به جمعیت اضافه نشد . ناگهان چشمم به شخصی افتاد که هیچ شعاری نمیداد ولی جمعیت را هدایت میکرد؛ تا می‌گفت برگردید همه برمی‌گشتند؛ اما چیزی که خیلی توجه مرا جلب کرد نوع پوشش لیدرشان بود؛ متوجه شدم در این گرما، چند لباس را روی هم پوشیده! یک‌باره دیدم در گوشه خیابان عد‌های صدا میزنند: «بسیجی بسیجی!» بلافاصله چند نفر با مشت و لگد به جان او افتادند . متوجه شدم برای کتک زدن افراد هم آد‌مهایی دارند دنبال شخصی که دستور کتک زدن داده بود، رفتم. متوجه شدم کارش فقط همین است! خارج جمعیت می‌ایستاد و مراقب افراد بود. به هرکسی که حتی گوشی از جیبش درمی‌آورد دستور می‌داد : گوشی رو بذار جیبت! تقسیم کار بین لیدرهای‌مان، به اینجا ختم نمی‌شد. یک‌دفعه رامین را دیدم که در بین جمعیت صدا می‌زد: «لباس، لباس » پسری دوا‌ن‌دوان آمد، از کوله‌اش لباسی درآورد و رامین وسط آن