رفقا با نفسای گرمتون
برای یه کوچولو دعا کنید
شدیدا نیازمند دعاتون هست
خواهش میکنم برای سلامتیش دعا کنید😔
حالش خوب نیست
با دلای پاکتون برای این کوچولو دعا کنید
اجرتون با مادر سادات😔
" شهدا " تنها به زبان نگفتند«اِنّی حَربٌ لَِمَن حٰاربَکُم...؛»
عاشورا را با تمام وجود درك کردند و مصداق «اَلَذیّنَ بَذَلوُ مُهَجَّهُم دُونَ الحُسین عليه السلام» شدند...
شهادت معطل من و تو نمی ماند،اگر سرباز خدا نشوی، دیگری می شود.
بی ادعا باش و شهدایی زندگی کن
تمام هویت و مرام شهدا خلاصه شده در همین بی ادعایی...
از خودت و دلبستگے های دنیایی ات که بگذری تازه میشی لایق...
" لایق شهادت "
🕊🥀🕊🌻🕊🥀🕊
🍃💚 #زمینه_سازظهورباشیم💚🍃
🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌷 @Yazinb3🌷🍃
🕊🥀🕊🌻🕊🥀🕊
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
سید نعمت الله جزایری نقل میکند:
که در یک سال قحطی شد
در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر میگفت:
کسی که بخواهد صدقه بدهد
هفتاد شیطان به دستش میچسبند
و نمیگذارند که صدقه بدهد!
مؤمنی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت:
صدقه دادن که این حرفها را ندارد
من اکنون مقداری گندم در خانه دارم
میروم آن را به مسجد آورده
و بین فقرا تقسیم میکنم
با این نیّت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت،
وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او که در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمیکنی؟
شاید قحطی طولانی شد!
آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و...
خلاصه به قدری او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤمن دست خالی به مسجد برگشت
از او پرسیدند چه شد؟
دیدی هفتاد شیطان به دستت چسبیدند و نگذاشتند!
مرد مؤمن گفت: من شیطانها را ندیدم
ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت
این عمل خیر را انجام بدهم
💠🔹پیامبر اکرم ﷺ فرمود:
◽️یا علی آیا میدانی که صدقه از میان
دستهای مؤمن خارج نمیشود
مگر اینکه هفتاد شیطان به طریق مختلف
او را وسوسه میکنند، تا صدقه ندهد!
✍منابع:
📗ابليس نامه صفحه ۶۰
📙انوار نعمانيه ۳/۹۶
📘وسائل الشيعه ۶/۲۵۷
🕊🥀🕊🌻🕊🥀🕊
🍃💚 #زمینه_سازظهورباشیم💚🍃
🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌷 @Yazinb3🌷🍃
🕊🥀🕊🌻🕊🥀🕊
خـدایـا
در این شبهای مـاه مبارک رمضـان
عـطا کن بر مـا هر آنچه ڪه در راه
بنـدگی تـو نیازمندیم
دلهایمان را مـؤمـن
دستانمـان را شکرگزار
و روحمـان را بیـدار قـرار ده
تـا دست پر از میهمانیات بازگردیـم
خــ♡ــدا
بهتـرين نگهـدار اسـت
بـا خـدا بـاش
تـا هیـچ طوفانی نتـوانـد
در مقابلت قـد علـم کنـد
هر شـب پنجرههای ملکوت آسمـان
بسـوی قلبهـا گشودہ میشـود
الهـی در این شـبهای عزیـز
کینـه ﺭﺍ اﺯ قلبهـای مـا ﺑـﺰﺩﺍﯼ
و نــور ایمـانـت را در
قلـبهایــمان جـاری کـن
🌙 #شــــبتوندرپنــاهخــدا🌟
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
#السلام_علیک_یا_فاطمهالزهرا_سلام_الله_علیها🌹🍃
#السَّلام_علیک_یا_زین_العابِدین_علیهالسلام 🌹🍃
#شب_بیست_وپنجم_ماه_مبارک_رمضان...🌹
توی کوچه بود
همش به آسمون نگاه میکرد
سرش رو پایین میانداخت..
بهش گفتم داش ابرام چیزی شده..؟!
گفت:
تا این موقع یکی از بندگان خدا
به ما مراجعه میکرد
و مشکلش رو حل میکردیم..
میترسم کاری کرده باشم که
خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه...
#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
#شهدا_را_یا_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#یازینب...
#درد_دل...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
سلام به آسمانی ها
قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟
حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...
به چه می اندیشی؟
از چه دلگیری؟ ...
راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید
آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.
حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟
رفتی که آزادی داشته باشیم؟
رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟
رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟
رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟
حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !
جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!
جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار گرفته(بعضا آب رفته اند) !
پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !
اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!
حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را
اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !
حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!
اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟
اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی
اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی
داغ بر دلم مانده ...
و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !
اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !
اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!
دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!
اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد
اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...
راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! #فیس_بوک ، #اینستاگرام و... را میگویم
شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی در این #فیس_بوک و #اینستاگرام و...از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند
شما میگفتی #یاعلی.. و زندگی میساختی
اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!
این هم به نام آزادی !!! ...
این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری
ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)
خلاصه حاجی
جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.
به خودم میگویم: به دلم :
بسوز ...آتش بگیر...
آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم
رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...
یا صاحب الزمان :
دلت خون است آقا ...
خدا صبرت بدهد...😭
#یازینب...
#السَّلام_علیک_یا_زین_العابِدین_علیهالسلام 🌹🍃
#شب_بیست_وپنجم_ماه_مبارک_رمضان...🌹
آقا جان از وصال بگو
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب های جمعه نیست. روزبه روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم. آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش های قلب شماست. گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست. آقا بگو كه آمدنت نزدیك است!
آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو. از پایان جمعه های بی تو بگو! آقاجان بگو كه به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد. بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی.
بگو كه دیگر غریب نیستیم.
آقاجان، مولای من، بگو كه روزی با تو به زیارت خانه خدا می روم و تنها نیستم. بگو كه با هم به زیارت جدتان حسین بن علی(علیهالسلام ) می رویم و یك دل سیر برای مظلومی حسین(علیهالسلام ) می گرییم. بگو كه به دیدار مولایمان در كوفه می رویم و ایشان را نوید می دهیم كه دیگر جولان دهی ظالمان تمام شد. به دیدار خانوم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می رویم و شما مزار غریب بی بی را نشانمان می دهی. ما هم یك دل سیر با مادرمان درد و دل می كنیم. آقاجان خیلی كارها داریم كه بعد از آمدنت انجام دهیم. فقط به شوق دیدار شما، سختی ها را تحمل می كنیم. بگو كه میایی و اشك های شبانه و غریبانه ی ما را پایان می دهی. الهی به امید ظهور آقای خوبان....
#یامهدی...🌹🍃
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
#السَّلام_علیک_یا_زین_العابِدین_علیهالسلام 🌹🍃
#شب_بیست_وپنجم_ماه_مبارک_رمضان....🌹🍃
#ماجرای_جوانی_که_به_وصال_محبوبش_رسید
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
#مرحوم_آیت_الله_تولایی_خراسانی
در سخنرانی خود در مسجد جمعه اصفهان، در سال ۱۳۹۲قمری می فرمود:
يك ماه رمضاني، در مشهد مقدس، بنده تصميم گرفتم راجع به امام زمان علیه السلام صحبت كنم،سنه بيست و دو يا بيست وسه یا بیست و چهار بود، يادم نيست.ده الی پانزده سال، ماه مبارك ها، من مشهد، درمسجد گوهرشاد، منبر مي رفتم. يك ماه رمضاني تصميم گرفتم كه سر تا پاي ماه رابه استثناي سه شب احياء، راجع به امام زمان علیه السلام صحبت كنم.در ضمن هم مراقب بودم كي چرتي است؟ كي حرف مي زند؟
كي خوب گوش مي دهد؟
كه مستمعين نخبه خود را بیابم. ديدم يك جواني هست، اين جوان، شب هاي اوّل دور دست بود،امّا شب های بعد، نزديك شدبه منبر، تا آن ها پاي منبر ما بود وزودتر از همه هم مي آمد، شايد نيم ساعت يك ساعت به وقت منبر بنده، مي آمد که جا بگيرد و مي نشست آنجا و ما هم منبر مي رفتيم. اين همين طوري محو و مات ما بود. ما از حضرت صحبت مي كرديم، البته قدري شب هاي اوّل، بحثمان علمي بود، يواش يواش از علمي به ذوقي رفت، از مقال، افتاد توي دنده حال. هم چین، يكي دو كلمه با حال كه من گفتم، ديدم اين جوان منقلب شد، انقلابي كه نسبت به جمعيتي كه جلو بودند، ممتاز بود. يك حال هاي عجيبي، یک يا صاحب الزمان هایی مي گفت و اشك مي ريخت. گاهي هم خودش را مي پيچاند و معلوم بود كه در يك جذبه مختصري افتاده است. جذبه او در من تاثير مي كرد، در من كه تاثير مي كرد، حال من بيشتر مي شد، ما هم مي انداختيم پشتش و ديگر حالا شعرها و كلمات پرسوز از دهانمان در مي آمد، مجلس منقلب مي شد. اين حال دائم اشتداد پيدا كرد و اشتداد پيدا كرد، تا آن شب هاي آخر كه در مورد وظايف شيعه و راجع به محبّت به حضرت صحبت مي كرديم كه بايد او را دوست بداريم، چه بايد بكنيم. اين جوان، دائم به خودش مي پيچيد و نعره هاي سوزنده و گدازنده اي از دلش بيرون مي آمد و می گفت: يا صاحب الزمان! يا صاحب الزمان! و ما هم منقلب مي شديم. خاطرم مي آيد، يك شب اين شعرها را مي خواندم:
دارنده جهان مولاي انس و جان يا صاحب الزمان الغوث و الامان
اين ها را که مي خواندم، مثل مار به خودش مي پيچيد، مثل باران اشك مي ريخت، مثل زن جوان مرده، داد مي زد. از اختیار خارج می شد، مي سوخت و اشك مي ريخت و يا صاحب الزمان مي گفت، و واقعا به حال ضعف مي افتاد. بنده را هم سخت منقلب مي كرد، انقلاب من هم جمعيت را منقلب مي كرد. جمعيت اگر از اينكه الان اينجا هست، بيشتر نبود، كمتر نبود. مسجد گوهرشاد، «غَاصٌّ بِأَهْلِه»، با چهار تا ايوانش، پر از جمعيت مي شد، چهار هزار، پنج هزار تا، كمتر يا بيشتر، به اندازه همين جمعيت. انقلاب من، مردم را منقلب مي كرد، يك وقت مي ديدم، دو هزار ناله بلند است، از اين گوشه يا صاحب الزمان، از آن گوشه يا صاحب الزمان، یک جور عجيبي می شد. خوب، ماه رمضان گذشت. منبر تمام شد، ما در فكر افتاديم اين جوان را پيدا كنيم. قدري من به او دل بستم، من شيفته آن كسي هستم و فريفته آن كسي هستم و عاشق دل سوخته آن کسی هستم كه دنبال امام زمان علیه السلام برود، اين را بدانيد. اصلا عاشق عاشق امام زمانم علیه السلام، عاشق محبّ امام زمان هستم. ما دنبال سرش رفتيم، ببينيم اين جوان كيست؟ كجاست؟ از دور و بريها پرسيديم، بالاخره معلوم شد كه ايشان يك نيم باب دكان عطاري، در فلان محله مشهد دارد. خيلي خوب، رفتيم به سراغ اين جوان، دم آن دكان. دكان بسته است، از همسايهها پرسيديم اسمش چيست، اسمش را گفتند. گفتم كجاست؟ گفتند: او بعد از ماه رمضان، دو، سه روز آمد، دكان را باز كرد وليكن حالش يك جور ديگري شده بود، بسته است، يك هفته رفته و پيدايش نيست، نمي دانيم كجاست؟ خيلي خوب، گذشت. بعد از ده، بيست، سی روز، يك روز توي خيابان تهران مشهد، دور فلكه، يك خياباني كشيده اند، به نام خيابان تهران، منزل من هم در آن جا بود. از منزل بيرون آمدم بروم توي خيابان تهران، بين خيابان و در منزل، توي كوچه، آن جوان به من رسيد، امّا چي، لاغر شده، زرد و زار شده، گونه هايش فرو رفته، يك پوست و استخواني شده بود. به من كه از دور رسيد، اشكش جاري شد، دويد آمد جلو، و گفت: خدا بابايت را بيامرزد، خدا به تو طول عمر دهد، هي گريه مي كرد و صورت و چانه مرا مي بوسید، دست مرا گرفته بود و مي خواست ببوسد. گفتم: چي شده بابا جان؟ چيست؟ گفت: خدا پدرت را بيامرزد، خدا به تو طول عمر بدهد، خدا تو را همچنين كند، دائم دعا کرد و می گفت: راه را به من نماياندي، من را به راه انداختي، الحمد لله و المنّه به منزل رسيدم، به مقصد رسيدم، خدا بابايت را بيامرزد. آن وقت بنا كرد قصه اش را نقل كردن. و حالا گريه مي کرد مثل ابر بهار..
گفت: تو، در آن شبهاي ماه رمضان، آتش دادي دل ما را، دل ما از جا كنده شد، راستي عشق پيدا كردم به امام زمان علیه السلام، ديدم همانطوري بوده كه تو مي گفتي، دل من اصلاً متوجّه نبود و اين درست نيست. کم کم دل من تكان خورد، تکان خورد، علاقه پيدا كردم او را ببينم، بعد در گمشدن و نديدن او، التهاب قلبي و اشتعال سينه اي براي من پيدا شد، به طوري كه شب هاي آخر، يا صاحب الزمان كه مي گفتم، بدنم مي لرزيد، دلم نمي خواست بخوابم، دلم نمي خواست چيزي بخورم، همه اش دلم مي خواست بگويم: يا صاحب الزمان و بروم دنبالش، پيدايش كنم. ماه رمضان تمام شد، آمدم دكان را باز كنم، ديدم دل به كسب و كار ندارم، ديدم دلم به يك نقطه توجّه دارد و از غير او منصرف است، و دلم مي خواهد دلدار را ببينم. با كسب و كار، كاري ندارم، دلم مي خواهد محبوبم را ببينم، به زندگي علاقه ندارم، به خوراك و پوشاك علاقه ندارم، ديگر دلم نمي آید با مشتري حرف بزنم، ديگر دلم نمي آيد در دكان بنشينم، دلم مي خواهد اين در و آن در بروم تا به محبوب برسم. دست برداشتم، دكانم را بستم، رفتم كنار كوه، كوه سنگي. روزها تو آفتاب، شبها تو مهتاب، هي داد مي زدم محبوبم كجائي؟ عزيز دلم كجائي؟ آقاي مهربانم كجائي؟ می گفت: گريه كردم، سوختم، داد زدم، خدا بابايت را بيامرزد، عاقبت روي آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت گل عذار را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم. آن وقت شروع کرد به گفتن، يك چيزهایی گفت كه نميتوانم بگويم و نبايد هم بگويم. بعد هم گفت: آقای حاج شيخ علي اكبر نهاوندي ،خدا رحمتش كند، همسايه ماست، او مختصر بویی برده است، از من پرسيد، من گفتم: به شما مراجعه كند، هرچه باشد به او بگویید. تو خودت مي داني، هر چقدر مي خواهی به آقاي نهاوندي بگو، نمي خواهي بگویي هم نگو.
وقتي گريه هايش تمام شد، ديدم صورت من را بوسيد. گفت: خداحافظ، خداحافظ، من يك هفته ديگر بيشتر زنده نيستم، چرا؟ چرا؟ گفت: به مطلبم رسيدم، به مقصودم رسيدم، صورتم به پاي يار و دلدارم نهاده شد، ترسيدم، اگر در دنيا بمانم، اين قلب روشن من باز تاريك شود، اين روح پاك، آلوده شود، درخواست مرگ كردم، پذيرفتند، خداحافظ، ما رفتيم. دعا كرد، و بعد از شش، هفت روز هم آن جوان از دنيا رفت.
(سخنرانی های مسجد جمعه اصفهان، سال ۱۳۹۲ قمری، مجلس یازدهم)
#یامهدی...🌹🍃
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
#السَّلام_علیک_یا_زین_العابِدین_علیهالسلام 🌹🍃
#شب_بیست_وپنجم_ماه_مبارک_رمضان...🌹
#مناجات... #با_شهدا..🌷🕊
#زندگینامه...
#شهید_سیدروحاله_عمادی🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#سیدروحاله_عمادی، از شهدای مدافع حرم نخستین روز از شهریور ماه سال ۱۳۵۹ در روستای پاشاکلای زیراب در یک خانواده مذهبی و متدین چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل در هنرستان فنی به شهر زیراب رفت و در رشته ساخت وتولید فارغ التحصیل شد. به دلیل علاقه شدید به انقلاب و نظام و دلدادگی به رهبر معظم انقلاب و اسلام راستین محمدی به دانشگاه امام حسین(علیهالسلام ) رفت و به خدمت مقدس پاسداری نائل گشت. وی با نگاه عمیق به دین اسلام و شریعت ناب محمدی کم کم به رشد معنوی زایدالوصفی رسید که عشق به شهادت از آرزوهای دیرین او بوده است. لبخند زیبای او همیشه و در همه حال نشان از صفا و صمیمیت درونی وی داشت و سعی در اصلاح امور بین دوستان و خویشاوندان خصلت ذاتی او بوده است. زندگی مشترک شهید با همسری مهربان و فداکار همراه با زیارت خانه خدا آغاز شد. او که همه جا با نیروی قوی چه در راه عمل و توکل به خدا کارش را ادامه می داد توانست با اخذ مدرک فوق لیسانس و یادگیری علوم و فنون پروازی به درجه استاد خلبانی برسد. ایشان در حراست و پاسداری از مرزهای شرقی و غربی کشور و مبارزه با پژاک تلاش های وافری داشت. این دلیرمرد سوادکوهی در سومین اعزامش به سوریه، برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) و حضرت رقیه (سلام الله علیها) در روز جمعه اول آبان ماه سال ۱۳۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی سال ۱۴۳۷ هجری قمری و طی «عملیات محرم» در درگیری با «مزدورانِ سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» در شهر حلب خلعت شهادت پوشید.