eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
8.3هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
مردم عزیز آگاه باشید اکنون دشمن با نقاب اسلام به میدان مبارزه با ما آمده است و این اتفاق ریشه تاریخی
من هر چه دارم از دعای خیر پدر و مادر است، برادر عزیزم لحظه‌ای از مادر غافل نشو، نهایت احترام را به او بگذار و مثل کوه پشت سر ایشان بایست، انجام واجبات، ترک محرمات و کسب حلال را سر لوحه زندگی‌ات قرار بده، ادامه‌دهنده راه شهدا و گوش به فرمان رهبر باش، جای خالی پدر را برای فرزندانم پر کن. از همه فامیل‌ها، عمو، دایی، عمه، خاله، دامادها و خواهر‌زاده‌ها و برادرزاده‌ها و دیگر فامیل‌ها طلب حلالیت دارم، اگر قصوری از این حقیر سر زده از همه شما طلب حلالیت دارم، امیداوارم مرا به بزرگی خودتان عفو بفرمائید. اما توصیه به همکارانم خدا را شاکرم که لباس سپاه را بر تن کردم و با بهترین‌ها همکار بودم و لحظه‌ای از کار کردن در سپاه پشیمان نیستم و به آن فخر می‌کنم. همکاران عزیزم! سپاه یک نهاد انقلابی است قدر آن را نمی‌شود با حقوق و مزایای ماهیانه مشخص کرد، این نهاد به قیمت خون شهدا و ایثارگریِ ایثارگران شکل گرفته و اگر کسی به نگاه شغل و کسب درآمد ماهیانه به این نهاد پا گذاشته باید نگاه خود را اصلاح کند یا باید از این نهاد خداحافظی کند، وگرنه به خون شهدا خیانت خواهد کرد. دشمنان این نظام به سپاه چشم طمع دوخته‌اند، زیرا سپاه خار چشم دشمنان شده است و می‌خواهند با دنیاطلبی و اشرافی‌گری ما را خنثی کنند. همکاران عزیز! هوشیار باشید، گوش به فرمان فرمانده کل قوا باشید. از همه همکارانم! خصوصاً بسیجیان عزیز که در مأموریت‌های مختلف اروهای جهادی، اردوهای راهیان نور، این حقیر را همراهی کردند، صمیمانه قدرشناسی می‌کنم، اگر اشتباهی از این کمترین سر زده از همه شما عذرخواهم. در پایان اگر دوستان و همکاران و بستگان از من حقیر طلبی دارند، می‌تواند به خانواده‌ام مراجعه و آن را وصول نماید. اگر امکانش هست، مرا در گلزار شهدای سید ملال در جوار عمو یا پدر عزیزم به خاک بسپارید. ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
با سلام خدمت شما عزیزان جزهای باقی مانده ۱۹و۲۰ همکاری کنید ختم قرآن تکمیل بشه اجر همه شما عزیزان با حضرت زینب سلام الله علیها ان شالله حاجت روا شوید التماس دعا در صورت تمایل جزهای انتخابی خود را به ایدی زیر ارسال کنید در ضمن مهلت تلاوت تا پنج شنبه هفته آینده می باشد. @ahmadmakiyan14
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت ۱)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 داشتم بال در می آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمدو چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سرپایم بند نبودم. پدرم را که دیدم ، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش،حتی گوش هایش را هم بوشیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیز لب می گفت: الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشگنم. خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببدسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم احساس دگیری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیش پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدرم و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: شیرین جان مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا. توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریز ریز قدم بر می داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود دور از چشم دیگران گریه می کردم. صمد چیزی نمی گفت مواظم بود توی چاله و چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردا آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: من می روم خانه شهلا تو شام درست کن. در این دو هفته همه کاری انجام داده بود به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود رفتم آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تند تند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری ، به دادم رسید. خدا خدا می کردم برنج خوب از آب در بیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید کبری گفت: حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لا به لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفر نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودن و می خوردند و می گفتند : به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد می گفت: نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت . دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
نصف شب‌🌙بابک فرمانده ‌رو بیدار میکنه و میگه من فردا‌ شهید میشم🌱 به خانواده ام بگو حلالم کنن.😢 👤فرمانده میگه:حرف الکی نزن برو بزار بخوابیم😑میخوابه و خواب میبینه که‌ بابک شهید شده ‌و از خواب می پره.😳 🤔پیش خودش‌ میگه نکنه فردا بابک شهید بشه.‌🙄 نقشه میکشه🗞‌که‌ صبح‌ به ‌راننده‌ پشتیبانی🚗بگه به یه بهانه ای ‌بابک رو با خودش ببره عقب.⛱ دوباره ‌میخوابه. 🌈صبح ازخواب بیدارش میکنن و میگن باید آتیش بریزیم🔥‌رو سر دشمن😕تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره و بابک شهید میشه.😭 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
وقتی بهش می‌گفتیم چرا گمـنام کار می‌کنی..! میگفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش‌ بیاد نه مـردم
خورشید سر زد از سحرت أیها الغریب از سمت چشم های ترت أیها الغریب تو ابر رحمتی که به هر گوشه سر زدی باران گرفت دور و برت أیها الغریب جاری ست چشمه چشمه قدمگاه تو هنوز جنت شده ست رهگذرت أیها الغریب تو آفتاب رأفتی و کوچه کوچه شهر در سایه سار بال و پرت أیها الغریب صَلَّى ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ یٰاْعَلّیٖ بِنَ مُؤسَیٰ أَلْرِضٰاْ اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــــڪَ اَلْفَــرج
او دست و پا می‌زد ولی با کام عطشان آقایمان آمد عبا روی سرش بود رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار پهلو گرفتن یادگار مادرش بود او در میان حجره‌ای دربسته اما صدها فرشته در کنار بسترش بود صَلَّى ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ یٰاْعَلّیٖ بِنَ مُؤسَیٰ أَلْرِضٰاْ
یاحضرت شمس الشموس این عبایی که کشیدی به سرت یعنی چه این قد خم شده و مختصرت یعنی چه کاخ مأمون چه به روز دل تو آورده روی لب، لخته ی خون جگرت یعنی چه صَلَّى ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ یٰاْعَلّیٖ بِنَ مُؤسَیٰ أَلْرِضٰاْ