eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
8هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊🌷 🌷🕊#زندگینامه_شهید_فهیمه_سیاری🌷🕊 شهیده سیاری، خرداد سال ۱۳۳۹ در تهران ب
در پنج اسفند ماه ۱۳۶۸ برابر با شب مبعث رسول اکرم شهید محمد احمدی جوان در خانه ای ساده و با صفا در روستای باشی از توابع شهرستان تنگستان و از دیار رئیسعلی دلواری استان بوشهر متولد شد. شهید دوره ابتدایی را در دبستان شهید حیدر افساء روستای خود و دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر حسابی بندر رستمی و تحصیلات دوره متوسطه را در هنرستان حاج جاسم بوشهر در رشته مکانیک خودرو گذراند و پس از آن دوره تحصیلی کاردانی مکانیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد بندر گناوه با معدل ۱۸/۰۴ به پایان رساند و علی رغم قبولی در رشته مهندسی مکانیک سیالات دانشگاه شیراز به منظور خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از ادامه تحصیل منصرف شد. از ابتدای سال ۱۳۸۵عضو بسیج شد و در سال ۱۳۸۶به عضویت فعال در این نهاد درآمد و به رغم سن کم به دلیل فعالیت های ارزشمندی که داشت در شهریور ماه ۱۳۸۸ در حالی که حدود بیست سال داشت به عنوان فرمانده پایگاه شهید دستغیب روستا انتخاب گردید. دوران سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی نمود و در فروردین ماه سال ۱۳۹۱ وارد تیپ پیاده امام صادق (علیه السلام) بوشهر گردید و بعد از گذراندن دوره های آموزشی مختلف در سپاه پاسداران دوره ی تکاوری را در سال ۱۳۹۳ با کسب معدل ۱۸/۱۸ با موفقیت به اتمام رساند. 👇👇
🌴 #یازینب...
#زندگینامه_شهید_مدافع_حرم_شهید_محمد_احمدی_جوان در پنج اسفند ماه ۱۳۶۸ برابر با شب مبعث رسول اکرم شه
محمد گرچه عمری کوتاه داشت ولی عرض زندگیش آنقدر پر برکت و با طراوت بود که علاوه بر انجام فعالیت های رزمی و نظامی در بر پایی مراسم مذهبی، اعزام کاروان های زیارتی به مشهد و مرقد حضرت امام خمینی (ره) حضوری چشمگیر داشت. از مهمترین کارهای فرهنگی انجام شده طی سالیان اخیر توسط شهید احمدی جوان می توان به برگزاری باشکوه یادواره شهدای روستا، در تاسوعای حسینی هر سال اشاره کرد، شهید به شرکت در جلسات قرائت قرآن، دعا و دیدار با خانواده شهدا اهمیت خاصی می داد و با طیف وسیعی از جوانان روستا ارتباط صمیمی و مطلوبی داشت. محمد احمدی جوان، شهید علیرضا زنده پی ( دایی شهید) را الگوی شخصیتی خود می دانست. اعتقاد قلبی و عملی به ولایت فقیه داشت تا جایی که در وصیت نامه خود می نویسد: مباد از خط ولایت فقیه خارج شوید که من شهادت می دهم که شما از خط اهل بیت خارج شده اید. کوهنوردی، ماهگیری و فوتبال، تفریحات مورد علاقه شهید در ایام فراغت بود. چهره خوش رو و چشمهای باحیایش نشان از عمق ایمان درونی اش داشت که گویا اطرافیان را بدون کلام به سوی خدا دعوت می کند. شهید در مهرماه ۱۳۹۴ به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم مطهر اهل بیت به سوریه اعزام شد و در ظهر تاسوعای حسینی(در روز شهادت دو شهید روستایش) در حومه شهر حلب توسط تکفیری ها مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و درحالی که دو چشم خود را از دست داده بود مجروح شده و پس از ۴۳ روز بستری شدن و تحمل درد های ناشی از جراحت های میدان نبرد در یکی از بیمارستان های تهران در روز جمعه ۱۳۹۴/۰۹/۱۳ (روز معراج پیامبر اکرم) به فیض شهادت نائل آمد و آسمانی شد. پیکر این شهید پس از تشیع در شهر بوشهر در گلزار شهدای روستای “باشی” شهرستان “تنگستان” آرام گرفت. 👇👇
🌴 #یازینب...
محمد گرچه عمری کوتاه داشت ولی عرض زندگیش آنقدر پر برکت و با طراوت بود که علاوه بر انجام فعالیت های ر
🕊🌷🌷🕊 خدایا تو را سپاس که مرا در دین حقت و مذهب زیبای تشیع قرار دادی، تو را سپاس که مرا در پیروی از پیامبر اسلام حضرت محمد و اهل‌بیت و عصمت و طهارتش یاری نمودی. خدایا من امروز به سوی تو قدم بر می‌دارم برای دفاع از مذهبی که به آن از صمیم قلب اعتقاد دارم. خوشحال و شکر گذارم که به من نعمت جهاد در راه خودت نمودی تا با یاد و نام تو در این راه قدم بردارم و بتوانم در راه دفاع از حرم شریف خطبه‌خوان کربلا و سه ساله مولایم حسین با قلبی راسخ قدم بردارم. ای پدر و مادر عزیزم که شما را در این دنیا خاکی نزدیک‌ترین فرد به خود می‌دانم، شرمسارم از رفتاری که شایسته برخورد با شما نبود و من در حق شما روا داشته‌ام، به خدا سوگند می‌خورم که اگر زمانی با صدای بلند با شما سخن گفتم و موجبات ناراحتی شما را فراهم نمودم در قلب خود احساس پشیمانی بسیار می‌کردم، شاید به زبان نیاوردم ولی در قلب این‌چنین بود، مرا حلال کنید و دعا کنید تا در دنیای جاوید نزد پروردگارم روسیاه نباشم. برادران و خواهران عزیزم شما را به تقوای الهی و ایستادن در خط ولایت‌فقیه سفارش می‌کنم و علاوه بر شما به مردم عزیز کشورم سفارش می‌نمایم که فریب جوسازی‌های دشمنان این خاک و اسلام ناب محمدی را نخورید و در خط ولایت باشید و از امام عزیزم، امام خامنه‌ای مدظله‌العالی حمایت کامل و جامع نمایید. مبادا از خط ولایت‌فقیه خارج شوید که من شهادت می‌دهم که شما از خط اهل‌بیت خارج شده‌اید. خوشحالم که در لباسی شهید می‌شوم که از اعماق وجودم به این لباس اعتقاد دارم و می‌دانم که چه لباس ارزشمندی به تن دارم، به همکارانم سفارش می‌نمایم تا حرمت لباس خویش را نگه داشته و قدردان نعمت خدمت در سپاه پاسداران باشند. اینک با قدم‌هایی محکم به سوی جهاد در راه خدا ره سپار می‌شوم و از همه‌ی کسانی که بر گردن من حقی دارند در خواست می‌کنم به حق مادرم زهرا(س) حلالم کنند. یا علی ((الهم عجل لولیک الفرج)) 🌷 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله و مدافع سلامت صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
طرح‌جدید ‌شهیدعلی‌آقاعبداللهی هزینه‌استفاده‌: قرائت‌دعای‌فرج به‌نیابت‌ازشهید ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' الہے‌عظم‌البلاء... ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 🌹🍃 در خانه هستم نه در بیمارستان. *شکرت* روی مبل نشستم نه دربستر بیماری 🌹🍃 راحت نفس میکشم نه با مشقت و درد. 🌹🍃 طعم غذاها را میچشم و لذت میبرم نه اینکه با سرم تزریقم کنند 🌹🍃 دلتنگ عزیزانم هستم و به لطف تو امیدوارم 🌹🍃 صدا و تصویر عزیزان راه دورم را می‌بینم و می‌شنوم، 🌹🍃 پاییز را دوباره می‌بینم و پایان عمرم نبود. 🌹🍃 خورشید با مهر و بی‌منت بر سرمان می‌تابد. 🌹🍃 با باران بی‌کرانت طبیعت زنده شد و دوباره گیاهان سر از زمین برآورده و چشم‌هایم را نوازش می‌دهد. 🌹🍃 *امروز* *قدر همه داشته‌هایم* *را فهمیدم* *بیشتر از همیشه* *شکر* *که شکرگزارتم* *خدای مهربانم* زنده‌ها را شکر و صبوری *رفتگان را رحمت* *بیماران را سلامت* *ناامیدان را بشارت* *ببخشای* *ازفضل وکرمت* 🍃🌹الهی آمین یا رب العالمین🌹🍃 ‎‌‌‌‌‌‎ 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
عازم سفری هستم؛ به رسم مسلمانی، خیلی وقت بود، نفس کشیدن در این هوا برایم سخت شده بود، هوایی پراز ریا، نفاق،دورویی و دروغ که برای کمال و رسیدن به معبود راهی جز رفتن نیست ؛ که اگر بمانی اسیر نفس میشوی :) " هر چه راخواستم از فضل تو گیرم آمد مانده بی سر شدنم در ره زینب جانت " 🌷🕊 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...🌹🍃 چقدر‌نام‌توزیباست‌اباعبدالله... وقتی پدراین نوزاد۳باراسم زیبای سیدالشهداءرو به زبون میارند این نوزادهر۳بارلبخندمیزنند... 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چند کیلویی هم انار خریده بود رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: اللحمدلله، این بار خوش قول بودم البته دخترمان خوب دختری بود اگر فردا به دنیا می آمد این بار هم بد قول می شدم. کاسه انار را داد دستم و گفت:بگیر بخور برایت خوب است. کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: چیه ناراحتی؟ بخور برای تو دانه کردم. کاسه را از دستش گرفتم و گفتم:به این زودی می خواهی بروی؟! گفت:مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم گفتم نمی شود نروی؟!بمان دلم می خواهد این بار یک ماهی پیشم باشی. خندید و سوتی زده و گفت: او ... وه... یک ماه گفتم:صمد جان من بمان. گفت: قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!گفتم :نه یادم نرفته برو. من حرفی ندارم اما اقلا این بار یک هفته ای بمان. رفت توی فکر انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: نمی شود دوست دارم بمانم اما بچه هایم را چه کنم؟ مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست ان ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. التماس کردم صمد جان بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی بمان. سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد خانه های ویران شده زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد گریه کرد صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: پس چی شد...؟ سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: آن اوایل جنگ یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم بمب ویرانش کرده بود صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسید بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک میزد اما چون شیری نمی آمد گریه می کرد. از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت:حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی.باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. گفتم: خدا رو شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست. کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: قدم الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی. از جنگیدن من سخت تر است. می دانم حلالم کن. هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
6.26M
... میخونم برات بازم از عشق تو بی تابم حسین...🌺❤️🌺 🎤 : کربلایی سیدرضا نریمانی 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
به دل جا بِگیرد نَفس‌ها بِگیرَد.. و بال مرا لُطفِ آقا بِگیرد و دست مرا پیش حضرت زهرا(سلام الله علیها) بگیرد.. 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#حرف_دل....🌹🍃 #راحت_طلبی...👇🌹👇 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 خوبه! ادامه بده! صبحها دیر پاشو شبا تا
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 ... دشمن قوی تر شده ، همه چیم داره ! بگو چیکار کردی؟ اصلا چیکار میتونی بکنی؟ خودتو به بالاها وصل کردی که راه نشونت بدن؟ پاشو ببین چه نقشی داری!!! بابا بگرد .. روت حساب باز کردن ، محکم بگیر دست خدا رو بچسپ به کار .. بهت میگن بسیجی بعد علافی؟ فکر میکنی هم وظایفتو انجام دادی؟ اع؟ پس چرا امام زمان نمیاد؟ اهل کوفه نیستی ، خب پس پاشو .. پاشو بساز خودتو که بتونی راه بسازی! هوا روشن بشه ابروت میره ها .. سرت بی کلاه میمونه! دوازدهمی نمیاد و در نقطه ای از تاریخ ایستاده تا ما بهش برسیم! دوازدهمی نمیاد و در نقطه ای از تاریخ ایستاده تا ما بهش برسیم! اصلا نگران بسیجی؟ دلشوره کار فرهنگی داری؟ یا هنوز درگیر بچه بازیای دورتی .. بابا تو فرق داری! چرا بهت برنمیخوره که شدی مثل همه؟ چرا نمیترسی؟ چقدر پوست کلفتی! دیگه چجوری باید بشه که بفهمی سربازی؟ نمیخوای سرباز باشی؟ خوش اومدی .. میخوای؟ محکم شو ، یاعلی!!! برس ، چون رسیده میرسونه .. اگه ساخته شدی و رسیدی قله ، میتونی دگر سازی کنی و برسونی قله!! بسیجی که خسته نیاد از کار و بخوابه بسیجی نیست .. بگو پس چیکار کردی؟ فقط بلدی گزارش ردکنی؟ فقط بلد تیریپ بگیری؟ چطور میتونی بگی انقلابیم و حرص انقلابو نخوری؟ چطور چندساله کار فرهنگی میکنی و هنوز همون نقطه اولی؟ چرا پیشرفت نکردی؟ چرا توهم هنوز گیری؟ چرا انقدر کار نکردی که ذهنت سه سوت ایده بده؟ چرا انقدر ماهر نشدی که مدرسه اداره کنی؟ چرا هنوز نمیتونن بهت اعتماد کنن؟ چرا نمیتونن باهات حال کنن؟ چرا ادا درمیاری؟ اره ، شهدا از نازشون کم کردن که مارو تو بسیج راه دادن چون اونی که شهید شده یعنی انقدر اوج گرفته که شهادت بهش دادن پس چطور بزاره منِ علاف برم سرجاش؟ پس خیلی توقع رو اوردن پایین که من و تورو ادم حساب کردن .. چطور میگید عشق و رفاقت حالیتونه ، ولی به آقا گفتید من هستم و کم میزارید؟ چطوری دم از معرفت میزنید؟ روت حساب باز کردن!!!! این حسابو بهم نزن وگرنه کله پا میشی .. وقتی کار دادن دستت مهمه که کارو انجام بدی قبل و بعدشو بزار کنار .. نگو فلان بودم نمیشه! نگو فلان باید بشم! بابا درجت زیاد نشه چی میشه؟ جایگاه بالاتر از اینکه نوکر امام حسینی؟ دنبال بیشترشی ، که بازم کار نکنی؟ تو همینجا خوب کار کن لازم باشه و جای دیگه بدردبخورتر باشی خدا خودش میبرتت اونجا!!! سیاهی لشگر نباش! اگه باشی همینقدر حقته ها .. اون دنیا حساب و کتاب داره ها .. باید انقدر وصل بشی ، که بهت بگن کجا برو! به تو نگه آقا ، به کی بگه؟ رفتی بسیج ادم حسابت نکردن ؟ به حرفا و ایده هات توجهی نشد ؟ بازم برو! اونقدر برو تا طرف مجبور بشه کار بهت بده تا خودتو ثابت کنی تا دهنش بسته بشه نتونه ایراد بگیره فکر میکنی همه چطوری رفتن؟ انقدر وصل شو به خدا ‌، که شب بگو خدایا صبح درستش کن صبح بری همه کارارو بدن دستت! انقدر خشابتو پر کن ‌، هروقت لازم شد نشونه بگیر! بسیج مدرستون خوب کار نمیکنه؟ تشکیلات دانشگاهتون درست نیست؟ خب پس تو به چه دردی میخوری؟ میدونی اون که زیاد میفهمه وظیفشم بیشتره؟ میفهمی اوضاع خراب و ناز میکنی؟ پس بشین تا امام زمان بیاد .. اونی رو که میبینی الان داره خوب کار میکنه خلقتش بهتر از من و تو نبوده یا خاص افریده نشده عین من و تو! فقط لم نداده بگه ای وای اینهمه کار ، رفته تو میدوون هم خودشو ساخته هم راهو! حالا هی بشین حسرت بخور ، ادم شی......... ... 🌷🕊 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 سلام مولای من ! سلام بر بلندای رشادتت.. سلام بر زينب... سلام........... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🍃🌹اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#زندگینامه_شهید_مدافع_حرم_شهید_محمد_احمدی_جوان در پنج اسفند ماه ۱۳۶۸ برابر با شب مبعث رسول اکرم شه
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 نام : عباس بابایی نام پدر : اسماعیل تولد : ۱۴ آذر ۱۳۲۹ محل تولد : قزوین راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : ۱۳۴۸ اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : ۱۳۴۹ بازگشت به ایران : ۱۳۵۱ ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: ۴ شهریور ۱۳۵۴ فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : ۷/۵/۱۳۶۰ معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : ۹/۹/۱۳۶۲ افتخار به درجه سرتیپی : ۸/۲/۱۳۶۶ تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ محل دفن : گلزار شهدای قزوین طول مدت حیات : ۳۷ سال نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی 👇👇
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#زندگینامه_خبلبان_شهید_عباس_بابایی🌷🕊 نام : عباس بابایی نام پدر : اس
🕊🌷🕊🌷 امير سرلشگر خلبان شهيد عباس بابایی معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران چهاردهم آذر۱۳۹۲در شهر قزوين و در خانواده مذهبي به دنيا آمد. از همان كودكي به خاطر هوش فراوانش مورد توجه خانواده و مردم قرار گرفت . در هفت سالگي پا به دبستان گذاشت و دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رسانيد. دوره متوسطه را نيز در همان شهر به پايان رسانيد و پس از موفقيت در كنكور سراسري در حالي كه در رشته پزشكي پذيرفته شده بود به خاطر علاقه به خلباني داوطلب تحصيل در دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد. پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل تحصيلات در سال ۱۳۴۹ به آمريكا رفت . كشور آمريكا با تمام زرق و برقش نتوانست عباس بابايي را كه سال ها در خانواده اي مذهبي رشد كرده بود , جذب خود كند. در آمريكا آن چه او را از ديگران متمايز مي كرد , پشتوانه مذهبي و ممتاز بودنش در تحصيل بود. به طوري كه در پايگاه « ريس » آمريكا , فرمانده پايگاه او را به عنوان كاپيتان تيم واليبال , پايگاه معرفي كرد. به گفته شهيد بابايي , خلبان شدن او با عنايت خداوند بوده است . درست در زمان فارغ التحصيل شدن , پس از گذراندن تمام مراحل تحصيل , آخرين نفري كه مي بايست پرونده فارغ التحصيلي او را امضا كند , فرمانده پايگاه بود. به خاطر گزارش هايي كه به رئيس دانشكده , يك ژنرال آمريكايي داده بودند , مي خواست از دادن گواهينامه خلباني او خودداري كند. درست زماني كه ژنرال مي خواهد رد صلاحيت عباس را زير پرونده او بنويسد , كسي از بيرون او را صدا مي زند , ژنرال پس از بازگشت عباس را در حال نماز مي بيند. وقتي علت كارش را مي پرسد عباس كامل و مفصل در مورد دين خود پاسخ مي دهد. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معنادار به او مي كند و مي گويد : همه مطالبي كه در پرونده تو آمده , مثل اين كه راجع به همين كارهاست , بعد لبخندي مي زند و خودنويس را از جيبش بيرون آورده و پرونده را امضا مي كند. شهيد بابايي بعدها مي گويد : آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود , دو ركعت نماز شكر خواندم . پس از باز گشت به ايران به همراه چند نفر ديگر از دوستانش براي پرواز با هواپيماي اف ـ ۱۴ انتخاب و به اصفهان منتقل گرديد. شهيد بابايي با شروع جنگ آماده خدمت و جانبازي براي اسلام و ميهن شد. او در حلول خدمت به خاطر كارداني و فعاليت شبانه روزي اش در ۱۳۶۰/۰۵/۰۹ ضمن ارتقا به درجه سرهنگ دومي به عنوان فرمانده پايگاه هوايي اصفهان منصوب شد. شهيد بابايي با بيش از ۳۰۰۰ پرواز كارنامه درخشاني براي خود و ميهنش به جا گذاشت . آن چه در آن زمان براي همكارانش عجيب مي آمد , وضع ظاهري عباس بود. او با يك بسيجي ساده پوش و بي آلايش قابل تمايز نبود به طوري كه در بيشتر جاها او را به جاي يك بسيجي ساده اشتباه مي گرفتند. شهيد بابايي براي پيشرفت سريع عمليات و دقت در آن تنها به نظارت اكتفا نمي كرد بلكه همواره در عمليات پيش قدم بود و در تمام ماموريت هاي طراحي شده , براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي خود , آنها را آزمايش مي كرد. او جزو اولين خلباناني بود كه عمليات حساس و پيچيده سوختگيري در شب را با مهارت و موفقيت به انجام رساند و در مورخه ۱۳۶۲/۰۹/۰۹ ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي , به سمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت كرد. از , ازدواج عباس و دختر دايي اش « صديقه حكمت » سه فرزند به يادگار مانده است , يك دختر به نام « سلما » و دو پسر به نامهاي « حسين و محمد » . شهيد بابايي پس از چهار سال خدمت در مقام معاونت عمليات نيروي هوايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از اسلام و ميهن اسلامي از خود نشان داد , در ارديبهشت ۱۳۶۶ به درجه «سرتيپي » نايل گرديد و در ۱۳۶۶/۰۵/۱۵ در حالي كه قرار بود به همراه همسرش در مراسم حج حضور داشته باشد در سن ۳۷ سالگي در حين يك عمليات برون مرزي به شهادت رسيد. 👇👇
🌴 #یازینب...
🕊🌷#زندگینامه_خلبان_شهید_عباس_بابایی🕊🌷 امير سرلشگر خلبان شهيد عباس بابایی معاون عملیات فرماندهی نیر
🌷🕊🕊🌷 بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا اليه راجعون خدايا ، خدايا ، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم . خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده . خدايا ، همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم . خدايا ، در اين دنيا چيزي ندارم ، هرچه هست از آن توست . پدر و مادر عزيزم ، ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم . ۱۳۶۱/۰۴/۲۲ ۲۱ ماه مبارک رمضان هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله و مدافع سلامت صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
سلام ...🌹🍃 🍃🌹بنام آفریدگار مهربانی 🌹🍃 امروز : جمعه۱۳۹۹/۰۹/۱۴ 🌹🍃 در مقابله با مسائل زندگی آرام وصبور باشيد به خداوند شكايت نكنيد نگران آينده نباشيد وبه خدا اعتماد كنيد و همه چيزرابه بزرگی وعشق او بسپاريد خداوند از همه مسائل ما بزرگ تر است خداوندراه حل مسائل ما را بهتر ميداند خداوند از درون ما باخبر است مشكلات راازبلندای مسائل به پايين بكشيدوبه خودبگویید : خداوند از همه قدرتهابزرگتر است خداوندبر همه چيز توانمندتراست خداونداز همه موضوعات ومسائل آگاهتراست پس رها كنيد تا رها شويد خداوند با همه عظمت و شكوهش با همه بخشش و مهربانی اش با همه بزرگی و عشق خدايی اش همراه و يار و ياور ماست عبارت تاکیدی : خداوندبه ما بسيار نزديك است و ما را اجابت می كند 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
توروزجمعه‌سرادر دلامونوشهیدکردن... بیاین‌امروزدعای‌فرج‌ روبه‌نیابت‌ازسرداربخونیم‌... ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' الہے‌عظم‌البلاء... ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 لباس هایش را پوشید گفت: دنبال من آمده اند، باید بروم. انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: زود بر می گردم. نگران نباش. صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم سمیه خوابش برد از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است به ساعت نگاه کرد پنج و نیم بود. بلند شدم وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد بغلش کردم و شیرش دادم مهدی کنار خوابیده بود و خدیجه معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند از صبح تا شب توی خانه بودند بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان چیزی برایشان بخرم بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: طفلک معصوم من چقدر گرسنه ای. صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سیمه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: کیه ... کیه؟! صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در میزی گذاشته بودم رفتم پشت در و گفتم کیه؟!کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند صمد بود گفت: منم باز کن. با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: پس چه کار کرده ای ؟!چرا در باز نمی شود. چشمش که به میز افتاد‌گفت: ای ترسو دستش را دراز کرد طرفم و‌گفت: سلام خوبی؟! صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد می گفت : تو خوبی؟! بهتری؟!حالت خوب شده؟! خندیدم و گفتم: خوب خوبم. تو چطوری؟! مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت:زود باشید باید برویم ماشین آورده ام. با تعجب پرسیدم: کجا‌ مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد:میخواهم ببرمتان منطقه دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان شبانه حرکت کردم امدم دنبالتان. بچه ها با خوشحالی دویدند صورتشان را شستند لباس پوشیدند صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: همین کافی است همه چیز آنجا هست فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار. گفتم اقلا بگذار رختخواب ها را جمع کنم صبحانه بچه ها را بدهم. گفت: صبحانه توی راه می خوریم فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. سمیه را تمیز کردم تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: شما بروید سوار شوید. پتویی دور سمیه پیچیدم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌷 روضه‌هایی زیادی برای حاج قاسم خواندم اما یک مرتبه، برای قرائت دعای عرفه در کربلای معلی حضور داشتیم که حاج قاسم با ما تماس گرفت و گفت: فلانی اگر خسته نمی‌شوی، می‌خواهم روضه‌ای برای ما بخوانی. در حالی که ایشان فرمانده همه ما بود، با حالتی متواضعانه از ما خواست تا روضه‌ای برای او بخوانیم و من گفتم این افتخاری برای من است که روضه برای شما بخوانم. به همراه جمعی به فراز گنبد حرم امام حسین رفتیم که دیدم حاج قاسم آن‌جاست و ابومهدی المهندس نیز در حال قرائت زیارت عاشورا بود. تمام حدود ۲/۵ ساعت که دعا و روضه خواندم، شانه‌های حاج قاسم می‌لرزید. روضه که تمام شد، حاج قاسم به ابومهدی گفت: جلو بایست تا نماز بخوانیم. او گریه کرد که قبول نمی‌کند اما سردار گفت من به تو می‌گویم و ما نماز به امامت ابومهدی خواندیم و در طول نماز هم حاج قاسم شانه‌هایش می‌لرزید به همراهانم گفتم، بی‌خود نیست تمام ابرقدرت‌ها از این مرد می‌ترسند. او به جای دیگری وصل است. ✍ راوی: حاج محمدرضا طاهری هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله و مدافع سلامت صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---