🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت اول )🌹
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل ششم..( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#دیدار_یار
بیست و چهار آبان بود مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بودند به آبادان آمدند بعد هم به جمع نیروهای فداییان اسلام تشریف آوردند. مسولان دیگر هم قبلا برای بازدید آمده بودند اما این باز تفاوت داشت شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد.
فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند صحبت های ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود. مدتی بعد آیت الله خلخالی که پشتیبانی گروه را انجام می داد به آبادان آمد همان روز شاهرخ به حمام رفته بود پس از مدت ها بالاخره لباس هایش را شست هیچ لباسی که به اندازه شاهرخ باشد نداشتم به ناچار لباس هایش را پهن کرد فقط لباس زیر پوشید و یک پتو دورش خودش گرفت با عجله به محل سخنرانی آقای خلخالی آمد ایشان در گوشه ای روی یک سکو ایستاده بود و همه بچه ها در اطراف او بودند وسط صحبت ها شاهرخ دوان دوان رسید و از پشت جمعیت سرک می کشید قد او یک سر و گردن از همه بلند تر بود اقای خلخالی صحبت هایش را قطع کرد و با تعجب گفت: ببینم این آقا کیه؟! بچه ها کنار رفتند شاهرخ با آن پتویی که دورش گرفته بود خندید و جلو آمد آقای خلخالی قد و هیکل او را برانداز کرد و گفت: باور کنید من دیدم ایشان با این هیبت از دور می دود ترسیدم. ماشالله عجب قد و هیکلی!خدا شما رزمنده ها را حفظ کند. شب بچه ها این ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می گفتند: قاچاقچی های بزرگ از آقای خلخالی هم از شاهرخ ترسیده.
بعد به شوخی می گفتند: برای ترساندن آقای خلخالی باید چهره شاهرخ را نشانش بدهیم شهید رجایی نخست وزیر محبوب سید احمد اقا فرزند حضرت امام، شهید مظلوم دکتر بهشتی و شهیدان چمران نیز بازدیدهایی را از گروه فداییان اسلام داشتند.
هر کدام به نوعی از زحمات بچه ها و شخص سید مجتبی هاشمی تشکر کردند.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 فصل ششم..(قسمت پ
#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
فصل ششم..(قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#دیدار_یار
سران مملکت هم در مجلس من حضور می یابند. من چه ربطی به امام خمینی دارم. او به زیبایی خودش را از همه اتهامات تبرئه می کند و می گوید: اصلا در صبح روز ۱۵ خرداد در میدان میوه نبودم. او درباره سخنران ایام محرم در هیئت خود هم به دلایلی اشاره می کند که قابل قبول است. او به زیرکی جواب هایی می دهد که هر قاضی منصفی رای به آزادی او می دهد. هفته بعد نیز از او بازجویی می شود و نام نفراتی که در ۱۵ خرداد در راس حرکت مردم بودند می پرسند. طیب هم نام کسانی را می برد که همراه او دستگیر شده بودند و هیچ نامی از اعضای موتلفه و کسانی که نقش محوری داشتند نمی برد. او خود را از روحانیت جدا معرفی می کند. وقتی از قضیه عکس هایی که درعاشورا به علامت ها زده شده بود سئوال می شود می گوید: دسته من بزرگ بود و من در انتهای دسته بودم. شاید آن جلو کاری کرده باشند و .... طیب دوباره به زندان می رود و تا یک ماه از او خبری نبود. در این مدت بسیاری از دوستان طیب قصد داشتند در اربعین امام حسین آشوب و بلوا راه بیاندازند. اما رژیم و نیروهای امنیتی بسیاری آماده بودند. چند ماه از بازداشت و چند مرحله از محاکمه پدرم گذشته بود. در یکی از ملاقات ها وقتی که فرصت مناسب بود پدرم گفت: در اوایل تابستان چند بار من را سوار ماشین نظامی کردند و به جلوی منزل خودم آوردند برق حیاط روشن بود صدای بچه ها می آمد دلم می خواست پیاده بشم و بیام پیش شما. اما گفتند: باید برگردیم این ها این کارها را کردند تا من تحریک بشم و با اون ها همکاری کنم. مادرم گفت: خب همکاری کن. تو رو خدا هر چی می گن گوش کن تا آزاد بشی. مادر ادامه داد: به خدا ما هر روز داریم با این بچه های قد و نیم راه می افتیم در خونه این تیمسار و اون وزیر و وکیل می ریم که یک کاری برای تو بکن. پدر صداش رو بلند کرد و گفت: آخه می گن بگو از آیت الله خمینی پول گرفتی که ۱۵ خرداد رو راه ببندازی. مادرم دوباره با لحنی ملتمسانه گفت: خب بگو به خا من نمی تونم با این شش تا بچه و تنهایی زندگی کنم. تو رو خدا طیب خان، تو رو خدا. البته وکیل پرونده قبلا با ما صحبت کرده بود گفته بود شما با طیب خان صحبت کنید اگر قبول کند با امام خمینی رو به رو بشه و ایشان را متهم به پرداخت پول بکنه همه چیز حل میشه. مادر ما التماس می کرد طیب خان تو رو می خوان اعدام کنن می فهمی؟! این بچه هات همه یتیم می شن. یک کلمه حرف بزن و برگرد سرخونه و کار و زندگیت. بعد هم حرفت رو پس بگیر و توبه کن. من به صورت پدر خیره شدم. پدر به چهره دختر کوچولوی خودش که حالا چند ماهه بود نگاه می کرد. محمد برادر کوچک ما تازه زبان باز کرده بود محمد جلوی پدر شیرین زبانی می کرد پدر او را بغل کرده بود. پدر با لبخند به حرکات بچه هایش نگاه می کرد.
حالا که بعد از نیم قرن به آن روز فکر می کنم می بینم چقدر امتحان سختی بود شخصی که رای خودش برو بیایی داشته همه احترامش را داشتند کسی که بچه هایش اینگونه به او اظهار علاقه می کنند و ... حالا در شرایط قرار گرفته چقدر امتحان خدا از پدرم سخت بود. بعد از صحبت های مادر بود که پدرم کمی فکر کرد و گفت: باشه. ماهم از این حرف پدر خیلی خوشحال شدیم لباس های اتو شده و ظرف غذا را تحویل دادیم و رفتیم. خبر به گوش تیمسار نصیری رسید. شنیدم با خوشحالی به زندان آمد متنی را برای پدر آماده کرد و گفته بود تو رو با امام خمینی رو به رو می کنیم همین حرف ها رو بزنی آزاد می شی. هفته بعد دوباره به ملاقات پدر رفتیم. نمی دانید چقدر سختی داشت از میدان خراسان تا عشرت آباد از این ماشین به اون ماشین. با قابلمه ی غذا و لباس و چند بچه قد و نیم قد.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---