eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
8هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت چهار
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سید بلند قامتی که سر بنی صدر داد می زد را می شناختم در کردستان او را دیده بودم دلاور مرد شجاعی به نام سید مجتبی هاشمی سید قبل از انقلاب از افسران تکاور بود دوره های نظامی را به خوبی سگری کرده و در همان سال ها از ارتش جدا شده بود ورزشکار بود باستانی کار و کشتی گیر روحیه پهلوانی داشت انسان متواضع و بسیار خوش برخورد بود در مسائل دینی انسانی کامل بود می گفتند وضع مالی خوبی دارد چند دهنه مغازه در خیابان وحدت اسلامی( شاهپور) داشت نبرد خرمشهر به روزهای پایانی خود رسیده بود اولین روزهای آبان بود که نیروهای دشمن پل های رود کارون را گرفتند از مسیر شمال هم شهر به طور کامل محاصره شد بقیه نیروهای باقی مانده با قایق و یا هر وسیله دیگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند با شاهرخ و دیگر رفقا به سمت آبادان رفتیم مقر نیروهای ارتش ما را قبول نکرد سپاه هم نیروهای خود را در دو هتل آبادان مستقر کرده بود نیروی دریایی و ژاندارمری هم برای خودشان مقرّ مخصوص داشتند نیروهای ستون پنجم و منافقین در همه جا پراکنده بودند در گوشه ای از شهر و در نزدیکی فرودگاه هتل کاروانسرا قرار داشت نیروهای سید مجتبی آنجا بودند یکی از بچه های سپاه گفت: شما هم به آنجا بروید سید شما را رد نمی کند وقتی به هتل کاروانسرا رسیدیم سید مجتبی مانند یک پدر دلسوز به استقبال ما آمد تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسید شیوه های مدیریت سید را در کمتر فرماندهی دیده بودم خیلی از نیروها او را به نام « آقا» صدا می کردند. وارد شدیم و در سالن هتل نشستیم سید گفت: اینجا محل تشکیل گروهی از مدافعان به نام فدائیان اسلام است. درهای گروه فدائیان اسلام به روی همه کسانی که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اینجا آمده اند باز است. سید درباره نحوه نبرد با دشمن نظرات خاصی داشت البته برخی از فرماندهان نظر او را قبول نمی کردند سید با توجه به دوره های آموزشی که قبل از انقلاب طی کرده بود می گفت: دشمن با پیشرفته ترین سلاح و نیروی کافی به صورت منظم به مت حمله کرده ما نمی توانیم و نباید به صورت منظم با دشمن درگیر شویم بلکه باید به صورت چریکی عملیات هایی را انجام دهیم تا قدرت این ارتش منظم از بین برود او در عمل ثابت کرد که این روش بهترین نوع مبارزه در سال اول جنگ است سید با فعالیت هایی که در طی یک سال حضور در منطقه آبادان داشت مانع از سقوط شهر شد. مدیریت سید بر منطقه به قدری قوی بود که بسیاری از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مدیون فعالیت های گروه فدائیان اسلام می دانند. سید مصداق واقعی حدیثی بود که می فرماید: مردم را با عمل به سوی خدا دعوت کنید. برخورد او با نیروها خصوصا تازه واردها به قدری با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولین برخورد عاشقش می شدند. در بعد شخصی نیز سید مصداق یک شیعه واقعی بود انسانی کامل، مدیری شجاع و رزمنده ای توانا. به یاد ندارم که هیچ گاه نماز شب او ترک شده باشد دیگران را هم به بیداری در سحر و نماز شب توصیه می کرد. او خوب می دانست که پیامبر اعظم فرموده اند: بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد: زیرا انسان را از گناه باز می دارد و خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش را در قیامت دفع می نملید. سید خود را شاگرد مکتب امام خمینی(ره) می دانست او پس از آزادی میدان تیر آبادان از تصرف دشمن نام آن را به میدان ولایت فقیه تغییر داد هر چند برخی از فرماندهان نظامی با این کار مخالف بودند همزمان با سید مجتبی هاشمی که در آبادان جنگ های نامنظم را رهبری می کرد شهید چمران در کل خوزستان شهید وصالی در سرپل ذهاب، گروه شهید اندرزگو در گیلان غرب و در بسیاری از جبهه ها این نحوه نبرد گسترش پیدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهر ادامه داشت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت پنجم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 راه های ورودی به آبادان همگی یا سقوط کرده بود یا در محاصره کامل قرار داشت تنها منطقه مهمی که تدارکات نیروها و رفت و آمد از آن مسیر انجام می شد منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشیر بود جزیره آبادان منطقه ای شبیه به مستطیل و به طول حدود شصت کیلومتر بود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشیر احاطه کرده بود شمال این منطقه شهر آبادان و پالایشگاه و فرودگاه قرار داشت و جنوب آن به خلیج فارس منتهی بود منطقه کوی ذوالفقاری که بیشترین درگیری ها در اطراف آن صورت میگ رفت در جنوب شهر قرار داشت جاده خسرو آباد و چندین روستا نیز در حوالی این منطقه بود. نیروهای ژاندارمری ایران در ساحل اروند مستقر شده بودند در روی بهمنشیر هم دو پل بزرگ قرار داشت که به نام ایستگاه ۷و ایستگاه ۱۲مشهور بود امنیت این مناطق در اختیار سپاه آبادان بود لشکر ۷۷ خراسان نیز از سوی ارتش در این منطقه مستقر بود نیروهای عراقی پس از تصرف به خرمشهر به سوی جنوب آن یعنی آبادان حرکت کردند آن ها با دور زدن در بیابان های اطراف آبادان. جاده آبادان-اهواز و سپس جاده آبادان ماهشهر را تصرف کردند عراقی در روزهای اول آبان خودشان را به نزدیک بهمنشیر و عبور از آن محاصره آبادان کامل می شد. تنها مسیر عبور به سوی آبادان استفاده از بهمنشیر با استفاده از قایق های بزرگ از طریق بهمنشیر به سوی ماهشهر می رفتند. نیروهای ما هم به چند گروه تقسیم شدند هر گروه در یکی از مناطق درگیری خطی دفاعی را در مقابل دشمن تشکیل دادند بیشترین دفاع ما در آن سوی بهمنشیر در حوالی جاده ابوشانک و چوئبده بود دشمن نباید به بهمنشیر می رسید بچه های ما هر شب به سوی دشمن شبیخون می زدند و آسایش را از آن ها سلب کرده بودند. صبح روز روز نهم آبان بود چند روزی بیشتر از تشکیل گروه نمی گذشت بچه ها جلوی مقر ایستاده بودند هنوز به سنگرهای خود نرفته بودیم که پیرمردی سوار بر دوچرخه و با علجه به سوی ما آمد وقتی رسید فورا سید مجتبی را صدا زد یکی از بچه های آبادان گفت: این آقا اسمش دریاقلی سورانی. اما غلام اوراقچی صداش می کنند از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشیه. کسی را هم نداره محل کارش هم نزدیک قبرستان و جنوب ذوالفقاریه است. سید جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پیرمرد؟ غلام که رنگش پریده بود بریده بریده و با ترس گفت: آقا سید، عراقیا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشیر بودم کلی سرباز که لهجه عربی اون ها با ما فرق داره دارن به سمت ذوالفقاری می یان. اون ها رو بهمنشیر پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند آقا سید تو رو خدا یه کاری بکن. این خبر یعنی محاصره کامل آبادان همه ساکت شده بودیم بی سیم چی مقر همان لحظه آمد و سید مجتبی را صدا زد سرهنگ شکر ریز از فرماندهان ارتش پشت خط بود ایشان هم خبرهای جدید را تاییدکرد بعد هم گفت هر طور می توانید خودتان را نجات دهید. سید همه بچه ها را جمع کرد با صلابت خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستیم نه راه پس داریم نه راه پیش باید بجنگیم و دشمن رو بیرون کنیم. عراقی دیشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شیر و شرکت گاز رسیدند به بهمن شیر بعد هم روی رودخانه پل زدند و به این طرف آمدند الان هم از سمت بهشت رضا دارن به این طرف میان. امروز اینجا کربلاست باید عاشورایی بجنگیم خدا هم ما رو یاری خواهد کرد من خودم جلوتر از بقیه حرکت می کنم صبحت های سید آن چنان روحیه ای به بچه ها داد که همه با قوا به سمت جاده خسرو آباد راه افتادیم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نیروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند یک گروهان از تکاوران نیروی دریایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستان های ذوالفقاری درگیری ها آغاز شد یکی از بچه ها به نام علی سیاه با توپ ۱۰۶ به نزدیک ساحل رفت. علی خیلی دقیق سنگزهای عراقی ها را هدف می گرفت. در گرکما گرم نبرد سید با فرماندهی نیروی هوایی تماس گرفت و گفت: شما اگر می توانید پل دشمن را بمباران کنید. ساعتی نگذشت که دو جنگنده ایرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت ششم)
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ساعتی نگذشته بود که دو جنگنده ایرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند نیروهای دشمن در محاصره کامل بودند عصر همان روز عراق شدیدا مواضع و سنگرهای ما را بمباران کرد من در کنار شاهرخ نشسته بودم در آن حجم آتش، بسیاری از نیروها از ترس به زمین چسبیده بودند از ترس زبان ما هم بند آمده بود باید می رفتیم جلو ولی همه وحشت زده بودند صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد پیراهن عربی بلندی هم بر تن داشت یک دفعه شروع به خواندن و رقصیدن کرد صادق با آن لباس عربی بالا و پایین می رفت بچه ها هم می خندیدند روحیه بچه ها برگشت شاهرخ داد زد: دارن فرار می کنن بریم دنبالشون. همه از سنگرها بیرون رفیتم و دویدیم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشت دشمن با بر جا گذاشتن بیش از سیصد کشته مجبور به عقب نشینی شد چون راه فرار هم نداشتند تعداد زیادی هم اسیر شدند رشادت های شاهرخ و بچه های گروه او را هرگز فراموش نمی کنم آن ها از هیچ چیزی نمی ترسیدند. صبح وقتی برای بچه های گروهش غذا آوردیم همه سیر بودند پرسیدم چرا غذا نمی خورید. شاهرخ با خنده گفت: ما که نمی تونستیم معطل شما بشیم این برادرای عراقی توی کوله پشتی هاشون پر از مواد غذایی بود ما هم خوردی با همان بچه ها آمدیم ساحل بهمنشیر هیچ کس نمی دانست عراقی تا کجا عقب نشینی کرده اند شاهرخ سوار یک قایق شد و با شجاعت به آن سوی رودخانه رفت نمی دانستیم آنجا چه خبر است مدتی گذشت و خبری از او نشد نگران شاهرخ بودیم. دقایقی بعد شاهرخ با صصلابت سوار قایق شد و به این سمت آمد همه با خوشحالی به استقبالش رفتیم سلاحی بزرگ تر از آر پی چی روی دوشش بود شاهرخ با خوشحالی گفت: عراقی ها فرار کرده اند سنگرهاشون خالیه و پر از مهماته. سه تا ماشین پر از مهمات رو هم جا گذاشتند زود باشید حرکت کنید. ساعتی بعد با بچه ها مشغول پاکسازی منطقه و روستاهای اطراف بودیم یک دفعه دیدم دریاقلی همان که اولین بر خبر حمله دشمن را آورده بود مجروح شده اما جراحتش سطحی بود. سید مجتبی هم به دیدنش آمد و از او تشکر کرد دو روز بعد منافقین به نیروهای عراقی اطلاع دادند کسی که نقشه شما در حمله به آبادان از بین برده دریا قلی است. نزدیک ظهر بود که عراقی ها محل کار او را بمباران کردند دریاقلی به شدت مجروح شد برای مداوا فرستادیمش تهران. دریا قلی کسی را نداشت می گفتند قبل از انقلاب هم زندگی خوبی نداشته اما بعدها توبه کرد چند روز بعد دریا قلی در تهران به علت شدت جراحات به شهادت رسید او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا سلام الله علیها در کنار دیگر شهدا آرمید. سید می گفت: دریا قلی با دوچرخه اش آبادان را نجات داد او اگر زندگی خوبی نداشت اما عاقبت به خیر شد و مرگش شهادت بود. دهم آبان بود جنازه های عراقی را جمع کردیم و در محلی دفن نمودیم شاهرخ به همراه نیروهایش مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود شهدای خودمان را هم فرستادیم عقب به همراه سید مجتبی به کارها رسیدگی می کردیم یک دفعه چون خودرو نظامی مقابل ما ایستاد یکی از فرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پیاده شد کمی به اطراف نگاه کرد در کنار یک خودرو سوخته عراقی قرار رگفت و خبرنگار و فیلمبردار تلویزیون نیز پیاده شدند و در مقابلش ایستادند آن فرمانده شروع به صحبت کرد و گفت: نیروهای تحت امر رئیس جمهور بنی صدر طی یک عملیات گسترده سید تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند با تعجب به سید گفتم: این چی داره میگه؟! سید که حسابی عصابنی شده بود رفت جلو و در حین مصاحبه گفت: مرد حسابی معلوم هست چی می گی شما که به ما گفتید هر جور می تونید فرار کنید بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وایسادن اصلا شما از کجا می گی سیصد تا عراقی کشته شدند؟ جنازه هاشون کو؟ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت آخر)
🌹 : 🌷 فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 دوربین خبرنگار به سمت سید رفته بود، سید دوباره ادامه داد: شما که گفتید به دستور بنی صدریه فشنگ هم به ما نمی دید حالا اومدین کار رو به اسم خودتون تموم کنید فرمانده ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد خبرنگار پرسید: راستی جنازه های عرافی کجاست؟! سید گفت: از ایشون بپرسید. فرمانده حرفی برای گفتن نداشت سید کمی به عقب رفت و خاک ها را کنار زد جنازه یک عراقی نمایان شد. بعد خیلی آرام گفت: زیر این خاک سیصد تا جنازه از نیروهای دشمن دفن شده بعد هم به سمت بچه ها برگشت در حالی که هنوز دوربین خبرنگار به دنبالش بود. ظهر همان روز خودم را به نیروهای شاهرخ رساندم همگی با هم مسیر جاده را ادامه دادیم تا به روستاهای جنوبی رسیدیم در گوشه ای در میان خانه های مخروبه مشغول استراحت شدیم از ناهار هم خبری نبود شاهرخ گفت: خیلی گشنمون شده چی کار کنیم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند یکی از آن ها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بیایید اینجا، اینو ببینید ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اینکه خنده نداره، زود باشین کمکش کنید همه دویدیم پشت مسجد روستا توقع دیدن هر چیزی را داشتیم غیر از این همه می خندیدند ما هم که رسیدیم خندیدیم ترکش خمپاره به پای یک گوساله اصابت کرده بود شاهرخ خندید و گفت: این هم ناهار امروز ما اینو دیگه خدا رسونده سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله. من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم. یک قابلمه بزرگ پیدا کردیم کمی هم نمک و ... از آنجا برداشتیم بچه های دیگر هم هیزم آوردند از داخل یک از خانه ها هم مقدار زیادی نان خشک پیدا کردیم ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد بچه ها پیاز هم پیدا کرده بودند هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصمیم گرفتیم که شب را در همان روستا بمانیم چند تا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو یکی از این خانه ها تلویزیون هست می توانیم استفاده کنیم؟ شاهرخ گفت : باشه ولی اینجا که برق نداره یکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست بنزین هم داره ساعتی بعد بچه ها دور هم در حیاط مدرسه نشسته بودیم و مشغول تماشای تلویزیون بودیم آن شب فیلم کمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را در کنار یکی از خانه ها پیدا کردند در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اینجا ۲۴ روزه که رفتند بعد هم با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده کردیم مرغ را هم برداشتیم و با بچه ها برگشتیم خیلی خوش گذشت در کل دوران جنگ چنین شب و روزی برای من تکرار نشد .مرتب می گفت: من نمی دونم باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی؟ گفتم: آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه ؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد گذاشتم داخل یک قابلمه بعد هم بردم مقر شاهرخ و نیروهایش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روزه گرفته بودند آن ها را اورد و روی زمین نشاند یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد بعد شروع به صحبت کرد خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان شما اسیر شد اسرای عراقی با علامت سر تایید کرد بعد ادامه داد: شما متجاوزید شما به ایران حمله کردید ما هر اسیری را بگیریم می کشیم و می خوریم. مترجم هم خیلی تعجب کرده بود اما سریع ترجمه می کرد هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت بعد زبان کله را در آورد جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود مرتب ناله می کردند شاهرخ ادامه داد این زبان فرمانده شماست زبان می فهمید زبان. زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش من و بچه های دیگر مرده بودیم از خنده برای همین رفتیم پشت سنگر شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آن ها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آن ها را ترسانده بود بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آن ها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. @yazinb3
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷 فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته رفتم و کناش نشستم بعد پرسیدم: آقا شاهرخ یک سئوال دارم این کله پاچه ترسوندن عراقی ها آزاد کردنشون برای چی این کارها رو کردی شاهرخ خنده تلخی کرد بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما می ترسه می دونه ما قدرت نظامی نداریم نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند بعد هم اون ها را آزاد کردند ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم اون ها نباید جرات حمله پیدا کنند مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه. آخر شب بود شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم دو افسر عرافقی داخل یک سنگر نشسته بودند یک دفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آن ها با تعجب گفتم شاهرخ چی کار می کنی گفت هیچی فقط نگاه کن مطمئن شدی کسی آن اطراف نیست خوب به آن ها نزدیک شد با شگردی خاص هر دو آن ها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است باید این ها رو بترسونیم بعد چاقویی برداشت شروع کرد به تهدید آن ها می گفت شما رو می کشم و می خورم دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد اسیرها حسابی ترسیده بودند گریه می کردند التماس می کردند شاهرخ هم ساعتی بعد آن ها را آزاد کرد مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم برگشت به سمت من و گفت: باید دشمن از ما بترسد باید از ما وحشت داشته باشد من هم کار دیگری به ذهنم نرسید. شب های بعد هم این کار را تکرار کرد اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد مدتی بعد نیروهای سازمان یافته شدند شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد این کار او دشمن را عجب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند قرار من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم معمولا هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح بر می گشت ساعت شش صبح و هوا روشن بود کسی را هم در آنجا ندیدیم در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم می رم دستشویی گفتم: اینجا خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم داشتم به اطراف نگاه می کردم یک دفعه دیدم یک سرباز عراقی اسلحه به دست به سمت ما می آید از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد کسی همراهش نبود از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود اگر شاهرخ بیرون بیاید؟ سرباز عراقی به مقابل دستشیی رسید با تعجب به اطراف نگاه کرد یک دفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید وایسا سرباز عراقی از ترس اسلحه اس را انداخت و فرار کرد شاهرخ هم به دنبالش می دوید از صدای او من هم ترسیده بودم رفتم و اسلحه اش را برداشتم بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همین طور ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور کمی عربی بلد بودم تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟! سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلا مشخصات این آقا را داده اند به همه ما گفته اند اگر اسیر او شوید شما را می خورد برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من این همه دنبالت دویدم و خسته شدم اگر می خواهی من نخوذرمت باید تا سنگر نیروهامون کول کنی سرباز عراقی شاهره را کول کرد و حرکت کردیم چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ گناه داره تو ۱۳۰ کیلو هستی این بیچاره الان می میره شاهرخ هم پایین آمد بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم. شب سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروه های خودتان اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهد شیران درنده، عقابان آتشین این ها نام گروه های چریکی بود شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت آدم خوارها سید پرسید ین چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت دوم)🌹
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می شدند سید هم از میان آن ها رزمندگانی شجاع تربیت می کرد سید با شناختی که از شاهرخ داشت بیشتر این افراد را به گروه اون یعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به میزان توانایی او استفاده می کرد. پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند هر دو قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند روزهای اول هیچ کس آن ها را قبول نداشت آن ها هم هر کاری می خواستند می کردند سید آن ها را به شاهرخ معرفی کرد بعد از مدتی آن ها به رزمندگان شجاعی تبدیل شدند الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آن ها اهل نماز و ... شوند. در آبادان شخص بود که به مجید گاوی مشهور بود می گفتند گنده لات اینجا بوده همه بدنش چاقو و شکستگی بود هر جا می رفت یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچ کدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می کرد ابتدا کمی به چهره مجید نگاه کرد بعد با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می گن یه روز گنده لات آبادان بودی می گن خیلی هم جگر داری درسته؟! بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه با هم می ریم جلو ببینیم چه کاره ای شب از مواضع نیروهای خوذی عبور کردیم به سنگرهای عراقی نزدیک شدیم شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: می ری تو سنگراشون یه افسر عراقی رو می کشی اسلحه اش رو میاری اگر دیدم دل و جرات داری می یارمت تو گروه خودم مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد به شاهرخ گفتم این پسر دفعه اولش بود نباید می فرستادیش جلو. هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آید اسلحه ام را برداشتم یک دفعه مجید داد زد: نزن منم مجید پرید داخل سنگر و گفت: بفرمایید این هم اسلحه شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخر گفت: بچه اینو از کجا دزدیدی ؟! مجید یک دفعه دستش رو برد داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو در تاریکی شب سرم را جلو آوردم یک دفعه داد زدم وای. با دست جلوی دهانم را گرفتم سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟! مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود بیا این هم درجه هاش. از رو دوشش کندم بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد تو دیگه نیروی ما هستی. مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد مصطفی ریش، حسن کره ای ، علی تریاکی و ... هر کدامشان ماجراهایی داشتند اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند مثلا علی تریاکی اصالتاً همدانی بود قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاق های هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد علی در عملیات کربلای ۵به شهادت رسید. شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود او بعد از مدتی با سید آشنا می شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سیذ می آید رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت او به یکی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد. در گروه پنجاه نفر ما همه تیپ آدمی حضور داشتند از بچه های لات تهران و آبادان و... افراد تحصیل کرده ای مثل اصغر شعله ور که فارغ التحصیل از آمریکا بود. از افراد بی نماز که در همان گروه نماز خوان شدند تا افراد نماز شب خوان. اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فدائیان اسلام می شدند علاقه مند به پیوستن به گروه شاهرخ بودند وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نماز جماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمی داد سید به دنبال این فعالیت ها بود و خوب نتیجه می گرفت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت سوم )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با سختی زیادی رسیدیم به ماهشهر. از آنجا با قایق به سمت آبادان حرکت کردیم بالاخره پس از ۲۴ساعت رسیدیم به مقصد سراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. دیدن چهره شاهرخ خستگی سفر را بر طرف کرد دوستانش باور نمی کردند که من برادرش باشم هیکل من کوچک و قد من کوتاه بود بر خلاف او. عصر همان روز به همراه چند رزمنده به روستای سیدان و خطوط نبرد رفتیم در حال عبور از کنار جاده بودیم یک دفعه شلیک خمپاره های پنج تایی معروف به خمسه خمسه از سوی عراق آغاز شد شاهرخ که من را امانت مادر می دانست سریع فریاد زد بخوابید روی زمین بعد هم خودش را انداخت روی زمین. نیت او خیر بود اما دیگر نمی توانستم نفس بکشم هر لحظه مرگ را احساس می کردم کم مانده بود استخوان هایم خرد شود با تلاش بسیار خودم را نجات دادم گفتم: چه کار می کنی؟ من داشتم زیر هیکل تو خفه می شدم شاهرخ با تعجب نگاهم کرد بعد آهسته گفت: ببخشید من می خواستم ترکش به تو نخوره گفتم: آخه داداش تو نمی گی این هیکل رو ... دلم براش سوخت دیگر چیزی نگفتم کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود شاهرخ شروع کرد به چیدن گوجه فرنگی بعد هم با میله ای که زیر اسلحه کلاش قرار داشت گوجه ها را به سیخ کشید و روی آتش گرفت و نان و گوجه پخته شام شد خیلی خوشمزه بود می گفت: چشمانتان را ببندید فکر کنید دارید کباب می خورید وارد خط اول نبرد شدیم صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری می شنیدیم نیروهای رزمنده خیلی راحت و آسوده بودند اما من خیلی می ترسیدم روز اولی بود که به جبهه آمده بودم شاهرخ به سنگرهای دیگر رفت نیمه شب بود که برگشت با ده تا کمپوت با همان حالت همیشگی گفت: بیایید بزنید تو رگ بچه ها می گفتند این ها را از سنگر عراقی ها آورده صبح زود بود که درگیری شد صدای تیراندازی زیاد بود شلیک توپ و خمپاره هم آغاز شد یکی از بچه ها توپ ۱۰۶ را آورد در پشت سنگر مستقر شد با شلیک اولین گلوله یکی از تانک های دشمن هدف قرار گرفت شاهرخ که خیلی خوشحال بود داد زد دمت گرم مادرش رو. تا نگاهش به من افتاد حرفش را قطع کرد اعضا گروه مثل خودش بودند اما بی ادبی بود جلوی برادر کوچک تر. سریع جمله اش را عوض کرد بارک الله. مادرش رو شوهر دادی یک موشک از بالای سرم رد شد و به سنگر عقبی اصابت کرد از یکی از بچه ها پرسیدم: این چی بود؟ جواب داد: موشک تاو. بعد ادامه داد: دیروز شاهرخ اینجا بود عراقی ها هم مرتب موشک تاو شلیک می کردند شاهرخ هم یک بیل دستش گرفته بود وقتی موشک شیلک می شد بیل رو پرت می کرد و سیم کنترل موشک را منحرف می کرد این کار خیلی دل و جرائت می خواد سرعت عمل بالای او باعث شد دو تا از موشک ها کاملاً منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. در ادامه عملیات وقتی می خواستیم به جلو برویم بعضی از بچه ها ترسیده بودند شاهرخ رو به نیروها با مشت به سینه خودش زد و گفت: نترسید تا این هیکل هست هیچ تیر و ترکشی از من رد نمی شه که به شما بخوره. بچه ها هم خندیدند و دنبال او را راه افتادند... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
گرچه همه مادران عزیز و گرانقدرند و همچون جان عزیز و کرامند اما مادران شهیدان به واسطه معامله با خدای
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 دومین روز حضور من در جبهه بود تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود مثل فرزندی که همواره با پدر است تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است اما من که برادرش بودم خبر نداشتم عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته رفتم و در کنارش نشستم بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست خندید و گفت: نه مادرش اون رو به من سپرده گفته مثل پسر خودت مواظب رفتار باش. گفتم: مادرش دیگه کیه؟ گفت: مهین همون خانمی که توی مکان بود آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه من هم آو آوردمش اینجا ماجرای مهین را می دانستم برای همین دیگر حرفی نزدم چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید من یه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتیم میدون شوش جلوی کامیون ها رو می گرفتیم اون ها رو تهدید می کردیم ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم بعد می رفتیم با اون پول ها زهر ماری می خریدیم و می خوردیم زندگی ما توی لجن بود اما خدا دست ما رو گرفت امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه البته بعدا هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من این قدر خراب بود که روزهای اول، توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم. همه ساکت بودند و به حرف های شاهرخ گوش می کردند بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز جماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن. با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید گفت: اره چند تا خانم از اعالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن ها نگهبان گذاشتیم. کمی جلوتر یک مخزن بزرگ آب بود بچه ها می گفتند شاهرخ هر دو روز یک بار اینجا می آید و با لباس زیر آب می رود و غسل شهادت می کند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت پنجم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 آمده بودم تهران برای مرخصی روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم او همیشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی می خوای عمرت رو تلف کنی مگه تو جوان این مملکت نیستی دشمن داره شهرای ما رو می گیره می دونی چقدر از دخترای این مملکت رو اسیر گرفتند و بردند برادر همین طور گوش می کرد بعد کمی فکر کرد و گفت: من حرفی ندارم که بیام اما شما مرتب نماز و دعا می خونید من حال این کارها رو ندارم گفتم: تو بیا اگر نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتادیم وقتی به آبادان رسیدیم رفتیم هتل کاروانسرا سید مجتبی آمد و حسابی ما را تحویل گرفت برادرم که خودش را جدای از ما می دانست کنار در روی صندلی نشست چند تا مجروح را دیده بود و حسابی ترسیده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دنبالم دوید و با اضطراب گفت: ببین من می خوام برگردم تهرون من گروه خونم به این ها نمی خوره. کمی مکث کردم و گفتم: خب باشه فعلا همون جا بنشین من الان میام. گفتم: خدایا خودت درستش کن کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایین آمدم برادرم همچنان کنار در نشسته بود آمدم و کارت را تحویلش دادم هنوز با هم حرفی نزده بودیم که شاهرخ و نیروهایش از در وارد شدند یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حمید خودتی؟ هر دو در آغوش هم گرفتند بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اینجاست. بعد ادامه داد: من قبل از انقلاب از رفیقای شاهرخ بودم چقدر با هم دوست بودیم همیشه با هم بودیم دربند می رفتیم و... تازه چند تا دیگه از رفقای قدیمی هم تو گروه شاهرخ هستن من می خوام همین جا پیش این بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد برادرم اهل نماز شد او به یکی از رزمندگان خوب جبهه تبدیل شد. شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم بیشتر مسئولان گروه ها هم نشسته بودند سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است. سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ اگر امکان دارد اسم گروهت را عوض کم اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست. بعد از کمی صحبت اسم گروه به پیشرو تغییر یافت سید ادامه داد رفقا سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیر المومنین سفارش کرده اند که با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش کرده اند همه فهمیدند منظور سید کارهای شاهرخ خودش هم خنده اش گرفت سید و بقیه بچه ها هم خندیدند. سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چی کار کردی؟! شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسایی بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم تو مسیر برگشت پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند مثل پادشاهی قدیم شده بودیم نمی دونید چقدر حال می داد. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید این ها اومده بودند ما رو بکشن ما فقط ازشون سوتری گرفتیم اما دیگه تکرار نمی شه. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت ششم )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 توی گروه پیشرو همه گونه آدم داشتیم. اما این مورد را تا آن موقع نشنیده بودم چند نفر داشتیم که سن و سالشان از بقیه بیشتر بود. معلوم بود که روزگار خوبی داشتند زندگی و رفاه آن ها نسبت به بقیه بهتر بوده است یکی از آن ها با هم رفیق شد شبی در سنگرهای خط مقدم با هم از گذشته صحبت می کردیم آن جا فهمیدیم این دو دست ما از قاچاقچی و دستگیر شدگان اول انقلاب بوده است گفتم: خبتو چطور پات به جبهه باز شد؟ گفت: ماجراش طولانیه، من و شش نفر از افرادی که الان تو گروه شاهرخ هستیم یک سال را در زندان سپری کردیم جر ما مواد مخدر ، فساد و قاچاق فروشی و ... بود آخرین بار در روزهای اول جنگ آقای خلخالی از زندان داشت به سراغ ایشان رفتیم گفتیم: شما می خواهید یک گلوله برای ما خرج کنید ما را هم کشته شده فرض کن بعد گفتیم: حالا که جنگ شده اجازه بده ما برویم جبهه تا با صدامی ها بجنگیم اصلا هر جا لازم است که کسی روی مین برود یا فدایی رزمنده ها شود از ما استفاده کنید ما ضمانت می دهیم که خیانت نکنیم. آقای خلخالی از این حرف خوشش آمد و گفت: باشه شما توابین را به گروه فدائیان اسلام می فرستم. بعد گفت: غیر از ما چند نفر دیگر اینجا هستند که اگر به شهر بروند ممکن است دستگیر شوند. تعجب کردم و گفتم: کی؟ برای چی؟ گفت: مثلا همین نصرالله غ. این آدم ساقی و پخش کننده مشروب بوده است. توی تهران برای خودش برو بیا داشته اما به خاطر شاهرخ و دوستان پا شده آمده جبهه. از صحبت ما با ایشان چند روز گذشت. ما یک عملیات داشتیم نصر الله جزء اولین شهدای این عملیات بود. به همراه پیکر این شهید تواب، راهی تهران شدیم در محله آن ها کمتر کسی باور می کرد که نصر الله شهید شده باشد، فکر می کردند که او اعدام شده است. پس از مراسم تشییع او بسیاری از جوان ها محله آن ها به غیرتشان برخورد و راهی جبهه شدند نصرالله اسوه بچه های محله شد من نام آن توابین را می دانستم سال ها بعد سراغ آن ها را گرفتم تا پایان جنگ چند نفر دیگر از آن ها به شهادت رسیدند و توبه واقعی خود را نشان دادند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت آخر )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 نیروهای دشمن هر ازچندگاهی به داخل مواضع ما پیش روی می کردند ما هم تا آنجا که توان داشتیم با آن ها مقابله می کردیم در یکی از شب های آبان ماه نیروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست همه مطمئن بودند که صبح فردا دشمن حمله وسیعی را آغاز می کند نیروهای ما آماده باش کامل بودند اما دشمن با تما قوا آمده بود. شب بود همه در این فکر بودند که چه باید کرد ناگهان سید گفت: هر چی بشکه خالی تو پالایشگاه داریم بیایید توی خط. می خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم. با تعجب گفتم: بشکه؟ گفت: معطل نکن سریع برو. نیمه های شب تعداد زیادی بشکه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد اما هیچ کس نمی دانست چرا ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم برای این کار باید خاکریز می زدیم ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاکریز شد. بچه ها هم با وسایل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبیدند. این صداها باعث شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد هر کس هم از دور صداها را می شنید یقین می کرد که این ها صدای شلیک است دشمن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم همزمان با این کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شلیک کردند. چند نفر از بچه های گروه شاهرخ فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند با این کار دشمن تصویر می کرد که نیروهای ما در حال پیش روی هستند هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت: نباید حیوانات را اذیت کرد اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده بود دشمن گیچ شده بود آن ها نمی دانستند که این خاکریز کی زده شده تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده خالی شده بود شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند دشمن مهمات زیادی را بر جای گذاشته بود من به همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم جاده ای خاکی در مقابل ما بود. باید از عرض آن عبور می کردیم آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم جاده از سطح زمین بلند تر بود یک دفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیده بان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند. افسر عراقی با دوربین ، سمت چپ خود را نگاه می کرد آن ها متوجه حضور ما نبودند ما رو به روی آن ها در این طرف جاده بودیم شاهرخ به یک باره کادر خود را برداشت از جا بلند بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد تکون نخور و به سمت سنگر دیده بانی دوید از فریاد او من هم ترسیدم ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم وارد سنگر دشمن شدم با تعجب دیدم که افسردیده بان روی زمین افتاد و غش کرد و سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزید بالای سر دیده بان رفتم افسری حدود چهل سال بود نبض او نمی زند سکته کرده و در دم مرده بود. دستان سرباز را بستم ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند اسیر را تحویل دادیم با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم ظهر در کنار جاده بودیم که با وانت ناهار را آوردند یک قابلمه بزرگ برنج بود قاشق و بشقاب نداشتیم آب برای شستن دستمان هم نبود با همان وضعیت ناهار خوردیم و برگشتیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت اول )🌹
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 بیست و چهار آبان بود مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بودند به آبادان آمدند بعد هم به جمع نیروهای فداییان اسلام تشریف آوردند. مسولان دیگر هم قبلا برای بازدید آمده بودند اما این باز تفاوت داشت شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند صحبت های ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود. مدتی بعد آیت الله خلخالی که پشتیبانی گروه را انجام می داد به آبادان آمد همان روز شاهرخ به حمام رفته بود پس از مدت ها بالاخره لباس هایش را شست هیچ لباسی که به اندازه شاهرخ باشد نداشتم به ناچار لباس هایش را پهن کرد فقط لباس زیر پوشید و یک پتو دورش خودش گرفت با عجله به محل سخنرانی آقای خلخالی آمد ایشان در گوشه ای روی یک سکو ایستاده بود و همه بچه ها در اطراف او بودند وسط صحبت ها شاهرخ دوان دوان رسید و از پشت جمعیت سرک می کشید قد او یک سر و گردن از همه بلند تر بود اقای خلخالی صحبت هایش را قطع کرد و با تعجب گفت: ببینم این آقا کیه؟! بچه ها کنار رفتند شاهرخ با آن پتویی که دورش گرفته بود خندید و جلو آمد آقای خلخالی قد و هیکل او را برانداز کرد و گفت: باور کنید من دیدم ایشان با این هیبت از دور می دود ترسیدم. ماشالله عجب قد و هیکلی!خدا شما رزمنده ها را حفظ کند. شب بچه ها این ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می گفتند: قاچاقچی های بزرگ از آقای خلخالی هم از شاهرخ ترسیده. بعد به شوخی می گفتند: برای ترساندن آقای خلخالی باید چهره شاهرخ را نشانش بدهیم شهید رجایی نخست وزیر محبوب سید احمد اقا فرزند حضرت امام، شهید مظلوم دکتر بهشتی و شهیدان چمران نیز بازدیدهایی را از گروه فداییان اسلام داشتند. هر کدام به نوعی از زحمات بچه ها و شخص سید مجتبی هاشمی تشکر کردند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت دوم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 توی خط بودم سید تماس گرفت و پرسید: شاهرخ هست؟ گفتم:نه. سید ادامه داد: ده نفر نیروی جدید از تهران آمده. فرستادم پیش شما الان می رسند درباره نحوه نبرد و دیگر مسائل این ها را توجیه کن. چند دقیقه بعد رسیدند یک ساعتی برایشان صحبت کردم و درباره کارهای مان توضیح دادم بعد گفتم لباس های شما رنگی است اولین کاری که می کنید این است که لباس خاکی بپوشید تا دشمن شما را تشخیص ندهد بعد هم کمی صحبت کردم ورفتم داخل سنگر. چند دقیقه بعد یکی از بچه ها آمد و گفت: ببین این نیروهای جدید چی کار می کنن! آمدم بیرون همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی دین دشمن ایستاده بودند یک بیل را هم در زمین فرو کرده بودند بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بیل پرت می کرد. جای شاهرخ خالی بود زبان این افراد را خوب می فهمید می دانست چطور برخورد کند از اینها بدتر را آدم کرده بود مسابقه راه انداخته بودند هر چه داد زدم بیایید تو سنگر الان شما رو می زنن بی فایده بود با سید تماس گرفتم و ماجرا را گفتم در جواب گفت: توی این ها یکی هست که همه از او حساب می برن گنده لات این هاست قد و هیکلش از همه درشت تره صداش کن بیاد پشت گوشی. رفتم و صدایش کردم خیلی بی تفاوت گفت ما فعلا کار داریم باید روی این ها رو کم کنم به اقا سید بگو اگر می خواد خودش بیاد اینجا. نمی دانستم چه کار کنم هر کاری کردم نتوانستم آن ها را به داخل سنگر بیاورم. یک دفعه صدای صوت خمپاره آمد محل انفجار دورتر از ما بود اما یک ترکش ریز به شکم همان آقا اصابت کرد. با فریاد من همه آن ها ترسیدند و رفتند داخل سنگر با خودم گفتم: باید این اقا رو بفرستیم عقب. به یکی از بچه ها گفتم: برو سریع از پشت سنگر آمبولانس رو بیار. آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود هر چه آن اقا می گفت: بابا من حالم خوبه هیچی نیست اما من می گفتم تو مجروح شدی باید بری بیمارستان. نفر دیگر از بچه ها کنارش نشستیم. ماشین حرکت کرد چند دقیقه بعد یک دفعه داد زد: آی کمرم داره می سوز می خوام پیاده شم اما ما دو نفر برای اینکه فرار نکند محکم او را گرفته بودم نمی گذاشتیم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: این درد تو به خاطر ترکشه الان داره می ره سمت نخاع اصلا تکون نخور. اون بیچاره هم ترسید و حرفی نزد چند دقیقه بعد داخل ماشین بوی گوشت سوخته پیچید راننده گفت: رسیدیم جلوی بیمارستان. جوان یک دفعه از جا پرید و رفت بیرون با تعجب دیدم روی کمرش چهار سوراخ ایجاد شده و غرق خون است به کف ماشین که نگاه کردم دیدم لوله اگزوز به کف پوسیده ماشین چسبیده و هر چهار پیچ آن خونی است.به راننده گفتم: تا این بابا برنگشته سریع فرار کن. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت سوم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرماندهان می داد. تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه؟! با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه؟! گفت الان عراق درباره شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون فرمانده گروه پیشرو. گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدم خواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!! دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند حالا هم برای شاهرخ بهش بگو بیشتر مراقب باشه. صحبت دوستم که تمام شد گفتم: راستی پاشو بریم پیش سید امشب عروسی داریم چشماش از تعجب گرد شده بود با تعجب گفت: عروسی اون هم توی آبادان محاصره شده؟! گفتم: آره یکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه به همراه دیگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه ،قراره با یکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داریم. سوار شدیم و رفتیم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: این آقا سید مجتبی خیلی آدم بزرگیه. هر کسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ایشون میشه. سید فقط حرف نمی زنه بلکه با عمل بچه ها رو به کار درست دعوت می کنه مثلا درباره نماز جمعه خودش همیشه تو نجماز جمعه آبادان شرکت می کنه بعد ما رو هم دعوت می کنه. برای همین تاثیر کلام ایشان بسیار بالاست بعد گفتم: می دونی توی گروه فدائیان اسلام چند نفر اقلیت مذهبی داریم. با تعجب گفت: جدی می گی؟! گفتم: یکی از بچه ها به اسم ارسلان هست که امشب می بینیش از مسیحی های تهرانه که داوطلب آمده جبهه بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سید مسلمان شد. چند نفر هم زرتشتی در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سید مجتبی خیلی احتیاج داریم بعد ادامه دادم: وضع مالی سید خیلی خوب بوده اما به خاطر تامین هزینه های جنگ و گروه فدائیان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه. بعد گفتم: سید با اخلاق اسلامی خودش بیشترین تاثیر رو در شخصیت شاهرخ و بچه های گروه پیشرو داشته همیشه هم برای ما صحبت می کنه و بچه ها رو نصیحت می کنه. برای دریافت آذوقه رفتم اهواز رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم گفتند: داخل جلسه هستند. لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی پشت سر دکتر بودند جلو رفتم و سلام کردم شاهرخ را از قبل می شناختم یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم. کمی با هم صحبت کردیم بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام. چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد کاملا در تیر رس بود خیلی ترسیدم اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید یه خواهشی از شما دارم با تعجب پرسیدم: چی شده هر چی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم کمی مکث کرد و با صدای بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی تعجب من بیشتر شد منتظر هر حرفی بودم به جز این بعد ادامه داد و گفت: تو سیدی مادر شما حضرت زهراست خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه دعا کن من عاقبت به خیر بشم. کمی نگاهش کرد و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتما برای من دعا کن. ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیپ شاهرخ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحایی امام با او چه کرده بود آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سردار رشید اسلام کجا! 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت چهارم)
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 نیمه شب بود وارد مقر نیروها در هتل شدم همه بچه ها بیدار و نگران بودند با تعجب پرسیدم چی شده؟! یکی از رفقا گفت: سید مجتبی چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده الان رادیوی عراق اعلام کرده که ما سید مجتبی هاشمی را به اسارات گرفتیم. پاهایم سست شد زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردیم الا اسارت سید با ناراحتی گفتم: تنها رفته بود؟ ادامه داد: نه شاهرخ باهاش بوده نمی دانستم چی بگم خیلی حالم گرفته شد رفتم در گوشه ای نشستم یاد خاطراتی که با آن ها داشتم لحظه ای از ذهنم خارج نمی شد نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم ساعتی بعد از فرط خستگی با چشمانی اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سرو صدای بچه ها بیدار شدم به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از بچه ها در ورودی هتل جمع شده بود و صلوات می فرستادند در میان بچه ها سید و در کنار او شاهرخ را دیدم اول فکر کردم خواب می بینم اما خواب نبود از جا پریدم و به سمتشان رفتم همه بچه ها با آن ها روبوسی می کردند یکی از بچه ها گفت: آقا سید شما که ما رو نصف جون کردی مگه شما اسیر نشده بودید؟ آخه عراقی ها سر شب اعلام کردند که شما رو اسیر گرفتند. شاهرخ پرید تو حرفش و گفت: چی می گی؟ ما دو تا اسیر هم از اون ها گرفتیم. سید مجتبی هم به شوخی گفت: ما رو گرفتند و بردند توی مقرشان بعد هم دو تا افسر عراقی را به عنوان کادو به ما دادند و برگشتیم. بعد از یک ساعت شوخی و به خنده به اتاق ها رفتیم و خوابیدیم. صبح فردا جلسه ای برگزار شد نقشه هایی که سید آورده بود همگی بررسی شد با فرماندهی ارتش و دفتر فرماندهی کل قوا در منطقه آبادان هماهنگی لازم صورت گرفت. قرار شد در غرب روز شانزده آذر نیروهای فدائیان اسلام با عبور از خطوط مقدم نبرد در شمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشهر را پاکسازی کنند سپس مواضع تصرف شده را تحویل ارتش بدهند. سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقرّ نیروها در هتل آمدیم شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود رفتار او خیلی عجیب شده وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود از شدت گریه شانه هایش می لرزید با دیدن او ناخود آگاه گریه ام گرفت سرش پایین بود و دستانش به سمت آسمان مرتب می گفت: الهی العفو... سید خیلی سونازک می خواند آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاک تر باشه. برگشتم به سمت عقب، شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد صبح فردا یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد این فیلم چندین بار از صدا و سیما پخش شده است وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان صحبت ها گفت: راه ما راه امام حسین است از خدا می خواهم که شهادت را نصیب ما بگرداند.! 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت پنجم)🌹
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 دو قلوها عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر ماه ۱۳۵۹بود سید مجتبی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد تقریبا ۲۵۰ نفر بودم ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند سپس درباره عملیات جدید صحبت کرد برادرها امشب با یاری خدا برای آزاد سازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم استعداد نیروی ما نزدیک به گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهزات مستقر کرده است ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ایمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد بعد ادامه داد: دفتر فرماندهی کل قوا( بنی صدر) اعلام کرده: صبح فردا نیروهای ارتش را برای استقرار در منطقه، جانشین ما خواهند کرد توپخانه ارتش هم پشتیبانی ما را انجام خواهند داد بعد درباره حفر کانال صحبت کرد و گفت: دوستان عزیز ما در طی این مدت کانالی را به طول سیصد متر تا نزدیک خطوط دشمن حفر کرده اند همه از این کانال عبور می کنیم دقت کنید تا به خاکریز و سنگرهای دشمن نرسیدیم کسی تیراندازی نکند باید در سکوت کامل به دشمن نزدیک شویم. یکی دیگر از فرماندهان ادامه داد: برادر هاشمی فرماندهی عملیات و برادر شاهرخ ضرغام معاونت این عملیات را بر عهده دارند برای رمز این حمله همه کلمه دو قلوها انتخاب شده . بچه ها با تعجب به هم گناه می کردند این اسم خیلی عجیب بود فرمانده با خنده ادامه داد: روز قبل خدا به سید دو تا فرزند دو قلو داده ما هم چه از ایشان خواستیم به تهران بروند قبول نکردند برای همین رمز حمله را این طور انتخاب کردیم نیروها آخرین تجهیزات خود را دریافت کردند نماز مغرب را خواندیم و مجلس دعای توسل بر پا شد هر چه گشتیم شاهرخ را ندیدم رفته بود توی تاریکی و تو حال خودش بود بعد دعا کمی غذا خوردیم و حرکت بچه ها آغاز شد. همه سوار بر کامیون ها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم شاهرخ هم کمی عقب تر از ما در حرکت بود بقیه هم پشت سر ما بودند در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد بعد هم گفت: دقت کردید شاهرخ خیلی تغییر کرده سید با تعجب پرسید چطور؟! گفت: همیشه لباس های گلی و کثیف داشت موهاش به هم ریخته بود مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا سید هم بر گشت و نگاهش کرد در تاریکی هم مشخص بود سر به زیر شده بود و ذکر می گفت حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود موها را هم مرتب کرده بود سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید این چهره نشون می ده که آسمونی شده مطمئن باشید که شهید می شه. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت ششم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت اول) رسیدیم به سنگر اول یا سنگر الله. تمام نیروها به دسته های کوچک تقسیم شدند مسئولان محورها و گروه ها با نیروهایشان حرکت کردند شاهرخ یک آرپیچی و چند تا گلوله برداشت و به من گفت: ممد تو همراه من باش با من بیا جلو گفتم: چشم به همراه سه نفر دیگر حرکت کردیم چند دقیقه بعد به کانال رسیدیم کانال به صورت خط خمیده به سمت دشمن ساخته شده بود و نیروهای عراقی متوجه آن نشده بود دکتر چمران هم در بازدیدی که از کانال داشت خیلی از آن تعریف کرده بود با عبور از کانال به مواضع و سنگرهای دشمن نزدیک شدیم در قسمت هایی از دشت خاکریزهای کوتاه و جدا از هم ایجاد شده بود. به پشت یکی از این خاکریزها رفتیم صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد اما دشمن هنوز از حضور ما معطل نشده بود شاهرخ اشاره کرد بیایید و ما به دنبالش راه افتادیم. هوا تاریک و سرد بود. کمی آن طرف تر به یک خاکریز کوچک نعل اسبی رسیدیم یک دستگاه نفربر داخل خاکریز بود به سمت نفر بر رفتم یک دفعه یکی از خدمه آن بیرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت. قبل از اینکه حرفی بزند، شاهرخ آن چنان ضربه ای به صورت افسر عراقی زد که به بدنه نفربر خورد و بی هوش روی زمین افتاد. جنازه اش را به کنار خاکریز بردم کسی آن اطراف نبود از دور یک عراقی دیگر به سمت ما می آمد سر نیزه ام را برداشتم وقتی خوب نزدیک شد به او حمله کردم شاهرخ خیلی با آرامش درب نفربر را باز کرد دستش را اشاره کرد و به عربی گفت: تعال( بیایید بیرون) آرامش عجیبی داشت سه نظامی دشمن را اسیر گرفت و تحویل بچه های دیگر داد بعد با هم برگشتیم و رفتیم داخل نفربر، از غذاها و خوارکی هایی که آنجا بود معلوم بود که هنوز آن ها شام نخورده بودند. چند دقیقه ای با هم مشغول خوردن شدیم با صدای الله اکبر و شلیک اولین گلوله ها به سمت دشمن ما هم دست از غذا کشیدیم و حرکت کردیم. نیروها از همه محورها پیش روی کردند عراقی ها پا به فرار گذاشتند بچه ها تا ساعتی بعد به جاده آسفالته رسیدند شیرازه ارتش عراق در این منطقه به هم ریخته بود خاکریز کوچک و نفربر موجود در آن نقطه مهمی واقع شده بود اینجا محل تلاقی دو جاده خاکی ولی مهم ارتش عراق بود. طبق دستور ما همان جا ماندیم پیش روی بچه ها خیلی خوب بود کار خاصی نداشتم به شاهرخ گفتم: من خیلی خسته ام خوابم می یاد. گفت: برو پشت نفربر اونجا یک پتو هست که یکی زیرش خوابیده تو هم کنارش بخواب بعد هم خندید. من هم رفتم و خوابیدم هوا سرد بود بیشتر پتو را روی خودم کشیدم. ساعت چهار صبح بود روز هفده آذر با صدای یک انفجار از خواب پریدم بلند شدم و نشستم هنوز در عالم خواب بودم پتو راکنار زدم یک دفعه از جا پریدم جنازه متلاشی شده یک عراقی در کنارم بود شاهرخ تا مرا دید با خنده گفت: برادر عراقی چطوره؟ با تعجب گفتم: تو می دونستی زیر پتو جنازه است؟ گفت: مگه چیه ترس نداره سریع بلند شدم و پرسیدم: راستی چه خبر؟! گفت: خدا رو شکر بیشتر سنگرها پاکسازی شده نیروهای دشمن از همه محورهای عملیاتی عقب نشینی کردند. دشمن هم نزدیک به سیصد کشته و زخمی و تعداد زیادی هم اسیر داده چهار دستگاه تانک دشمن هم منهدم شده نیروهای دشمن خیلی غافلگیر شدند. پرسیدم از سید مجتبی خبر داری؟ گفت: آره توی اون سنگر داره با بی سیم صحبت می کنه با شاهرخ رفتیم سمت سنگر سید. وقتی وارد شدیم سید داشت پشت گوشی داد می زد تا آن زمان عصبانیتش را ندیده بودم صحبتش که تمام شد شاهرخ با تعجب پرسید: آقا سید چی شده جواب داد: هیچی ، خیانت. بعد از اینکه آرام شد گفت: توپخانه که پشتیبانی نکرد الان هم می گن نیروهای پشتیبانی رو فرستادیم جای دیگه بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد بچه های ما حسابی خسته شدند هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما می یاد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت هفتم)🌹
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 (قسمت آخر ) نماز صبح را همان جا خواندیم سید و شاهرخ و دیگر فرماندهان از سنگر بیرون آمدند و منطقه را بررسی کردند. شاهرخ گفت: یک جاده بزرگ از سمت راست می یاد و به سنگر نفر بر می رسه یک جاده هم از رو به رو می یاد و به اینجا ختم می شه. اگر تانک های دشمن از این دو محور حمله کنند خیلی راحت به صورت گاز انبری ما رو محاصره می کنند بعد ادامه داد: شما مجروحان و نیروهای اضافه را از خط خارج کنید ما اینجا هستیم ساعت هشت صبح بود من و شاهرخ در کنار نفربر بودیم دو نفر دیگر از بچه ها بیست متر آن طرف تر داخل سنگر دیگری بودند بچه هایی که دیشب شجاعانه به خط دشمن زده بودند دسته دسته از کنار ما عبور می کردند و با خستگی بسیار عقب می رفتند سنگرها و خاکریزهای تصرف شده امنیت نداشت نیروی پشتیبانی هم نبود هرلحظه احتمال داشت که همگی محاصره شویم. از نیروهای پیاده عراقی خبری نبود ساعتی بعد احساس کردم زمین می لرزد به اطراف نگاه کردم رفتم بالای خاکریز علت لرزش را پیدا کردم از انتهای جاده رو به رو تانک های عراقی به سمت ما می آمدند یکی دو تا سه تا ... ده تا اصلا قابل شمارش نبود تا چشم کار می کرد تانک بود که به سمت ما می آمد به جاده دوم نگاه کردم آنجا هم همین وضعیت را داشت هر دو سنگر ما روی هم شش گلوله آرپی چی داشت اما چند برابر آن تانک می آمد معادله جالبی بود هر گلوله برای چند تانک نفس در سینه ام حبس شده بود خیلی ترسیده بودم شاهرخ با آرامش گفت: چی شده چرا ترسیدی، خدا بخواد ما پیروز می شیم بعد ادامه داد: این ها خیلی می ترسن کافیه بتونیم تانک های اولشون رو بزنیم مطمئن باش فرار می کنن از طرفی ما باید اینجا مقاومت کنیم تا بچه ها بتونن تو سنگرهای عقب مستقر بشن. ساعت نه صبح بود تانک های دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند از سنگر کناری ما یکی از بچه ها بلند شد و اولین گلوله آرپی چی را شلیک کرد گلوله از کنار تانک رد شد بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد تانک هایی که از رو به رو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم آن ها بی امان شلیک می کردند شاهرخ گلوله دوم را زد گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. تیر بار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم فاصله تانک ها با ما کمتر از صد متر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: اره چطور مگه گفت: نفربر رو منفجر کن نباید دست عراقیا بیفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی چی هست برو بیار بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد شاهرخ از جا بلند شد و روی خارکیز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی چی پیدا کردم هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیدم. یک دفعه به سمت شاهرخ برگشتم چیزی که می دیدم باور کردنی نبود گلوله ها را انداختم و دویدم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود گویی سال هاست که به خواب رفته بر روی سینه اش حفره ایی ایجاد شده بود خون با شدت از آنجا بیرون می زد گلوله تیر بار تانک دقیقا به سینه اش اصابت کرده بود رنگ از چهره ام پریده بود مات و مبهوت نگاهش می کردم زبانم بند آمده بود کنارش نشستم داد می زدم و صدایش می کردم اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد تانک ها به من خیلی نزدیک شده بود صدای انفجار و بوی باروت همه جا را گرفته بود نمی دانستم چه کنم نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده نفهمیدم از کجا آمده بود اسلحه را به سمتش گرفتم سریع تسلیم شد گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم. صد متر عقب تر یک خاکریز کوچک بود سریع پشت آن رفتیم برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند آن ها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند گویی او را می شناختند بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند دستان اسیر را بستم با هم شروع به دویدن کردیم روی زمین هر چه اسلحه جا مانده بود بر می داشتم و روی دوش اسیر می ریختم در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم داخل آن یک گلوله بود برداشتم و سریع حرکت کردیم هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم لحظه ای از فکر شاهرخ جدا نمی شدم. یک دفعه سر وکله های کوپتر عراقی پیدا شد همین را کم داشتیم در داخل چاله ای سنگر گرفتیم هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد متوجه ما نشده بود نمی توانستم حرکتی انجام دهم ارتفاع های کوپتر خیلی پایین بود و درب آن باز بود حتی پوکه های آن روی سر ما می ریخت فکری به ذهنم رسید نارنجک انداز را بر داشتم با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود گلوله دقیقا به داخل هلی کوپتر رفت بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پایین آمد و کمی آن سوتر روی زمین نشست. دو خلبان دشمن بیرون پریدند و شروع به دویدن کردند آن ها را به رگبار بستم هر دو خلبان روی زمین افتادند بازوی اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم دقایقی بعد به خاکریز نیروی های خودی رسیدیم. از بچه ها سراغ آقا سید را گرفتم. گفتند: مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خرد کرده رضا، پسر شاهرخ هم مجروح شده بود اسیر را تحویل یکی از فرماندهان دادم به هیچ یک از بچه ها از شاهرخ حرفی نزدم بغض گلویم را گرفته بود عصر بودکه به مقر برگشتیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت اول )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 نیروی کمکی نیامد توپخانه هم حمایت نکرد همه نیروها به عقب آمدند شب بود که به هتل رسیدیم آقا سید را دیدم درد شدیدی داشت اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟! بچه ها در کنار ما جمع شده بودند نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد سید منتظر جواب بود این را از چهره نگرانش می فهمیدم کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم : چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند بدن بی سر او پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند گوینده عراقی هم می گفت: ما شاهرخ جلاد، حکومت ایران کشتیم! دیگر نتوانستم تحمل کنم گریه امانم نمی داد نمی دانستم چه کارکنم بچه های گروه پیشرو هم مثل من بودند انگار پدر از دست داده بودند هیچ کس نمی توانست جای خالی او را پر کند شاهرخ خیلی خوب بچه های گروه را مدیریت می کرد و حالا دوستم پرسید چرا پیکرش را نیاوردید؟ گفتم: کسی آنجا نبود من هم نمی توانستم وزن او را تحمل کنم عراقی ها هم خیلی نزدیک بودند مدتی بعد نیروهای عراقی از دشت های اطراف آبادان عقب نشینی کردند به همراه یکی از نیروها به سمت جاده خاکی رفتیم من دقیق میدانستم که شاهرخ کجا شهید شده سریع به آنجا رفتیم. خاکریز نعل اسبی را پیدا کردم نفربر سوخته هم سرجایش بود. با خوشحالی شروع به جست و جو کردم اما خبری از پیکر شاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشتیم تنها چیزی که پیدا شد کاپشن شاهرخ بود داخل همه چاله ها را گشتیم حتی آن طرف را کندیم ولی دوستم گفت: شاید اشتباه می کنی گفتم: نه من مطمئنم دقیقاً همین جا بود بعد با دست اشاره کردم و گفتم: آن طرف هم سنگر بعدی بود که یک نفر در آنجا شهید شد. به سراغ آن سنگر رفتیم پیکر آرپی چی زن شهید داخل سنگر بود پس از کلی جست و جو خسته شدیم و در گوشه ای نشستیم یادش از ذهنم خارج نمی شد. فراموش نمی کنم یک بار خیلی جدی برای ما صحبت می کرد می گفت: اگر فکر آدم درست بشه رفتارش هم درست می شه بعد هم از گذشته خودش گفت از اینکه امام چگونه با قدرت ایمان؛ فکر امثال او را درست کرده و یا در نتیجه رفتارشان تغییر کرده اثری از یپکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام از خدا خواسته بود همه را پاک کند همه گذشته اش. می خواست چیزی از او نماند نه اسم. نه شهرت و نه قبر و مزار نه و هیچ چیز دیگر اما یاد او زنده است یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است او مزار دارد مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود او مرید امام بود شاهرخ مطیع بی چون وچرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت دوم )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 چند روزی از شهادت شاهرخ گذشت جلوی در مقر ایستاده بودم یک خودرو نظامی جلوی در ایستاد و یک پیر زن پیاده شد راننده که از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده قبلا هم ساکن آبادان بوده می گه پسرم تو گروه فدائیان اسلام ببین می تونی کمکش کنی جلو رفتم با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را می شناسم. اسم پسرت چیه تا صداش کنم. پیر زن خوشحال شد و گفت: می تونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی؟! سرم یک دفعه داغ شد نمی دانستم چه بگویم آوردمش داخل و گفتم: فعلا بنشینید اینجا رفته جلو هنوز برنگشته. عصر بود که برادر کیان پور( برادر شاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بیمارستان مرخص شد و به سراغ مادرش امد. یک روز آنجا بودند بعد مادرش را با خودش به تهران برد. قبل از رفتن مادرش می گفت: چند روز پیش خیلی نگران شاهرخ بودم همان شب خواب دیدم که دربیابانی نشسته ام و گریه می کنم یک دفعه شاهرخ آمد با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی؟ پاشو بریم؟ گفتم: پسرم کجایی؟ نمی گی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ می شه؟ شاهرخ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: بنشین. بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند شاهرخ با خوشحاالی به سمت آن ها رفت می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آن ها بود گفت: مادر من رفتم منتظر من نباش خداحافظ و بعد به آسمان رفت. سال بعد وقتی محاصره آبادان از بین رفت دوباره این مادر به منطقه ذوالفقاری آمد قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم من به همراه چند نفر دیگر به محل حمله شانزده آذر رفتیم داخل جاده خاکی به دنبال نفر بر سوخته بود. قبل از اینکه من چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر ،نفربر را پیدا کردم گفتم: بله شما از کجا می دونستید؟! همین طور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همین جا را در خواب دیدم. آن دو جوان نورانی همین جا به استقبالش آمدند بعد ادامه داد: باور کنید بارها او را دیده ام اصلا احساس نمی کنم که شهید شده مرتب به من سر می زند هیچ وقت من را تنها نمی گذارد مدتی بعد به همراه بچه ها گروه یپگیری کردیم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحویل دادیم روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم و از علت این کار سئوال کردم خانم عبداللهی خیلی با ارامش گفت شاهرخ به این کار راضی نیست می گه من به خاطر این چیزها به جبهه نرفتم ما هم همین خانه برامون بسه. سال ها بعد از جنگ هم به دیدن این مادر رفتیم می گفت: اصلا حاساس دوری پسرش را نمی کند می گفت: مرتب به من سر می زند پسرش هم می گفت: مادرم را بارها دیده ام بعد از نماز سر سجاده می نشیند و بسیار عادی با پسرش حرف می زند انگار شاهرخ در مقابلش نشسته خیلی عادی سلام و احوال پرسی می کند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت سوم )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت من تا روزهای آخر در جنگ در میادین نبرد حضور داشتم با بسیاری از فرماندهان بزرگ همراه بودم اما خاطرات گروه فدائیان اسلام و شاهرخ را هیچ گاه فراموش نمی کنم بعد از ۳۳ سال دوباره راهی آبادان شدم با برخی دوستان صحبت کردم قرار شد یادمان شاهرخ را برای کاروان راهیان نور راه اندازی کنیم. لذا با دوستان و باقی مانده نیروهایی که از آن دوران مانده بودند تصمیم گرفتیم در نوروز ۱۳۹۳ راهی جنوب شدیم. صبح روز حرکت برادر یزدان شناس را دیدم ایشان از دانشجویان خارج از کشور بودکه با شروع جنگ به ایران آمد و در همان عملیات ۱۷ آذر جانباز شد بعد از آن دیگر آن مناطق را ندیده بود. برادر یزدان شناس به من گفت: باید ماجرایی را برایت بگویم. جلوتر رفتم و گفتم: بفرمایید ایشان در جلوی جمع گفت: من یقین دارم که این سفر ما با کمک و عنایت شهدا به خصوص شهید شاهرخ ضرغام است. مطمئن باش همه چیز این سفر با عنایت شهداست. بعد ادامه داد: دیشب در عالم خواب مشاهده کردم که داخل همین اتوبوس هستیم همه بودیم و می خواستیم حرکت کنیم بعد شاهرخ وارد شد و با ما سلام و احوال پرسی کرد و گفت: بچه ها چیزی کم و کسر ندارید؟! ایشان داد: آقای صادقی مطمئن باش همه چیز را خود شهدا هماهنگ می کنند. رات می گفت: در آن سفر اتفاقات عجیبی افتاد یادم هست که برای دریافت مقداری وسایل به سراغ یکی از فرماندهان در منطقه خوزستان رفتم. ایشان وسایلی که می خواستم را سریع آماده کرد بعد با تعجب نگاهم کرد و گفت: من به این راحتی این وسایل را به کسی نمی دهم نمی دانم چرا برای شما زبانم بند آمد و هر چه خواستی تحویل دادم لبخندی زدم و گفتم: شخص دیگری کار ما را هماهنگ کرده بعد هم درباره شهید شاهرخ ضرغام برایش توضیح دادم. آن سفر برای من خیلی عجیب بود. رفقای ما مشغول شدند تا خاکریزها و سنگرهای آن زمان را باسازی کنند. یکی از دوستانی که خالصانه در آن بیابان فعالیت می کرد از افراد خالص گرده شاهرخ بود این شخص برای من یک الگو بوده و هست او کسی بودکه با برادرش در قبل از انقلاب یک مشروب فروشی داشتند شاهرخ هم با آن ها رفیق بود و مشتری مغازه آن ها به حساب می آمد با شروع حوادث انقلاب تحت تاثیر شاهرخ تمام گذشته خود را پاک رد اما برادرش... برادر او با پیروزی انقلاب اعدام شد اما خودش به همراه شاهرخ در تمام عرصه های انقلاب حضور داشت او سال ها در جبهه ها حضور داشت. یادم نمی رود که در زیر آفتاب گرم خوزستان این بنده خدا به عشق شهدا بیل می زد و سنگرهای آن روزگار را برای کاروان راهیان نور بازسازی می کرد. یک بار که تمام رفقا مشغول کار بودیم ایشان بی مقدمه سرش را بالا آورد و با صدای بلند گفت: شاهرخ کجایی ؟ به داد ما برس هوا گرمه ما به عشق شما اومدیم و.... من هم مثل دیگران لبخند زدم اما چند لحظه ای نگذشت که هوا ابری شد سایه روی سر ما افتاد نسیم خنکی وزیدن گرفت تمام نفرات با تعجب به این شخص نگاه می کردیم تا چند ساعت کار ما طول کشید با اتمام کار ، هوا دوباره آفتابی شد آن روزها با کمک رزمندگان قدیمی و با عنایت شهدا یادمان شاهرخ و چهارصد فدائیان اسلام در منطقه شاهرخ واقع در دشت ذوالفقاری آبادان ، کیلومتر نه جاده قفاص رو به روی سادات ایجاد شد تا آینگدان بدانند که این امنیت و آزادی امروز ما ازکجا به دست آمده است. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت چهارم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 از تبریز تماس گرفته بود اصرار داشت برای نقل خاطرات شاهرخ، به دانشگاه تبریز بروم می گفت: با سختی شماره تماس من را پیدا کرده است. گفتم: چشم با اینکه گرفتار بودم اما به خاطر شاهرخ رفتم. از فرودگاه تا دانشگاه به این فکر می کردم که شاهرخ را با دانشگاه چه کار؟ مگر تحصیلات عالیه داشته؟ مگر اهل علم و روشنفکری بوده؟ بعد جواب خودم را دادم و گفتم: شاهرخ بزرگ ترین کار را انجام داد که از علم و تحصیل بالاتر بود او جهاد اکبر را در وجود خودش کامل کرد. رو به روی درب دانشگاه یک تابلوی بزرگ نصب شده بود. تصویر شاهرخ با ابعاد بسیار بزرگ در مقابل من قرار داشت. با دیدن این تصویر اشک از چشمانم جاری شد تمام خاطرات آبادان در ذهن من تداعی شد گفتم: یک انسان توبه کرده و به خدا رسیده در اوج غربت شهید می شود حتی جنازه او بر نمی گردد حالا بعد از ۳۴ سال باید در یک دانشگاه بزرگ ، به یاد او دور هم جمع شوند قبل از ورود سالن یکی از دانشجویان را دیدم که با عجله به سمت محل آزمون می رفت کتاب شاهرخ را در دستش دیدم و سلام کردم برگشت و با لهجه آذری جواب داد گفتم: کجا با این عجله؟! گفت: آزمون از کتاب شاهرخ در حال برگزاری است باید سریع برسم. گفتم: از خاطرات شاهرخ چه چیزی فهمیدی؟ قدم هایش آهسته شد کمی فکر کرد و در یک جمله گفت: من راه را مثل شاهرخ کج می رفتم بعد ادامه دادک از زمانی که این کتاب را خواندم شاهرخ چراغ راه من شد. من از گذشته خودم دست کشیدم. این ها را گفت و خداحافظی کرد و رفت. وارد سالن شدم دانشجویان زیادی آمده بودند تا شاهرخ را بهتر بشناسند ببینند این شخصیت چگونه بود و چه کرد که این گونه توفیق یافت. من هم بسم الله را گفتم و شروع کردم اما احساس می کردم این جمعیت بهتر از من شاهرخ را می شناسد. بعد از آن بود که در چندین دانشگاه دیگر برای شاهرخ مراسم برگزار شد او بعد از سه دهه از شهادتش آمده بود تا چراغ راه سعادت باشد برای آیندگان. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل هفتم..( قسمت آخر )
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل آخر..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 چهار سال از چاپ کتاب شاهرخ می گذشت رفته بودم خدمت یکی از دوستان آنجا یک طلبه جوان برای کاری آمده بود در لا به لای صحت های این طلبه حرف از شهید شاهرخ زده شد گوش های من با شنیدن اسم شاهرخ تیز شد این طلبه جوان می گفت: من خیلی مدیون شاهرخ هستم. تعجب کردم این جوان ،سن و سالش به دوران دفاع مقدس هم نمی خورد چه رسد به اینکه با شاهرخ دوست باشد طبق معمول جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: ببخشید ، این جمله که گفتید مدیون شاهرخ هستید یعنی چه؟ این طلبه جواب سلام را داد و گفت: ماجرا بر می گردد به چاپ اول کتاب شاهرخ. من به خاطر اسم کتاب و چیزهایی که شنیده بودم این کتاب را تهیه کردم. با خواندن این کتاب از شخصیت او خیلی خوشم آمد. آن ونکور تابستان سال ۱۳۸۹ بود و من مشغول درس خواندن برای کنکور بودم درس من خوب بود شاگرد ممتاز دبیرستان بودم اما شک و دودلی خیلی من را اذیت می کرد برخی دوستان مسجدی من می گفتند:تو که بچه با استعدادی هستی و توانایی داری به حوزه برو تا بتوانی مشکل دین مردم را حل کنی. دوستانم می گفتند: مملکت ما دیگر از لحاظ دکتر و مهندس اشباع شده چیزی که الان احتیاج دارد عالم دین است که بتواند با مردم خوب ارتباط بگیرد و نسل جوان را به سوی خدا بکشاند. خودم هم دوست داشتم به حوزه بروم، اما شرایط جامعه و خانواده ، من را به سوی دانشگاه می کشاند. در همین افکار بودم که یک شب خواب عجیبی دیدم رویایی که در آن شاهرخ ضرغام راه را به من نشان داد رویای صادقه ای که مسیر زندگی من را تغییر داد خیلی برای من جالب شد منتظر شنیدن بقیه صحبت های این طلبه بودم ایشان ادامه داد : آن شب در یک خیابان تاریک قدم می زدم آن قدر تاریک که چشم ، چشم را نمی دید نمی دانستم کجا بروم. نمی دانستم چه کنم. از دور درب یک مکان را دیدم که باز شد نور شدیدی از این در به بیرون متصاعد شد انگار این خانه پر از نور بود با خوشحالی به آن سمت رفتم خواستم وارد شوم که دیدم شخصی کنار در ایستاده او دستش را جلوی راه من گرفت و اجازه ورود نداد سرم را بالا آوردم دیدم چقدر چهره این مرد آشناست بلافاصله او شناختم شاهرخ بود با همان هیبتی که در زمان جنگ داشت بعد دیدم شهید ابراهیم هادی نیز کنار او ایستاده با هم بودند شاهرخ رو به من کرد و گفت: پسر جان اینجا فقط طلبه ها را راه می دهند. صبح روز بعد مسیر زندگی ام را مشخص کردم با اینکه رتبه خوبی داشتم اما برای دانشگاه انتخاب رشته نکردم من به جرگه شاگردان مکتب امام صادق پیوستم و این را هم مدیون عنایت این شهید بزرگوار هستم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل آخر..( قسمت اول
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل آخر..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 از قم تماس می گرفت گفت درباره شهید شاهرخ کار داشتم گفتم: بفرمایید ایشان خودش را معرفی کرد و گفت: از روحانیون و مدرسان حوزه هستم می خواهم مطلبی را بیان کنم. بعد از کمی مقدمه چینی ادامه دادند؟ شهدا مقام خاصی نزد خدا دارند به قول رهبر عزیز انقلاب، با این ستاره ها راه را می توان پیدا کرد. اما می خواهم بگویم برخی از شهدا به خاطر کار بزرگی که در دنیا انجام داده اند مقام و منزلت عظیمی نزد خدا یافته اند نمونه این شهدای با عظمت شهید شاهرخ است. من سراپا گوش بودم که ببینم ایشان چه می گوید: بعد ادامه دادند من کتاب شاهرخ را خواندم حس کردم که این شهید والا ممقام، مانند جناب حر ابن یزید که توبه واقعی انجام داد به مقامات والایی دست یافته جناب حر در میان تمام شهدای کربلا شخصیتی متفاوت دارد برخی بزرگان با متوسل بر ایشان مشکلات خود را بر طرف می کنند. شبیه این ماجرا درباره شاهرخ وجود دارد او به مقامات والایی دست یافت. ایشان مکثی کرد و ادامه داد من هر زمان در زندگی و در امور درسی مشکلی پیدا می کنم به حرم حضرت معصومه می روم و نماز قضا برای شاهرخ می خوانم باور کنید بارها امتحان کرده ام نماز می خوانم و به نیابت از شاهرخ زیارت می کنم از حرم بیرون نیامده مشکل من بر طرف می گردد. البته مثل این دوستان زیاد بودند کسانی که با عنایت خدا و مدد از شهید شاهرخ ضرغام مسیر زندگی خود را تغییر دادند بارها با ما تماس گرفته اند و از عنایت شاهرخ گفته اند. از جوانانی که او را الوگی خود قرار دادند و در مسیر گذشته خود را تغییر دادند از زندانیانی که در زندان با کتاب شاهرخ آشنا شدند و همین آشنایی سبب تغییر رفتار گذشته آن ها شد یادم هست یک روز پیرمردی تماس گرفت و گفت من در روزگارج وانی مغازه داشتم شاهرخ چند بار در حق من بدی کرد البته دوران جاهلیت او بود و نمی فهمید چه می کند. من حساب او را گذاشتم برای روز قیامت. اما چند روز پیش پسرم به طور اتفاقی با این کتاب برخورد می کند یک شب کتاب را آورد و برای من خواند بعد از خواندن کتاب شاهرخ که خیلی گریه کرد همان جا او را حلال کردم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---