eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
8.3هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🚦وضعیت جاده ها، دوشنبه شب 🌨بارش برف: 1-استان های خراسان رضوی، اردبیل، آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، قزوین و گیلان (اکثر محورها) 2-شرق استان تهران (محور فیروزکوه) 3-استان سمنان (محور سمنان-فیروزکوه) 4-استان همدان (محور همدان-کرمانشاه محدوده گرده اسدآباد) 5-استان مرکزی (محورهای ساوه-تهران و همدان-تهران) 6-استان مازندران (محورهای کندوان,هراز و سوادکوه) 7-استان زنجان (محور زنجان-ابهر) 🌧بارش باران: استان مازندران (اکثر محورها) 🌨🌬کولاک: 1-استان زنجان (اکثر محورها) 2-استان آذربایجان غربی (محور ارومیه-سلماس) 3- استان همدان (محور همدان-کرمانشاه محدوده گرده اسدآباد) ⛓تردد با زنجیر چرخ: 1-استان های آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، اردبیل، زنجان و گیلان (اکثر محورها) 2-استان های گلستان و چهارمحال و بختیاری (ارتفاعات) 🌫مه گرفتگی همراه با کاهش دید: استان های آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی، اردبیل، خراسان رضوی، زنجان، قزوین، گیلان، همدان (ارتفاعات) 🌪گرد و خاک همراه با کاهش دید: 1- استان س و ب شمال (اکثر محورها) 2-استان کرمان شمال (محور فنوج-زاهدان) 🌬وزش باد شدید: استان چهارمحال و بختیاری (اکثر محورها) 🚧ترافیک: 1-مسیر جنوب به شمال محورهای کرج-چالوس و هراز-طول محور پرحجم و روان 2-آزادراه تهران به کرج (محدوده گرمدره و پل کلاک تا پل فردیس) نیمه سنگین 3-آزادراه کرج -قزوین (محدوده پل فردیس تا مهرویلا ) نیمه سنگین ⚠️سایر محورهای مواصلاتی کشور از جوی آرام و ترافیکی روان برخوردار می باشند. 🇮🇷 🏴 🏴 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹           🍃 🏴 @Yazinb3🏴🍃
خـ♡ـدای مهـربانـم نـور خودت را در دلمـان روشـن کن و بہ درون قلبـمان نفـوذ ڪن و خشـم، تـرس، درد، ناامیـدی را از مـا دور ڪن و روحمـان را جانی تـازه ببخش آسمـان دلتـون نـور بـارون چـراغ خونتـون روشـن فـرداتون قشنگ‌تر از هـر روز آسـوده بخوابیـد ڪه خـدا مواظـب همه چیز هســت در پنـاه لطـف خـدا شبتـ🌙ـون بـه نـور خـدا روشـن🌟
می‌آیم چون، اقتدا میڪنم به بخند تا تمام روز به عشق ♥️ تو قدم بردارم... راهپیمایی ۲۲ بهمن ✊🇮🇷
*رفیقم میگفت :* ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز ... رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم . صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند. اتوبوس راه افتاد. ۱۶ ساعت راه بود. طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛ هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید. چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید... دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش . تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم . بچه کمی خندید... کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد. دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن. خلاصه ۳ تا کاکائو را کم‌کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهويی واییییی.. مُردم از دل پیچه..... دل و روده‌ام اومد تو دهنم... سرگیجه داشتم... داشتم میترکیدم. دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم. برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد. هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دل‌درد شروع شد. طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم . از درد میخواستم داد بزنم‌. چه دل پیچه وحشتناکی... تموم بدنم را میکشیدند... مُردم خدا.... دویدم پیش راننده و با عجز و التماس وضعیتم را گفتم. . راننده اومد اعتراض کنه؛ با صدای عجیبی که ازم درشد، راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش.... پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس... تشکر کردم... از درد داشتم میمردم. دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت. رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم. غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکایو هست. از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه ؛ کاکائو براش بده. اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی؟ که مادرش گفت: حقیقت بچمون یبوست داره. روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده. من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد. میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم. رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین. مونده بودم بین درد و خجالت.... یه فکری کردم.... برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبْسْ هستم . میشه به من هم کاکائو بدید... ۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه‌ی ما دست شماست. معذرت میخوام. بیا و دهنت را شیرین کن‌... راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم. ۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت: داداش ؛ جون بچه‌ت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم... داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم‌ساعت میزد کنار و میگفت: بزن بریم رفیق... مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تندتند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره... مردم از همه‌جا بی‌خبر، هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند. این را گفتم که بدانید برای انجام هر کاری؛ مسولش باید *همدرد* باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه!؟ 🤔 مسئولین ما باید مردمی باشند تا درد مردم را بفهمند🤔😊 🇮🇷 🏴 🏴 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹           🍃 🏴 @Yazinb3🏴🍃
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۳)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجاحرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود.خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: خانم محمدی را جلوی در می خواهند. سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود با نگرانی پرسیدم: چی شده؟! گفت: اول مژدگانی بده. خندیدم و گفتم: باشد برایت سوغات می آورم. آمد جلوتر و آهسته گفت: این بچه که توی راه است قدمش طلا است مواظبش باش و همان طور که به شکمم نگاه می کرد گفت: اصلا چطور است اگر دختر بود اسمش را بگذاریم قدم خیر. می دانست که از اسمم خوشم نمی آید به همین خاطر بعضی وقت ها سرم به سرم می گذاشت. گفتم: اذیت نکن جان من زود باش بگو چی شده؟! گفت: اسممان. برای ماشین در آمده خوشحال شدم گفتم: مبارک باشه ان شالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد. دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد. وقتی دوباره برگشتم توی سالن با خودم گفتم: چه خوب صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است اول که زیارت مشهد برایمان درست شد حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد. هنوز داشتفم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: خانم محمدی را جلوی در کار دارند. صمد ایستاده بود جلوی در گفتم ها چی شده؟ سومی اش هم به خیر شد؟! خندید و گفت: نه دلم برایت تنگ شده بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند بریم با هم توی خیابان ها قدم بزنیم. خندیدم و گفتم: مرد خجالت بکش مگر تو کار نداری؟! گفت: مرخصی ساعتی می گیرم. گفتم: بچه ها چی؟ مامانت را اذیت می کنند بنده خدا حوصله ندارد. گفت: می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه بابا طاهر و بر می گردیم. گفتم: باشد تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا تا من هم به مادرت بگویم. دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود کمی بعد همان خانم آمد و گفت: خانم ها اتوبوس آماده است بفرمائید سوار شوید. سمیه را بغل کردم مهدی هم دستش را داد به مادر شوهرم . خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
❤️بـنـدگـے یعنی ... ✨در کوچه پس کوچه های زندگی...!! ✨دست کسی را بگیری دلی را شاد کنی... ✨و مشکل گشایی از کار آنها باشی.
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۳_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۴ ه.ش) شهید محسن خاتمی مقدم🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۵۷ ه.ش) شهید مرتضی زندیه 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید علی‌اصغر وهابی خنکدار🌷 (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید عباسعلی سلیمانی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان کاشمر، روستای نصرآباد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید مدافع حرم مهدی ثامنی‌راد 🌷 (استان تهران، شهرستان ورامین) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید محمود باطنی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید محمدرضا یحیی‌پور🌷 (استان مازندران، شهرستان نور) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید احمد ایمانی مهر 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید سعید میرابی اوره🌷 (استان تهران، شهرستان دماوند) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید مرتضی شادلو🌷 (استان سمنان، شهرستان گرمسار، روستای محمدآباد) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید محمدحسن اقبالیه🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید عبدالله محمودی🌷 (استان قزوین، شهرستان تاکستان، روستای کهک) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید شعبان چگینی🌷 (استان قزوین، شهرستان بوئین زهرا) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید علی اصغر همتی🌷 (استان سمنان، شهرستان نیشابور) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید علی‌عباس حسین‌پور🌷 (استان لرستان، شهرستان خرم آباد) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سعید کریمی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید رسول بدیع عارض🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حمید سلیمی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حسن شیخ زاده آذری🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید هادی صادقی🌷 (استان مازندران، شهرستان نور) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سعید معصومی قاجاری🌷 (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدحسن معصوم علی شاهی🌷 (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حسن دهقان🌷 (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان زابل، روستای کوشه علیا) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید علی اسماعیلی باجگانی🌷 (استان یزد، شهرستان بافق) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدابراهیم شجیعی🌷 (استان خراسان شمالی، شهرستان اسفراین، روستای روئین) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید محمد توکلی اناران🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید احمدعلی لگزایی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید ناصر نعیمی🌷 (استان تهران، شهرستان ورامین) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید عباس صلاحی‌پور بیدگلی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش شهید مسعود مدواری شهربابک🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی رضا کثیری نژاد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مهدی لروند🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید امیر درویش‌زاده هروی اصل 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) خلبان شهید محمد رادفر🌷 (۱۳۷۵ ه.ش) شهید سیدابراهیم اصغرزاده🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۸۰ ه.ش) شهید مدافع حرم حسن شاطری🌷 (استان سمنان، شهرستان سمنان) (۱۳۹۱ ه.ش) شهید مدافع حرم عباس عبداللهی 🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان مرند) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد عبد المنعم عمرو (حزب الله لبنان) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید مدافع حرم محمدتقی اربابی🌷 (استان خراسان شمالی، شهر درق) (۱۳۹۴ ه.ش) شهید مدافع حرم مهدی نعیمایی عالی 🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید محمد حسینی برج🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان قوچان) (۱۳۹۷ ه.ش) حسن البناء🌷 پایه‏ گذار جنبش اسلامی اِخوان المُسلمین مصر (۱۹۴۹ م) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۴)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم دیدم صمد ایستاده آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: قدم مرخصی ام را گرفتم اما حیف نشد دلم برایش سوخت گفتم عیب ندارد برگشتنی یک شب غذا می پزم می آییم بابا طاهر. صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: قدم کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. گفتم حالا مرا درگ می کنی؟! ببین چقدر سخت است .خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم بغض گلویم را گرفته بود هر کاری می کردم گریه نکنم نمی شد. سرم را بر گرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر روی پله ها ایستادند و برایم دست تکان می دهند تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت شد زیارت حالم را از این رو به آن کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل. نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکندیم دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح یک دفعه متوجه شدم که لا اله الا الله گویان وارد حرم شدند چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادر شوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد اما هر کاری می کردم نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: خدایا آدمم کن. دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد نگاه کردم غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد همان جا ایستادم. تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۴_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۰ ه.ش) شهید عبدالرسول قادریان🌷 (استان بوشهر، شهرستان بوشهر) (۱۳۴۲ ه.ش) شهید هادی ولائی 🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۵۸ ه.ش) خلبان شهید محمد بختیاری🌷 (استان همدان، شهرستان ملایر) (۱۳۵۹ ه.ش) خلبان شهید جمال مظفری🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان سنقر) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید محسن تقی یاررنانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان رهنان) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید حسین باقری 🌷 (استان اصفهان، شهرستان نجف آباد) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید محمدرضا قادری🌷 (استان اصفهان، شهرستان نجف آباد) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید قنبرعلی فخرایی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان نجف آباد) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید ناصر غلامی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان نجف آباد) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید عباسعلی عرب 🌷 (استان سمنان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید محمدرضا غلامی🌷 (استان سمنان، شهرستان شاهرود) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید علیرضا آرمیون 🌷 (استان سمنان، شهرستان شاهرود) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید صفرعلی شیردلی🌷 (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان زابل) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید سیدحسن فتاحی🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حسن یوسف‌زاده🌷 (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید شعبان میرزائیان🌷 (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدعباس مصطفی نژاد🌷 (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدمهدی خاتمی بیدگلی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید محسن گلستانی🌷 (استان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید مجتبی عظیمی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید محمود حسینی ملایری🌷 (استان تهران، شهرستان دماوند) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید محمودرضا استادآقانظری 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید آرش صبوری🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید علی محسنی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حاج رضا امانی بنی🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید قربانعلی فتاحی🌷 (استان قزوین، شهرستان آبیک) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدحسین فاضل‌الحسینی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدمنصور منصوری🌷 (استان گیلان، شهرستان رضوانشهر) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید مهدی کبیرزاده 🌷 (استان یزد، شهرستان یزد) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید محمد رضا ایمنی 🌷 (استان فارس، شهرستان اقلید) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید محمدحسین باقرزاده قزوینی🌷 (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۶۴ ه.ش) حجت الاسلام شهید علی ایرانمنش🌷 (استان کرمان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی محمد تاجدینی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید عبدالرضا غریب‌نژاد🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی‌اصغر صالحی🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید صالح میاحی راد🌷 (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید اسد خصم افکن🌷 (استان اردبیل، شهرستان پارس‌آباد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید سیدعلی حسینی 🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید محمدرضا جلالیانی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای قلعه) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید حسین‌علی مهرزادی🌷 (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید عماد مغنیه🌷 (حزب الله لبنان) (۱۳۸۶ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۵)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم گفتم : یا امام رضا خودت میدانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم خودت هر چه صلاح می دانی جلوی پایم بگذار. هر کاری کردم توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بد جوری فشار می اوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود آمدم و بچه ها را از مادر شوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا همین طور یکدفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد اما هرچه می خواستیم خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: خانم محمدی شما باید زودتر از ما برگردید همدان. هول برم داشت سرم گیچ رفت خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم : چی شده ؟! اتفاقی افتاده؟! زن که فهمید بد جوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعا شوکه شده بودم به پت پت افتادم و پرسیدم: مادرم طوری شده؟ بلایی سر بچه ها آمده؟ نکند شوهرم... زن دستم را گرفت و گفت: نه خانم محمدی طوری نشده. اتفاقا حاج آقا خودشان تماس گرفتند و گفتند قرار است توی همین هفته مشرف شوند مکه خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت آب را که خوردم کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سرکوچه که رسیدیم دیدیم جلوی در آب و جارو شده صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالم آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت روی بالکن فرش پهن کردن بود و حیاط را شسته بود باغچه آب اشی شده و بوی گل در آمده بود. سماوری گذاشته بودگوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: می گویند زن بلاست الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد. زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم کارهایش درست شد و به مکه مشرف شد موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: بی انصاف لا اقل این یک جا مرا با خودت ببر. گفت: غصه نخور تو هم می روی انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید تا آمد و مهمانی هایش را داد ده روز هم گذشت هر چه روزها می گذشت بی تاب تر می شد می گفت دیگر دارم دیوانه می شدم پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم نمی دانم در چه وضعیتی هستند باید زودتر بروم. بالاخره رفت می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و بر می گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخی که به مرخصی آمد گفتم: صمد این بار دیگر باید باشی به قول خودت این آخری است ها. قول داد اما تا آن روز که ماه آخر باری دارم بود نیامد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
گفتگو با سید حسن نصرالله شبکه یک سیما
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۶)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 شام بچه ها را که دادم طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان خانم دارابی خیلی با هم عیاق بودیم چون شوهر او هم در جبهه بود راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم اتفاقا ان شب مهمان داشت و خواهرش پیشش بود یک دفعه خانم دارابی گفت فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید حالت خوب است؟! گفتم: خوبم خبری نیست. گفت می خواهی با هم برویم بیمارستان؟! به خنده گفتم: نه این دفعه تا صمد نباید بچه دنیا نمی آید. ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب به دنیا بیاید. به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم بعد رفتم بخوابم اما مگر خوابم می برد کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم گفتم حتما صمد است اما صمد کلید داشت رفتم در را باز کردم خانم دارابی بود گفت: صدای آژیر آمبولانس شنیدم فکر کردم دردت گرفته دنبالت آمده اند. گفتم: نه فعلا که خبری نیست. خانم دارابی گفت: دلم شور می زند امشب پیشت می مانم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعا درد دارد سراغم می آید یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان همین که معاینه ام کردند مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد یکی به بچه ها می رسید یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر که بود حاج آقا تنهایی آمد مرا که توی رختخواب دید ناراحت شد به ترکی گفت: دختر عزیز و گرامی بابا. چرا این طور به غریبی افتادی عزیز بابا تو که بی کس و کار نبودی. بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید. همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادر شوهرم آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند.خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3