#سلام_امام_زمانم
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري
کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي
اي آنکه در حجابت درياي نور داري
من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس چشمهايم چشمي صبور داري
از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟
در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
اللهم عجل لولیک الفرج
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊🌷#زندگینامه_شهید_زکریا_شیری🌷🕊 زکریا شیری شهید مدافع حرم از پاسداران
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🌷🕊#معرفی_شهید_مجید_سلمانیان🕊🌷
نــام :مجید
نـام خـانوادگـی :سلمانیان
نـام پـدر :یداله
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۷/۰۲/۰۶
مـحل تـولـد :کرج
سـن :۲۸ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
👇👇
#ادامه_دارد
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#معرفی_شهید_مجید_سلمانیان🕊🌷 نــام :مجید نـام خـانوادگـی :سلمانیان ن
🕊🌷#بسم_رَبِّ_الشُّهَدا_و_الصدیقین🕊🌷
در کربلای خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد...
تا آخرین ساعات مقاومت کرد...
موقع عقب نشینی داشت از خاکریز رد میشد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یا زهرااا...
و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد...
تیر خورده بود توی شش... و سینه اش خیلی خس خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت...
بهم گفت آب داری؟
گفتم نه...گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینه ام سنگینی میکنه...
جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد شهادتین گفتن...
گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت...
گفت نمیخواد... و لحظاتی بعد شهید شد...
پیکر مطهرش هم همونجا موند...
شهید مجید سلمانیان
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
منتظر جواب خواهر شوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد ومک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیرگریه.
مادر شوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دو قلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: « قدم به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم . حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا بر گردد. چشمم به در بود. می گفتم: نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام می دهم.
می نشست کنارم و می گفت: تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم. می گفتم: تو حرف بزن. می گفت: نه تو بگو . من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دو قلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت بیرون از خانه می رفتیم، یکی از دو قلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل می گرفتم. به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند با خنده و از شوخی می گفتند: مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟! یک ماه بعد، مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار شوم بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این موقع جرائت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دوکش تنور می گذاشتیم پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم، وا مصیبتا بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
هر سال بعد از ماه محرم و صفر که میشد مرحوم علامه امینی خطاب به عزاداران سیدالشهداء (علیهالسلام ) میفرمودند :کبوتر بازها وقتی یه کبوتر از بازار میخرند ، چند روزی بال و پرش رو میبندند ، روی پشت بام خونه بهش آب و دانه میدن ، بعد چند روز بال و پرش رو باز میکنند ، و پروازش میدن ، اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت روی همون پشت بام نشست ، میگن هنر داره و رگ داره ، اما اگه برنگشت و رفت ،روی پشت بام کس دیگه ای نشست ، میگن بی هنر و بی رگ بود!(آهای مردم آهای جوانها ، محرم و صفرگذشت)و توی این دو ماه امام حسین(علیهالسلام ) ماها رو خرید ، بال و پرمون رو بست پیش خودش نگه داشت در این دو ماه میهمان امام حسین(علیهالسلام ) بودیم و هر جا دعوتمون کردند به احترام امام حسین(علیهالسلام ) بود و در واقع از آب و نان امام حسین(علیهالسلام ) خوردیم ،حالا بعد دو ماه بال و پرمون رو باز کرده که پرواز کنیم ، نکنه که بی هنر و بی رگ باشیم ، بریم روی بام کس دیگه بشینیم ، نکنه نان و نمک بخوریم و نمکدون بشکنیم ، بیایید به امام حسین(علیهالسلام ) یه قول بدیم ، قول بدیم که تا ماه محرم سال دیگه فقط کبوتر امام حسین(علیهالسلام ) باشیم و فقط واسه اون پرواز کنیم و فقط روی پشت بام اون بنشینیم.
لبیک یا حسین
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
✏️به همرزمانش گفته بود:
🎙«من سی و سومین شهید
روستای بیشه سر هستم»✌️
💬به اطرافیان گفته بود برای شهادتش دعا کنند🌹و به همه سفارش می کرد تا در قنوت🤲 نمازشان، دعای فرج بخوانند😎و شهادت📿او را از خدا بخواهند.
🎤میگفت ''گرچه به کمتر از شهادت راضی نیستم؛ولی از خدا می خواهم که اگر شهید نشدم، اجر شهید را به من بدهد''🎨🥇
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#صلح_امام_حسن
#ربیع_الاول
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
4_289669078526722191.mp3
5.99M
از شهدا جا موندم مادر برام دعا کن
منم مثل حسینت شهید کربلا کن
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
#ساعت ۸ به وقت امام هشتم...🌹🍃
غیر از شه خراسان
از ما کسی رضا نیست
پر میزنم به مشهد
هر روز ساعت بیست
#سلام_آقا...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
🍃🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک..َ🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃
🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم..🇮🇷🏴
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🥀
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
#بربال_سخن
ای انسان های خاکی که به این دنیا دل بسته اید ، بدانید که به تار عنکبوتی چسبیده اید که هیچ امیدی به دوام آن نیست ، دیده را بگشایید و حبل الله را پیدا کنید و به آن چنگ بزنید که حبل المتین است.
در سبیل الله قدم بردارید آخرش مرگ است و اگر مسیری غیر از مسیر خدا باشد نابودی است و اگر مسیر خدا باشد حیات است و زندگی جاوید.
توجه کنید دنیا درست مثل مدرسه است؛ اگر درست کار کنید در آخر به کلاس بالاتر می روید ، ولی اگر غیر از این باشد رکود است و خجلت و عذاب؛ پس کمی بیدار باشید
#شهید_عبدالصمد_یونسی🌷
ولادت : ۱۳۳۷/۱۰/۲۰ همدان
شهادت : ۱۳۶۲/۷/۲۷ آبادان
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
خنده حلال....😊
بنابر خبر خوش مسئولین، تحریم تسلیحاتی از دیروز لغو شد ، دوستانی که قصد خرید تانک ، نفربر یا جنگنده سوخو دارند میتوانند با مراجعه به سایت وزارت دفاع ثبت نام کنند به هر کد ملی فقط یک دستگاه تحویل داده میشود در ضمن متقاضیان موشک نیاز به ثبت نام ندارند تحویل فوری و بدون محدودیت انجام میشود 😊
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
یکبار به او گفتم:
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت: میدانی چقدر زحمت کشیدهام
با تصادف نمیرم..؟!
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داسـتــان_امشب...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
ملا نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیلهای جز الاغ نداشتند مجبور شدند با الاغ سفر کنند.
برای رسیدن به شهر نیاز بود که از پنج روستا بگذرند
ملانصرالدین پسرش را که کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند
در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی پدر پیاده و پسر سوار است.
در روستای دوم پسر گفت:
پدر شما پیرتر هستی شما سوار الاغ شو
پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد
مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده میآید!
در روستای سوم هر دو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدمهایی چقدر از الاغ بیچاره کار میکشند هر دو بر او سوار شدهاند!
در روستای چهارم هر دو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب آدمهای نفهمی الاغ را با خود آوردهاند ولی سوار الاغ نمیشوند!
ملا نصرالدین گفت مشکل از الاغ ماست چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه میاندازیم و پیاده میرویم
ملا نصرالدین الاغ پیچاره را برای پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد
در روستای پنجم ملا نصرالدین گمان میکرد حرف مردم تمام شده است
ولی مردم روستا گفتند:
عجب آدمهای نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمدهاند حداقل یک الاغ با خودتان میآوردید!!!
به همین خاطر از قدیم میگویند
در دروازه رو میشه بست
ولی دهان مردم رو نه !!!
مشکل ما از اونجا شروع شروع شد
که قبل از انجام هر کاری
بجای اینکه بگیم خدا چی میگه
میگیم مردم چی میگن!؟
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---