عـرضِ حاجٺ بنویـسمـ
بہ نشـانے حــرمـ
نامـہ اے از طرفـ
رعیـٺِ بین الحرمینـ
اڱر از حال دل خستـہ ما جویایـے
حاجتےنیسٺ، بہ جز وَصلٺ بین الحرمینـ...
#دلتنـڱـے❤️🍃
آقا ببین که بغض بدے
در گلوے ماست
بوسیدن ضـریح شما
آرزوے ماست
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#یا_اباعبدالله 💔
🍃
🌴 #یازینب...
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب سینهزن گیرم که بالت راشکسته معصیت یک حسین امشب بگو تا کربلا پرواز کن 💚
راستی حکایت این شب های جمعه چیست
که بند بند دلم پاره میشود در یاد تو
شهر پیش چشمم قفس میشود
تنگ و تاریک
به هم پیچیده و سرد
من اینجا
میان این همه هیاهو و ماشین و دود و صدا
کجا پیدایت کنم!.......
دلم طلایی گنبدت را میخواهد
بشنو از میان این همه فاصله
صدای دلتنگی ام را.... سلام نازنینْ اربابم...............
🌸 #زمینه_سازظهورباشیم🌸
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
رسما جناب رئیس جمهور و وزراشون مارو مسخره کردن!!
بزرگوار چند روزه ملت رو سر کار گذاشته تو این مدت چه آدمایی که الکی ذوق کردند یا چه ادمایی که ترسیدن!
#واقعا_از_خدا_نمیترسید؟
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
نـامـ💌ـه واقعی بہ خـدا
این نامه هم اکنون در موزه گلستان
نگهداری میشود
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، طلبهای در مدرسه مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود
یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که برای خدا نامهای بنویسد
نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان
《نامه ای به خدا》 نگهداری میشود.
مضمون این نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا
سلام علیکم
اینجانب بنده شما هستم
از آنجا که شما در قرآن فرمودهاید:
《وَ ما مِن دابَه فِی الاَرضِ اِلّا عَلَی اللهِ رِزقُها》
هیچ موجود زندهای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است»
من هم جنبندهای هستم از جنبندگان شما روی زمین
در جای دیگر از قرآن فرمودهاید:
《اِنَّ الله لا یُخلِفُ المیعاد》
مسلماً خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفاً بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید
مدرسه مروی، حجره شماره ۱۶
نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
میگوید مسجد خانه خداست
پس بهتره بگذارمش توی مسجد
میرود به مسجد در بازار تهران
مسجد شاه آن زمان
نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه
و با خودش میگه: حتماً خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد میگذارد، صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباریها میخواسته به شکار برود کاروان او از جلوی مسجد میگذشته
از آنجا که به قول پروین اعتصامی
《نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست》
ناگهان به اذن خدا یک باد تندی
شروع به وزیدن میکنه
نامه نظرعلی را از پشت بام
روی پای ناصرالدین شاه میاندازه
ناصرالدین شاه نامه را میخواند
و دستور میدهد که کاروان به کاخ برگردد
او یک پیک به مدرسه مروی میفرستد
و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید:
نامهای که برای خدا نوشته بودید
ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم
و دستور میدهد همه خواستههای
نظرعلی یک به یک اجراء شود
این نامه الان در موزه گلستان موجود است و نگهداری میشود
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌸 #زمینه_سازظهورباشیم🌸
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
#تفکر
پروردگارا !!
نمیدانم چه شده است!
قلب خود را سیاه می بینم و چشم خود را خشک از اشک !
می خواهم ناله و فغان خود را بلند کنم و دل را آینه معرفت و عشق نسبت به تو نمایم ، اما در دل جز هوی و هوس و تاریکی چیز دیگری را مشاهده نمی کنم....
#شهیدرضا_نادری
📕 پنجاه سال عبادت
#شبتون_شهدایی
التماس دعای فرج....
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸 #زمینه_سازظهورباشیم🌸
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
امیـدوارم
در این شب زیبـای پائیـزی🍁
خـزان غصـههاتون برسہ
و نسیـم شادیهاتون
وزیـدن بگیـره🍁
مـاه مهـربونی بہ
مهمانی دلاتون بیاد🍁
و دست آرامـش نوازشگر
لحظـههای زنـدگیتون باشہ🍁
🌙شبتـون بخیـر در پنـاه حـق🌟
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
شـــ🌙ــبِ مـــن
با تــــو
بـــخیر می شود
تـ♡ـویی که حتــی
حـــس بـــودنت
می ارزد به ،
تــــــمامِ
نــداشته هایم،آقا
شب بخیرمولای غریبم
رسول رسول زمین😔💔
رسول جان به گوشی😔😔
دادش جان یه نگاه تو کار مارو راه میندازه ما رویاد کن سلام مون به ارباب بی کفن برسون.
____~••°° #یازبنب...°°••~_____
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
🍃🌹 #روز_شمار_شهدا.. 🌹🍃
امروز #جمعه #۲۲_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ...
@Yazinb3
#ولادت_شهید_ناصر_اربابیان🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۱ ه.ش)
#ولادت شهید مقداد جوانمردزاده🌷
(استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۴۷ ه.ش)
#شهادت شهید خلیل اصغری🌷
(استان فارس، شهر نی ریز) (۱۳۵۷ ه.ش)
#شهادت شهید حاج محمد نصیریزاده🌷
(استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش)
#شهادت شهید سیدمحمدعلی ریاحی🌷
(استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش)
#شهادت شهید محمد صبیانی🌷
(استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش)
#شهادت شهید سیدحسین مهدوی الحسینی 🌷
(استان خراسان جنوبی، شهرستان قائنات) (۱۳۵۷ ه.ش)
#شهادت شهید حسن خادم پور آرانی🌷
(استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت شهید رحمانعلی صالحی🌷
(استان زنجان، شهرستان ابهر) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت شهید داود کیائی🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت شهید علی اکبر غیرتی آرانی🌷
(استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید مهرداد مشایخ 🌷
(استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید بهیار مقیمی کندلوس🌷
(استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید قربانعلی افضلی🌷
(استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای دشتبو) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید محمدحسین کیلانی مقدم 🌷
(استان تهران، شهرستان ورامین) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید رسول قلندری🌷
(استان فارس، شهرستان اقلید) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید اصغر بیگزاده🌷
(استان آذربایجان شرقی، شهرستان آذرشهر) (۱۳۶۱ ه.ش)
#ولادت شهید مدافع حرم حسن حزباوی🌷
(استان خوزستان، شهرستان کارون) (۱۳۶۱ ه.ش)
#شهادت شهید محمدمهدی مرشدی🌷
(استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۲ ه.ش)
#شهادت شهید عباس اسدی کشه🌷
(استان اصفهان، شهرستان نطنز، روستای کشه) (۱۳۶۲ ه.ش)
#شهادت شهید کیهان آزادی سلیمانیه🌷
(استان کرمانشاه، شهرستان کرمانشاه) (۱۳۶۳ ه.ش)
#شهادت شهید منصور یاوری🌷
(استان گیلان، شهرستان رودسر) (۱۳۶۴ ه.ش)
#شهادت شهید غضبان دامیار🌷
(استان ایلام، شهرستان بدره) (۱۳۶۵ ه.ش)
#شهادت شهید حسن گودرزی🌷
(استان بوشهر، شهرستان بوشهر) (۱۳۹۲ ه.ش)
#شهادت شهید محمد درخشی 🌷
(استان آذربایجان شرقی، شهرستان بناب) (۱۳۹۳ ه.ش)
#شهادت شهید توحید حیدری🌷
(استان آذربایجان شرقی، شهرستان مرند) (۱۳۹۳ ه.ش)
#شهادت شهید مسعود محمدی تطفی🌷
(استان گیلان، شهرستان صومعه سرا) (۱۳۹۳ ه.ش)
#شهادت شهید مدافع حرم احمد جلالی نسب🌷
(استان خراسان رضوی، شهرستان خوشاب، روستای شم آباد) (۱۳۹۵ ه.ش)
#شهادت شهید پویا اشکانی🌷
(استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۹۶ ه.ش)
#یازهرا....🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊
____~°°•• #یازینب...••°°~_____
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل یازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، بر عکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تند تند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم اما دوباره که خوابم برد همان خواب را دیدم. بارآخری که با هول از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دویدن خواب های وحشتناک است. این بار سرو صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم، آدم هایی با صورت های بزرگ با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم هر کاری می کردم، خوابم نمی برد نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه چراغ که روشن شد دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم چرا در نزدی؟! خندید و گفت: چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟! گفتم: یک اهمی، یک اوهومی چیزی زهره ترک شدم. گفت: خانم به در زدم نشنیدی. قفل در را باز کردم نشنیدی آمدم تو صدایت کردم جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای. رفت سراغ بچه ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: آبگرم کن روشن است؟! بلند شدم و گفتم: این وقت شب ؟! گفت: خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام. رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند خرمشهر سقوط کرده خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: شام خورده ای؟! گفت: نه، ولی اشتها ندارم. کمی از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم سفره را انداختم یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود گذاشتم توی سره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود یکی دو قاشق که خورد چشم هایش قرمز شد گفتم: داغ است؟! با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: نصف جان شدم. بگو چی شده؟! گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی ها از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها. دستش را گرفتم و کشیدمش جلو گفتم: خودت می گویی جنگ است دیگر چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شود یا که درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور خیلی که اصرار کردم دوباره دست به غذا برد سعی کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم از دندان در آوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود کم کم اشتهایش سر جایش آمد هر چه بود خورد از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره . به خنده گفتم: واقعا که از جنگ بر گشته ای. از ته دل خندید گفت: اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت نمی شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سر کردم خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید سرم را پایین انداختم. گفت:خیلی خوشمزه دست و پنجه ات درد نکند. خندیدم و گفتم: نوش جانت خیلی هم تعریفی نبود تو خیلی گرسنه بودی. وقتی بلند شد به حمام برود تازه دست و حسابی دیدمش خیلی لاغر شده بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3