سیمین انقدر قشنگ گفته
که حتی حاجت به جابجایی یه کلمه هم ندارم🥲...
فقط میگم کاش خدا اینجوری نگام کنه...
یک هفته از فروردین رفته!
۲۵ روز هم از ماه خدا
یادم نیست اولین بار کی و کجا بود دلم خواست دیگر بزرگ نشوم؛ دیگر زمان تند و تند جلو نرود و...
ولی هر روز بیشتر از دیروز
دلم میخواهد زمان را بکشم و عین پنیر پیتزای مطهر خوب کش بیاید
زمان را بکشم و عین کش مشکی خرازی کاشانی طوری کش بیاید انگار از اول هم جزو ذاتش بوده.
زمان را بکشم و خاطره ها را بغل کنم و یادم نگه دارم...
کاش راستی راستی زمان ما آدمهای دوپا نه...ما مادرهای چندکاره که عین همزن توی فیلمها دهها کار بلدیم با یک دست؛ کش میآمد!
کاش آنقدر کش میآمد که شبها صدای جیرجیر کمرم,خستگی چشمها و ساعت بالای گوشی یادم نیاورد که باز خیلی دویده ام!
اما خب...
شاید قشنگی دنیا همان ساعتهای کش نیامده ایست که قدرش را فقط خود ما آدمهای دوپا میفهمیم...
🌱
یه اضطرابی هست
که آخرین شب قدر
آخرای ماه رمضون...
گاهی حتی آخرای رجب و شعبان
تجربه اش میکنم!
شاید از وقتی فهمیدم سنم داره میره بالا و فرصتام دارن میفتن گوشه گوشه زمین عمرم...
ترسیدم که نکنه بلد نبودم و نشد و نتونستم استفاده کنم
نکنه...
شماها دعام کنید این شبای آخر
«نکنه»های توی سرم درست نباشن