eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ اصلا سخته که قسمت قبل را به صورت آنچه گذشت بنویسم. باید خط به خطش را خوند و وسط معرکه حاضر بود. ولی عجالتا... مسعود به طبقه های مربوط به ابونصر نفوذ کرد. حتی ابونصر را هم دید و ولی وقتی هیثم و زیتون را دید که برای عقد قرارداد و جلسه با ابونصر در هتل حاضر شدند، کَفِش برید و دست و پاش شل شد! همه جور فکری درباره هیثم و زیتون میکرد الا رابطه با همچین موجود خطرناکی! خب نمیتونست فقط همونجا بچرخه و سیب و گلابی همایش را بخوره. خیلی با دقت و سرعت عمل، اتاق فرمان سالن جلات خصوصی را پیدا کرد و در را هم پشت سرش بست. زد اون نفر را ناکار کرد و نشست پشت سیستم. دید یه اقیانوس مطلب اونجاست. آرشیو کلیه ملاقات ها و جلسات مهمی که ابونصر در اون هتل با آدمای مختلف داشته روبروی مسعود بود. فورا با محمد ارتباط گرفت و قرار شد که با کمک بچه های اداره محمد و اینا کلیه محتوای اون سیستم ها را منتقل کنند ایران. کار فوق العاده پر ریسک و خطرناکی بود. محمد هم بهش گفت اما مسعود از خود گذشتگی کرد و تصمیم گرفت این کارو انجام بده. هنوز دو دقیقه طلایی انتقال مطالب شروع نشده بود و ویروس مدنظر تازه داشت آپلود میشد که فهمید هم اون بادیگاردی را که زیر راه پله ها زده بود به هوش اومده و هم اینکه نمیدونست چطوری و از طریق چه کسی اما عکس واقعیش با اطلاعات اولیه اش به همه نیروهای ابونصر جهت هشدار و به دام انداختنش داده شده! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و پنجم 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود همچنان در حال تلاش برای انتقال اطلاعات بود تا اینکه دید گوشیش روشن و ویروسی که بچه های محمد بهش رسونده بودند فعال شد. مسعود هم شروع به شمردن کرد: 1001 ... 1002 ... 1003 ... 1004 ... 1005 تا گفت 1005 بسم الله و یا صاحب الزمان گفت و سیم رابط را از گوشیش به سیستم اتاق فرمان وصل کرد. 🔺 مکان نامعلوم در یک مکان نامعلوم که عده زیادی سیستم وجود داشت و هرسیستم، روی میزی بود که جلوی اون میز، اسم مناطق خاص دنیا نوشته شده بود، خانمی با سر و وضع اروپایی همینطور که داشت با سیستمش کار میکرد، پنجره ای روی سیستمش باز شد و دید داره اطلاعات خاصی را کپی میکنه! وحشت زده شد و فورا زنگ اعلام خطر را زد و حتی بازم دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به زبان عبری با صدای بلند گفت: «ورود غیر مجاز دارم. داره کپی میکنه. ورود غیر مجاز دارم!» 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود صدای پاهای زیادی میشنید که تند تند راه میرفتن و بعضیاشون هم میدویدند. از طرف دیگه هم چشم دوخته بود ثانیه ثانیه هایی که هر کدومش به اندازه یک سال داشت میگذشت و تمام نمیشد. نگران بود که نکنه یهو سر برسن و کار ناقص بمونه و دانلود نشه. کاری از دستش برنمیومد. خودش را در قفسی میدید که به محض خروج از آنجا دخلش اومده. به خاطر همین، ارتباطش را با محمد قطع کرد و رو زمین نشست و همونجا ... افتاد به سجده ... 🔺 مکان نامعلوم سه چهار نفر مرد و زن متخصص با زبان و لهجه عبری دور سیستم اون خانمه جمع شده بودند و داشتند تند تند با اون سیستم کار میکردند تا بلکه بتونن جلوی کپی را بگیرن و پنجره ای که باز شده بود را ببندند. همین طور افرادی که اطراف اون سیستم جمع شده بودند بیشتر و بیشتر میشد و همه نگران و استرس و هیجان.
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود همونطور که در سجده بود، علی الظاهر در اون مکان بود ولی نبود. دل و روح و فکر و روانش جای دیگه بود. از گوشه چشمش داشت اشک میومد و این جملات را به زبون میارود: «اللَّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجَى مِنْ عَمَلِي وَ إِنَّ رَحْمَتَكَ أَوْسَعُ مِنْ ذَنْبِي‏...» 🔺 مکان نامعلوم همشون شاهد بودند که داره تند تند ثانیه ها میگذره و خط سبزرنگی که نشون دهنده انتقال اطلاعات هست، داره لحظه به لحظه پیش میره! یه نفرشون گفت: خب این متعلق به کجاست؟ وقت خودتون رو تلف نکنین. عامل اصلیشو شناسایی کنید. همون زنه که داشت از وحشت سکته میکرد گفت: سیستمم قفل شده. هر کی بهش وصله، ویروسی فعال کرده که هم سرعت انتقالش بالا باشه و هم سیستم منو قفل کرده. نداشتیم تا حالا! 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات خارج از اتاق فرمان داشتند تند تند میدویدند و حتی یک نفر با حالت استرس وارد اتاق جلسات شد و چیزی در گوش ابونصر گفت که ابونصر از جاش بلند شد و گفت: جلسه همین جا خاتمه پیدا میکنه. برای امروز کافیه. فردا هماهنگ میکنیم. مانیتور اتاق مسعود داشت نشون میداد که همه بادیگاردها ریختن داخل اتاق جلسات و ابونصر و هیثم و زیتون و اون پیرمرده را به بیرون راهنمایی کردند. ولی مسعود ... همچنان ... آه داغ میکشید و با تضرع در سجده میگفت: «اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ ذَنْبِي عِنْدَكَ عَظِيماً فَعَفْوُكَ أَعْظَمُ مِنْ ذَنْبِي‏...» 🔺 مکان نامعلوم جلوی چشم همشون اون خط سبز داشت پیشرفت میکرد و از نیمه رد شده بود و اونا هم هیچ غلطی نمیتونستن بکنن و فقط این ور اون ور میدویدن و تند تند لب تاپ میاوردند و بهش وصل میکردند بلکه بتونن یه جوری جلوی این انتقال را بگیرن! 🔺 ایران-دفتر مرکزی محمد دید مسعود راه ارتباط شخصیش را با محمد قطع کرده! به مانیتور بزرگی که روبروش بود نگاه کرد و دید پنجره انتقال اطلاعات داره کار خودشو میکنه و لحظه به لحظه پر تر میشه. ولی بسیار نگران مسعود بود. دو سه بار تلاش کرد ولی دید مسعود راه نمیده. دلش بیشتر شور افتاد. پاشد تند تند راه رفت و فکر کرد و با مانیتور نگاه کرد. دید هیچ راهی نداره. مسعود که جواب نمیده و لابد در دردسر بزرگی افتاده. خودشم که اونجاست و فقط میتونه اطلاعات را سریع دریافت کنه. دلش شکست ... زیر لب میگفت: مسعود ... مسعود ... مسعود داری چیکار میکنی؟ من داغ خیلی دیدم. داغ تو رو نبینم مسعود ... 🔺 دبی- هتل بادیگاردها خیالشون راحت شد که تونستن همه اعضای جلسه را به بیرون منتقل کنند و تقریبا اون طبقه تحت کنترل کاملشون هست. همون کسی که محافظ نزدیک ابونصر بود، با سه چهار نفر دیگه برگشت و برای بار آخر داشت طبقه را چک میکرد که برای یک لحظه نظرش بهطرف درِ اتاق فرمان جلب شد. نزدیک شد و همینجور که چند بار آرام به در زد گفت: شما هم اگه کارت تمامه خاموش کن و بیا بیرون. زود که باید طبقه رو تخلیه کنیم. اینو گفت و به طرف در پشت کرد و رفت. هنوز چند قدم دور نشده بود که ... سر جاش ایستاد ... بقیه هم ایستادند ... دوباره به طرف در برگشت ... دوباره به در زد و گفت شنیدی؟ ... صدایی نیومد! آروم دستش رو برد به طرف دستگیره در ... دستگیره رو تکون داد اما دید باز نشد ... دو بار ... سه بار ... دید قفله ... از پشت قفل شده! فورا دست برد پشت کمرش و اسلحه کمری که داشت کشید و گرفت روبروی در و یکی دو قدم از در فاصله گرفت! بقیشون هم تا این صحنه را دیدند اسلحه هاشون رو درآوردند و گرفتند جلوی در!
🔺 اتاق فرمان جلسات خط سبزرنگ داشت کامل میشد. از مرز 87 درصد هم رد شده بود و داشت کم کم به نود درصد نزدیک میشد. مسعود که دیگه فهمیده بود تو چه قفسی افتاده، همچنان خلوت کرده بود و فرازهای پایانی را داشت با سوز و گذار مخصوص خودش میگفت: «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ أَكُنْ أَهْلاً أَنْ أَبْلُغَ رَحْمَتَكَ فَرَحْمَتُكَ أَهْلٌ أَنْ تَبْلُغَنِي وَ تَسَعَنِي‏ لِأَنَّهَا وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‏ءٍ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‏» 🔺 مکان نامعلوم هر کاری کردند نشد. دست آخر فهمیدند که نفوذ از دبی هست و فورا تماس گرفتند و اطلاع دادند و مکان دقیقش را هماهنگ کردند. -نفوذ مستقیم ... بدون شک عامل انسانی داره این کار رو انجام میده ... هنوز اونجاست ... تَکرار میکنم: هنوز باید اونجا باشه! 🔺 ایران-دفتر مرکزی محمد که روبرو مانیتور بزرگ ایستاده بود با بغض و حسرت داشت تسبیحی که تو دستش بود محکم فشار میداد و با صدای فشار دندوناش هماهنگ شده بود. درصد پیشرفت خط سبزرنگ رو به اتمام بود ... 96 درصد ... 97 درصد ... محمد یک لحظه هم نیتونست نگران مسعود نباشه ... اون درصدهای لعنتی هم تمام نمیشد ... دست و پای محمد داشت تند تند تکون میخورد و هیجان بسیار بالایی که برای اتمام درصد وجود داشت، همه افراد حاضر در اون اتاق را فرا گرفته بود ... تا اینکه شد 100 درصد ... تا شد صد درصد، همشون الله اکبر گفتند ... 🔺 مکان نامعلوم تا شد 100 درصد، همشون در سکوت مرگبار فرو رفتند و دو سه نفرشون هم ولو شدن رو زمین. اون زنه هم دو تا دستش آورد بالا و محکم تو سر خودش زد و صورتش از ترس و استرس مثل گچ سفید شده بود. 🔺 اتاق فرمان جلسات مسعود تا آلارم اتمام دانلود را شنید، سر از سجده بلند کرد و دستی به سر و صورتش کشید و خاک صورتش را پاک کرد. میشنید که پشت در، چه خطر بزرگی در انتظارش هست و لحظه به لحظه هم داره بر تعدادشون افزوده میشه. ولی دیگه خبر نداشت که حدودا ده پونزده نفر گرگ و کفتار مسلح منتظرش هستند و یه نفر با سرعت اومده و داره مواد منفجره پشت در کار میذاره تا بتونن در را باز کنن و بریزن داخل. مواد منفجره کار گذاشته شد. همشون سه چهار قدم دیگه از در فاصله گرفتند. اونایی که نزدیک تر بودند، خودشونو جمع کردند که آسیبی بهشون نرسه. 🔺 ایران- دفتر مرکزی محمد که دیگه از ارتباط با مسعود به کلی ناامید شده بود یک لحظه پیامی از طرف مسعود دریافت کرد که نوشته بود: الوداع محمد! الوداع. محمد دیگه تحمل نکرد. وسط شادمانی و الله اکبر بچه های اداره و خنده و هیاهوی اونا یه گوشه نشست و زل زد به متن پیام و اشک داغ داغ بود که به پهنای صورتش میریخت و غصه مسعود را میخورد.
🔺 اتاق فرمان جلسات سه دو یک گفتند و در را منفجر کردند. به محض اینکه در را منفجر کردند، مسعود مثل شیری که درِ قفسش برای یک لحظه باز شده، با دو تا اسلحه کمری، وسط دود و آتیش پرید بیرون و شروع به تیراندازی کرد. با همون تیراندازی های اول، سه چهار نفر را ناکار کرد و همینجور تیراندازی میکرد و به طرف اون جمعیت پونزده بیست نفره یورش برد. اونا هم شروع به تیراندازی کردند و باران تیر و گلوله بود که به سمت مسعود شروع به باریدن کرد. اینقدر تیرها زیاد بود و با نشانه و هدف به سمت مسعود شلیک شد که مسعود وسط اون دود و آتش زمینگیر شد و پنج شش تا تیر به کلیه و شکم و کتفش برخورد کرد. وقتی زمین افتاده بود، دستی که تیر خورده بود، دیگه کار نمیکرد ولی با اون یکی دستش داشت دمار از روزگار اونا درمیاورد. سه چهار نفر دیگشون هم زد. حالا یا زخمی کرد یا کشت. ولی تعداد اونا زیاد و محیطی که مسعود در اون گرفتار شده بود خیلی کوچک ... باران گلوله از یک طرف ... آتش و دودی که پشت سر و اطراف مسعود بود هم یک طرف ... تا اینکه از پشت سرِ اونا دو سه نفر اومدن جلو و بقیه یه جورایی کنار رفتن و اون دو سه نفر، با آتش مستقیم و هماهنگ، بدن مسعود را به رگبار بستند. بدن مسعود ... تک و تنها ... میون یه مشت حرامی و تروریست ... بدون هیچ یار و یاوری ... تو غربت ... سر و صورت و گردن و سینه و شکم و دست و پاهاش ... آماج رگبار وحشیانه ای شد که ... دیگه چیزی باقی نذاشت ... به قول ارباب مقاتل: اِربا اِرباش کردند ... ادامه دارد... ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
برای هدفی که داری تلاش کن 👑 :) 🌿 🪁 🎖 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‌ بعضـی‌ازبزرگتریـن‌پیروزی‌هـا💛' بعدازدردناك‌ترین‌تجربه‌هـات‌بدست‌میـان💭💕 ‌. . ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
|💛☘•• مهم نیسټ ڪه چھ شڪلےهستے، مہربۅنے تو رو بہ زیبا تریـݩ فرد دنیـا تبدیـݪ مےکنہ...🦋 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
「🧡🍊」 - - تـودَرونِ‌پَـردھ،خَلـقۍبہِ‌تـومُبـتَلآ،نَـدآنَم بہِ‌چہِ‌شیـوه‌میـبَرےدِل،تـوڪه‌رُخ‌نمی‌نَمـٰآیۍ؟シ..!-‌ - - 🍊⃟🧡¦⇢ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
بریم با خدامون حرف بزنیم:)♥
‹♥💭› . شهادت ، شوخےنیـست ؛😉 قـلبت رابومـےڪننـد❤️ بوےدنیـا🌍داد ، رهـایت مےڪننـد ... !🍃 🕊 🌙 . ♥⃟📕¦⇢ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹🧡💭› . پیاده روے اربعین‌ از تنگه چزابه شروع می شود و به مقتل شهداے شلمچه وارد شده و در نهایت به قتلگاه حسین می رسد آرے این به این معنا است که پیاده روی اربعین حسینی با شهدا آغاز شده و با شهدا نیز پایان مےیابد :)🌿 • • . 🧡⃟📙¦⇢ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹💛💭› . وقتے‌میشینے‌بہ‌گناهات‌فکر‌مے‌کنےو‌ ناراحت‌میشے‌یعنے‌داری‌رشد‌مے‌کنے .. یعنے‌اگہ‌وایسے‌جلو‌گناهات‌میشے سوگلے‌خدا.. مبادا‌دل‌زده‌بشے .. یاراحت‌از‌کنار‌همچین‌چیزی‌عبور‌کنے🚶🏻‍♂ ..! مبادا‌غرور‌بگیرتت! هر‌چے‌داریم‌از‌خداست‌پس‌توکل‌کن‌بھش و‌حتےا‌گہ‌زمین‌خوردے‌بلند‌شو‌ یہ‌یاعلے‌بگو‌از‌نو‌شروع‌کن🖐🏻! . 💛⃟📒¦⇢ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹💛💭› . مــن زاده ݜدݥ ٺــا نۅڪــر حسیــݧ بــاݜم🥺❤️ . ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
یاالله😱‼️ بیا ببین چــــی پیداا ڪردم🤭👇🏻 _ شهیدۍ ڪه نحـوه شهادت خودش را نقــاشے ڪرد😳 _ شهیدۍ ڪه حـاج قاســم از او با نام آچـار فرانسـه گروهش یاد میڪرد😃 _ شهیدی ک مانند حضرت عباس مجروح و به شهادت رسید و به شهید ابوالفضلی معروف شد😔🥀 _شهیدۍ ڪه به خاطـر عشق به شهادت و دفاع از حــرم بی بی مراسم عقدش را بهم زد😢🍂 دعـوت نامه ای از طرف شهید حــامد جوانی به شمــا😍❤️ قطعا دیدن این پیام اتفاقی نبوده😇 کانال رسمــی شهید حــامد جوانی👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1866792980Cf538d37d98
↭ پایان فعالیتمون رفقا🌻 ↭شب‌خوش🌱 ↭وضویادٺوݩ‌نره💕 ↭ماروهم‌دعاڪنید🌪 ↭وعدہ‌دیدارمافـردا🙂 ↭شماروبه‌خداےحاج‌قاسم‌میسپارم🖐 ↭ترڪ‌نڪنیدڪانالـۅ😉👀 ↭اعمال قبل خواب یادتون نره🥰 ↭یا حق🌞 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
بسم رب خالق انسان:)♥
↻<📗💚>•• ڪلی‌رویاے‌‌شیرین‌در‌ڪوچه‌پس ‌ڪوچه‌هاے‌‌دالان‌ذهن‌دست‌و‌پا ‌مے‌‌زنـند‌ˇˇ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <💚>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ 📗⃟💚|↣ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
↻<🎊☁>•• - بقوڵ آسیدرضا: •|زیبادارھ...🕊 •|این جملہ‌ڪه توبعضے ڪتابادارھ🖇♥ •|زهراعلے دارھ علے زهرا دارھ😍❤ - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🎊>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ ☁⃟🎊|↣ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
↻<🚎💦>•• - هروقت‌طُ‌رآبھ‌سَردآرَمـ🖇 یڪ‌دُنیآآرامِش‌اَزآنِ‌مَن‌است💙🌿 ا؎ڪھ‌گرھ‌خوردھ‌بھ‌طُ‌آرآمشمـ🖐🏼• چـآدُرِ‌مـن؛یـآدِگـآرِمـآدَر🚎🌱 - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🚎>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ 💦⃟🚎|↣ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
چنین‌تن‌ِعاشق‌را‌بایدستود!' 🖇 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
تو قیامت حضرت زهرا قیامت میکنھ✨〄⸙⸾✾ دونه دونه از تموم ما شفاعت میکنھ😍👌♥️ 😍♥️ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
گاه علـــے‌فاطمہ‌را‌ اینگونه‌خطاب‌میڪرد: اے‌همــہ‌آرزوۍِ‌من♥️✨ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
↻<🌙☁>•• - •|لــباس‌یاس‌برتن‌ڪر‌دزهرا🌻 •|ڪنار‌دست‌اوبنشست‌مولآ☁ •|محمدخطبہ‌خواندزهرابلے‌گفت🌿 •|غلط گفتم😅!بلے‌نہ‌یاعلے‌گفت☝🏻 - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🌙>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
🍃وصال حیدر و یارش مبارک 💚وصال یاس و دلدارش مبارک 🍃از الطاف و عنایات الهی 💚رسیده حق به حقدارش مبارک 🍃فرا رسیدن سالروز 💚پیوند مبارک 🍃حضرت علی(ع) 💚و حضرت فاطمه(س) بر شمـا خوبان مبـارک.!.!. هآۍآسیدعـلے✌🏻⸾🇮🇷 ☀️🤲🏻 ♥️⃟♥ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی😍♥️ •از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇🏻 http://tour.soleimany.ir •التماس دعا رفقآ;-)🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🍓› هآۍآسیدعـلے✌🏻⸾🇮🇷 ☀️🤲🏻 ♥️⃟♥ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹💛🍯› . می گویند که فرشته ها نمی توانند روی زمین زندگی کنند! اما من می گویم که دروغ است. ما فرشته هایی را دیده ایم که در کالبد انسان روی زمین می زیسته اند و نمونه ی بارز آن شهید محسن حججی است. همانکه قهرمانانه جان خویش را فدای ارزش هایش کرد و از خود گذشت تا پای دشمنش از مرز کشورش نگذرد. تولدت مبارک.... ❤️🥺 . 🌙✨¦⇢ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
تمام مردان غیـور بھ فداۍ یڪ نخ چادرت♥️🖇:)) روزتون مبارڪ ریحانھ هاۍ خدا..😌🍃 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹💛💭› . -می‌گفت: هرکسی‌روزی ³ مرتبه خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگه ↓ ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدی﴾ حضرت‌یجور‌خاصے‌براش‌دعامیکنن :) اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج . 💛⃟📒¦⇢ ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
‹💚💭› . •به‌حکمتش اعتمادکن رفیق♥️ و سپس خداوند طوری برایت جبران میکند که انگار چیزی از دست نداده‌ای...🌱 . 💚⃟📗¦⇢ 🌿 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے