#چادرانه
جـانـبـازی ﺍﺳـﺖ ﺑـﺮﺍﯼ ﺧـﻮﺩﺵ ﭼـﺎدر مشکی ﻣـﻦ!🖤
ﺩﺭ ﺑـﺮﺍﺑـﺮ ﺗـﺮﮐﺶ ﻫـﺎﯼ ﻧـﮕـﺎﻩ ﻣﺴـﻤـﻮﻡ ﺗـﮑـﻪ ﺗـﮑـﻪ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ!🔗
ﺍﻣـﺎ ﺗﺴﻠﯿـﻢ ﻫـﺮﮔـﺰ!🤞
#زن_عفت_افتخار #حجاب #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
•✨🤍•
[گفت دختر رو چه به شهادت
گفتم
شاید دختر ها توی جنگ
شهید نشن
اما همین بس که از نسل بعضی
مادرها
چمران و آوینی و سلیمانی
داریم]
#شهیدانه🕊
#زن_عفت_افتخار
#امام_زمان #ماه_رجب #عید_مبعث
@YekAsheghaneAheste
وقت سفر بود و انتظار در چشمان روزگار میدرخشید، انگار قرار ما در قلمرو عشق جا مانده بود. در سرزمین خورشید، در امتداد بلند نور سایهای از محبت بود و نگاهی که حکایت سفر داشت. لحظهها در گذرگاه انتظار مانده بودند، چشمها همچنان اسیر گذر روزگار و در توالی رفتن همه به نوبت ایستاده بودند... ما در برابر تاریخ قد کشیدیم، بزرگ شدیم، مرزهای با هم بودن را در نوردیدیم و در کنار هم جان دادیم. چه کسی میداند معنای با هم بودن چیست، در کنار هم جان دادن و پرواز کردن چه معنی دارد... این هنری بود که تو یادمان دادی و یادمان دادی که میتوان عاشق بود، دوست داشت، جنگید و در معبود غرق شد و چه زیباییها که دیدیم و کسی از غیر از ما ندید.....
#اللھمعجللولیڪالفرج
@YekAsheghaneAheste
یکی نوشته بود
سهم من از جنگ پدری بود که هیچوقت در جلسه اولیا مربیان نبود....
#اللھمعجللولیڪالفرج
@YekAsheghaneAheste
#شهیدانه
🌹شهـــید ابراهیم هادی:
اگھ میگید الگوتون حضرت ِزهر است بآید کارۍ کنید ایشان از شمآ راضۍ باشند و حجآبِ شما فآطمـے باشد
#شهید_ابراهیم_هادی 🌿
#وصیت_شهدا
✍ وصآل حق
@YekAsheghaneAheste
⭕️ عکسی فوق العاده زیبا از صحن پیامبر اعظم در حرم مطهر رضوی😍
#مبعث_مبارک
#اللھمعجللولیڪالفرج #اللهم_صل_علی_محمدوآل_محمدوعجل_فرجهم
@YekAsheghaneAheste
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
#سخنعشق #عاشقانه_مذهبــــی #همسرانه
#زندگی
@YekAsheghaneAheste
فقط محمّدمصطفے میتوانـد
شُعـار " زن زندگۍ آزادی " بدهد،
تنھا کسے بود کهـ بعد از او، دختـران
آسوده سر بہ بالین گذاشتند . .
#بعثت #نجات_دختران #ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
‹🔖🍃›
تمام حواست را
بپیچ به دست های خدا ..
آن وقت است که مثل پیچک
بالا میروی ... ツ
بهسوینور✨
#خدا #اللهجانم
#رفاقت_تا_شهادت
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_42 وارد مسجد شدم. مردی کنار دیوار تکیه زده بود. رفتم سمتش و گفتم _سلام... ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_43
با چشم اشاره کردم به آقای رنجبر که سریع رفت سمت دوستش و گفت
_محمد!....داداش خوبی؟
صدای نفس های تندش رو به راحتی میتونستی بشنوی!...معلوم بود حسابی سوخته،اما نمیخواد چیزی به روی خودش بیاره...
اومدم عذرخواهی کنم که سریع از کنارم گذشت و آقای رنجبر گفت
_انگار دست شما هم سوخته...
رو کرد به پسر جوونی که کنار جاکفشی وایساده بود و گفت
_عباس...بی زحمت خانم رو راهنمایی کن دستشون رو بشورن..
سری تکون داد و با اشاره من رو برد سمت دستشویی...
آب سرد رو باز کردم و ریختم رو دست های قرمزم...
با خودم گفتم،من که فقط ریخته رو دستام و اینطوری میسوزه....اون بیچاره که کلا ریخت روش و حرفی نزد،داره چی میکشه؟!...
اخه کی چایی رو اونطوری دست میگیره؟
پوفی کشیدم و شیر آب رو بستم...
قبل از اینکه خرابی دیگه ای به بار بیارم،از مسجد رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..
سرم رو گذاشتم رو فرمون و برای چند لحظه به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم...
سوزش دستم تمومی نداشت،لعنتی!
کنار داروخانه ای نگه داشتم و پماد سوختگی خریدم...
در کرم رو باز کردم و ذره ای ازش رو به دست هام زدم...
وایی!...خیلی بد سوخته بود یعنی؟!..
از بس دست و پا چلفتی هستی،دیگه ریحانه...
بچه مردم رو که سوزوندی هیچ،....طلبکار هم شده بودی!...
آخ که خدا بگم چیکارت نکنه ریحانه!....همش دردسری....
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste