eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_278 _ راستی یه چیزی.. خواستم بگم من مثل مامانم فکر نمی‌کنم! _ در چه زمینه‌ا
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ تنها توی تراس نشسته بودم و به خونه‌ای تیره بودم. فکر کنم رو ساعتی از رفتنشون می‌گذشت. دلخور بودم. از مامان، از بابا... یه حدسایی میزدم که بابت راضی نبوده به این مراسم! یا... رشته افکارم با ورود امیر پاره شد. _چرا اینجا تو سرما نشستی؟ _ نه خوبه هوا اومد روی صندلی روبروم نشست _ مگه نباید الان کلی خوشحال باشی؟پس چرا اینجوری زانوی غم بغل کردی؟ _ تو میدونستی بابا با این مراسم مخالفه؟ _ یعنی چی؟ اگر مختلف بود که همون اول میگفت _ دلخوشی من قبول کرده ولی دلیل نمیشه موافق هم باشه _ چرا اینجوری فکر میکنی؟ _ مگه ندیدی هرچی مامان میگفت سکوت کرده بود؟ با سکوتش داشت حرفاش رو تایید میکرد حرفی نزد و از جا بلند شدم _ حالا کجا میری؟ _ خسته‌ام میخوام بخوابم. شبت بخیر بدون اینکه منتظر حرفش باشم از تراس اومدم بیرون. به سمت پله ها رفتم که بابا رو دیدم _ مامان کجاست؟ _ نمیدونم حتما تو اتاقشه _ بابا میشه با هم حرف بزنيم؟ سری تکون داد که رفتم رو کاناپه نشستم و اومد کنارم _ چیزی شده عزیزم؟ _ امشب...چرا حرفای مامان رو تایید کردی؟ _ من؟ منکه همش ساکت بودم _ دقیقا همین سکوت... با همین سکوتت خیلی از حرفاش و تایید کردی سرش و پایین انداخت _بابا شما که راضی نبودید برای چی اجازه دادید بیان؟ می‌خواستید اونا رو کوچیک کنید یا خودمون رو ضایع کنیم؟ _ محمد پسره خوبیه _ خب پس چرا اینجوری کردی؟ توجاش تکونی خورد _ چند سال پیش من از دختری خوشم اومد که از نظر فرهنگی و اجتماعی با من زمین با آسمون فرق داشت. با خودم گفتم اینقدر توی زندگی و احکامم قوی هستم که بتونم رو یکی دیگه اثر بزارم، ولی تمام تصوراتم برعکس شد. من با اون دختر ازدواج کردم. اون روزا همه چیز خوب بود و من به عنوان یه پسر ۲۷ ساله خوشحال بودم‌. اوایل مسجد رو میزاشتم کنار، بعد نماز هام قضا میشد، بعدم که... چقدر مادرجون دعا کرد ولی من اونقدر غرق خوشی هام بودم که به کل فراموش کردم همه چیز رو... همینطور بهش چشم دوخته بودم. اون دختر مادر من بود؟ چرا اینا رو من نمیدونستم؟! _ ولی فکر نکنم دوباره تاریخ تکرار بشه! اولین بار که دیدم امیر فضاش عوض شده خیلی خوشحال شدم. چند روز پیش اومدم و دیدم داری نماز میخونی، برای همین حس میکنم تاریخ با قبل برنمیگرده... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_279 تنها توی تراس نشسته بودم و به خونه‌ای تیره بودم. فکر کنم رو ساعتی از رفت
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ مهناز دلش میخواد تو بری خارج. ذهنش اینجوریه فکر میکنه تو اونور خوشبخت تری _ ولی بابا به خدا من همین جا رو دوس دارم _ میدونم ریحانه...میدونم. برای همین گفتم حالا که پسر خوب و خداشناسی پا پیش گذاشته کی بهتر از محمد که تورو بسپرم دستش. فقط یه چیزی نگاهش کردم _ من برای عید باید برم یه جایی مشکلی پیش اومده تو کارم. _ ایران نیستی؟ _ نه واجبه برم. در نتیجه هر برنامه‌ای بخواید بزارید میوفته بعده عید _ باشه اشکالی نداره بابا _ اما محمد اینطوری معذب میشه! میخوای یه خطبه عقد موقت خونده بشه تا بعده عید؟ خواستم اعتراض کنم که یادم افتاد واقعا توی این شرایط محمد خیلی سختشه. همش سرش پایین باشه و کم حرف بزنه... _ پس مامان چی؟ _ مهناز یا باید کوتاه بیاد یا باید کوتاه بیاد. _ میدونم بابت امشب خیلی دلخور شدن ولی فردا زنگ میزنم به شیرین خانم تا صحبت کنم باهاش _ مگه من بهت نگفتم نه؟! بابا سرچرخوند و با دیدن مامان پوفی کشید _ مهناز تمومش کن _ نخیر تو تموم کن این مسخره بازی ها رو. من دختر دست این جماعت نمیدم _ درست حرف بزن یعنی چی اینا؟؟ _ اونی که پدر داره میشه وضعش پوچ دیگه فکر کن یکی پدر هم بالا سرش نباشه چشمام از حرفی که زد گرد شد. یعنی چی؟ چی میگفت مامان؟ _ شهید شدن مامان... شهید. _ باشه فرقی نداره فقط اسمش عوض شده‌. به هر حال که سایه پدر بالا سرش نبوده _ حواست هست چی میگی مامان؟ اگر امسال بابای محمد نبودن فکر کردی راحت میتونستی بری بیرون؟ یا خیلی راحت پاشی بری خارج؟ _ چه ربطی داره؟ _ ربطش به اینه که ما داریم پا روی خون یه سری ها میزاریم که راحت زندگی کنیم مامان سرش و به سمت بابا گرفت و به من اشاره کرد _ میبینی؟میبینی چطور مغزش رو شست و شو دادن؟ دختر من از این چرت و پرتا بلد نبود بگه _ مهناز تمومش کن. مسئله منم که راضیم _ اهان یعنی من که مادرشم مهم نیستم! _ تو جای خودت رو داری. میتونی موافقت کنی میتونی بزنی زیره همه چی _ برات مهم نیست با دخترت معاشرت نداشته باشم؟ _ نه اتفاقا اینجوری اعصابش راحت تره _ واقعا برات متاسفم حسین. متاسفم... با رفتنش خواستم پشت سرش برم که بابا جلومو گرفت _ بشین اون دردش یه چیز دیگه‌اس نشستم و از یه طرف خوشحال از وضعیتی که برام رقم می‌خورد و از طرفی نگران اینکه مامان خراب کنه رویا های بافته‌ام رو... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
سالروز 17شهریور گرامی باد @YekAsheghaneAheste
(ﷺ) : هر كس روز صدبار بر من صلوات بفرستد، خداوند شصت حاجت او را روا می‌كند سى حاجت آن براى دنيا و سى حاجت براى آخرت است.‌‌...💚🍃 ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ص ٣٠١ @YekAsheghaneAheste
با معرفت‌ترین آدم‌ها کسانی هستند که تو سخت‌ترین شرایط یا بهترین حالشون، حواسشون به بقیه هست و از این جمله اشاره می‌شود به آن‌ها که زنگ می‌زنند و می‌گویند: /مشهد/قم تو حرم هستم گوشی رو میگیرم سمت ضریح صحبت کن.. @YekAsheghaneAheste
••• اَبـــرۍکہ‌جـامــانـداربعین‌ازڪـربلا داردنَم‌نَم‌دَخیلِ‌ پنجره‌فولادمۍشود 💔|• ... ❤️‍🩹|• 🥀|• @YekAsheghaneAheste
« 🌸✨» [فَاذْكُرُونِۍأَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْلِۍوَلاَتَكْفُرُونِ] +پس‌مرا‌يادکنيدتا‌شمارايادڪنم‌و‌شڪرانہ‌ام رابہ‌جاۍآريدومراناسپاسۍنڪنيد:) 🌸¦↫ @YekAsheghaneAheste
خدایاشڪرت.. هرروزمارابۍهیچ‌ منتۍسرخوان‌نعمتت‌میهمان‌میکنۍ چہ‌شکرکنیم‌وچہ‌فراموش:)🪴 @YekAsheghaneAheste
خداجان!!! نام‌ات را بر زبان می‌آورم دریا بر من گسترده‌تر می‌شود دریایی ڪه ادامه‌ی یاد توست ڪلام‌ات را سرمه چشم می‌ڪنم آفتاب و ماه و ستارگان را در آب‌ها می‌بینم.... می‌خوانم‌ات موجی بلند به ساحل می‌دود و دست می‌گشاید صدفی پلڪ می‌زند و در زندگیم می‌تابی. شڪرڪه هستی خداااا☘️ @YekAsheghaneAheste
«♥️🕊» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ عشق‌یك‌واژه‌بی‌ارزش‌وبی‌معنی‌بود تاکه‌یکباره‌خداگفت؛که‌عشق‌است‌حسین:) ♥️¦↫ 🕊¦↫ @YekAsheghaneAheste
🕊 «اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ» هیچ وقت یادتون نره که خدا شمارو از سختی ها و از هر اندوهی نجات میده💫 قشنگ نیست؟💜🍃 به جای بی تابی شکر گزاری کن و بگو خدایا شکرت❤️ @YekAsheghaneAheste