یه روز
میریم جلو؎ یه مدرسه دخترونه
یه دختریو به زور سوار ماشین میکنیم...
دو تا دوستم چاقو میزارن گردنش و تهدیدش میکنن که اگه داد بزنی میکشیمت...
دختر پونزده شونزده سال داشت
نزدیک غروب بود هوا تاریک تاریک
بردنش خارج از شهر
برا؎ گناه!
پیادهش کردیم .
دیدم دختره هی گریه میکنه
هی میلرزه ؛
همه مونو نگاه کرد
یهو رو کرد سمت من
گفت من سیدم...من دختر فاطمهیزهرام!
به حرمت مادرم نزار آلوده بشم ـ
سه تا رفیق بودیم
یکی ازکی بدتر
کارمون دزد؎ و مزاحمت برا ناموس مردم بود
کارمون دختر باز؎ بود !
قاتل میگه
تا اسم حضرت و شنیدم
تموم تنم لرزید
انگار یکی با پتک زد تو سرم غیرتی شدم...
حالا اصلا نه حضرت زهرا رو دیده بود نه هیچی
فقط اسمشو شنیده بود ...
رو میکنم سمت اون دوتا رفیقم میگم
با این دختر کاری نداشته باشین
از این بحظه به بعد
نزدیک این دختر بشید مثل این میمونه که نزدیک خواهر من بشید!
اون دوتا گفتن
بابا تو هم ولش کن
یه دختر خوشگل گیرموناومده
حالا خشک مذهب بازیت گل کرده!
گفتم ن
دست بهش نمیزنید
عصبانی شدن اومدن سمتم !
دیدم دارن میرن طرف اون دختر
بلافاصله چاقو رو کردم تو شکمش ،
اون یکیشون اومد
بازم چاقو رو زدم بهش
خودش هم مجروح میشه ها...
تعریف میکنه میگه
انقد اون لحظه زور و توانام زیادشده بود و غیرتی شده بودم که انگار اون دختر و دختر حضرت زهرا می دیدم !
و نمیخواستم کسی بهش دست بزنه ...
اون دو تامیمیرن
و این آقامیشه قاتلشون..(:
خلاصه ؛
میگه اون دختر و سوار ماشین کردم رسوندمشخونهشون
ایشون تا قصه رو میشنوه
شونه هاش میلرزه
میگه پس حضرت زهرا به خاطر همین اومد سفارششو به من کرد و با تحکم گفت نجاتش بدم...
فرداش قرار بود اعدامش کنن
دادگاه تشکیل میده
پرونده رو میبره پیش قاضیه اصلی
اون خوابو تعریف میکنه ...
قاضی تا میشنوه داستانو
تموم شونه هاش میلرزه
میگه فعلا اعدام منحلمیشه
و نباید اعدامشه این شخص
پرونده رو میدن تهران
پروندهی جدید تشکیل میشہ
اون دختر رو هم میارن...
خلاصه یـبار دیگه
بازجویی و اعترافات شروع میشه
دختره هم میاد شهادت میده که حرفای این مرد درسته ..