#پارت۹۵
#زهراےشهید🥀
...تو و امثال شما اگر یرت داشتین نمیزاشتید ناموستون اونطوری بیاد تو خیابون از بس بی غیرتید-
یطوری بهم سیلی زد که دندونم شکست ازشدت درد جیغ زدم و خوردم زمین
..میهاد:خفه شو لعنتی کیوان
کیوان:بله داداش
...میهاد:رحم نکن بهش
گریه میکردم ولی التماسشون نمیکردم
کیوان:ببینم خانمی نمیخوای التماس کنی؟
خفه شو بی غیرت من به سگ التماس نمیکنم-
...کیوان :خود دانی
امدن سمتم خودمو میکشیدم عقب تا جایی که خوردم به دیوار
رسیدن بهمو شروع کردن به مشت لگد زدن زیر دستشون جیغ های خفیف میکشیدم از درد به خودم،میپیچیدم
قطرات بارون بشدت بهم برخورد میکرد
چادرمو کشیدن روسریم داشت باز میشد دستمو بهش گرفتم تا باز نشه
.اینا میخواستن منو بکشن و هیچکس نبود که کمکم کنه
خدا به خودت توکل میکنم
کیوان :داداش مجازاتو شروع کنیم
هه س..سگ کی باشید که..منو مجازات کنید-
میهاد:الان بهت نشون میدم
یه تیکه چوب تر برداشتو با اون افتاد به جونم ترکه تر خیلی درد میکردم میدونستم همه جام کبود شده
:شخـص سـوم
.زهرا بانوی۲۸ساله قصه ما اکنون گرفتاردستان دو بی غیرت بود
..هر لحظه درد در وجودش شعله میکشید
"انقدر کتک خورد و خون از دست داد که از حال رفت میهاد در این میان گفت":کیوان سریع برو بطری ابو بیار
کیوان اب را اورد میهاد تمام اب را روی زهرا خالی کرد بدن بی جان او به لرزه افتاد دراین سرمای زمستان و زیر
...باران
میهاد از لباس زهرا گرفت و اورا بلند کرد و فریاد بر اورد":دیگه همه جیز تموم میـــشه دیگه همـــه از شـــر تویہ
" ابلح خلاصــ میشـــن
و بعد اورا به زمین پرت کرد
بازوی زهرا از شدت ضربه ها شکسته بود
او بخاطر درد زیاد به سختی نفس میکشید سرش با زمین برخورد کرد
. میهاد با چاقـو چند بار به پهلو زهرا ضربه زد
#پارت۹۶
#زهراےشهید🥀
"میهاد":کیوان دیگه بریم بارون تموم شده الان همه میریزن تو خیابون
.زهراے غرق در خون که از درد نمیتوانست تکان بخورد
...از حال رفت
:زینب
مامان دیر کرده بود
این سی و چهارمین بار بود که مامان رو میگرفتم
باید یک ساعته پیش بر میگشت
تلفن رو سر جاش
گذاشتم
!عباس:جواب نداد؟
با اضطراب گفتم؛
نه نه نه وااای مامان-
از شدت دلشوره کلافه شده بودم
نکنه تصادف کرده
خدا مامانم چیزیش بشه من دق میکنم
فاطمه :مامانم کو؟
حسین:فاطمه مامان بیرونه زود میاد
فاطمه:مامانمو میخوام
ماماانمووو میخوااام
با عصبانیت بهش نگاه کردم
فاطمه به جان خودم اگه بس نکنی بجای این همه سال عذاب دادن مامان من کتکت میزنم پس ساکت شو-
فاطمه با گریه رفت تو اتاقش
خیلی کلافه بودم،میدونم رفتارم درست نبود ولی حالم خوب نیست
.خواستم به بابا زنگ بزنم که تلفن خودش زنگ خورد جواب دادم
بله؟-
پرستار:سلام
سلام بفرمایید ـ-
پرستار:خانم شما خانمی بہ اسم...زهرا حیدری میشناسید؟
ب..بله مادرمه شما کی هستین؟-
پرستار:من از بیمارستان...تماس میگیرم
نیم ساعت پیش خانمی به اسمی که گفتم برای ما اوردن چون خیلی وضعش ضروری بود مجبور شدیم ببریمش
#پارت۹۷
#زهراےشهید🥀
اتاق عمل ، ظاهرا مورده خفت گیری قرار گرفتن به همسرشون اگر درست گفته باشم اقا رضا که در گوشیشون سیو
شده تماس گرفتیم پاسخ ندادن الان اگر میتونید خودتونو برسونید بیمارستان
هیچی نمیشنیدم تلفن از دستم افتاد
عباس:چیشده زینب؟!کی بود
نشستم و شروع کردم گریه کردن
عباس همش سوال میکرد گیه
شروع کردم جی زدن:مامااااان خدایاااااا ماماااان کجاییییییییییی مامان جونمممم ماماااان
به سر و صورتم میزدم
مامانم بیمارستانهههه حالش بدههههه خدااااایاااااااا ماماانننیییی نکنه دیگه نبینمت دیگه بهم نگی زینب جان-
خداااایااااا ماماااان
با اخرین قدرتم جیغ زدم
مـــــامانننننن
نشستم زمین
عباس دستشو رو سرش گرفتو عقب عقب رفت و خورد به دیوار به فاطمه که جلوی در اتاق وایساده بود و خیلی
ترسیده بود نگاه کردم
بلند شدم باید به بابا زنگ بزنم
شمارشو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد
بابا:الو حاج خانم ، شرمنده فکر کنم زنگ زدید بهم جلسه داشتم
با بغض گفتم؛
بابا-
بابا:زینب جان تویی؟
بله بابا سلام-
بابا:سلام دخترم چیشده ناراحتی انگار گریه کردی؟مامان کجاست
بابا مامان...مامانم بیمارستانه-
بابا:چی گفتی
...بابا مامان بیمارستانه.....ما نمیتونیم بریم بهمون زنگ زدن بابا ترو خدا برو ببین مامان چیشده بیمارستان-
...بعدم شروع کردم گریه کردن ولی شنیدم که بابا گفت :یا صاحـب الزمــاݩ...باشه زینب بهت زنگ میزنم
.صدای بوق قطع شدن رو شنیدم
:محمـد
سریع خودمو رسوندم بیمارستان
وارد شدم و رفتم پذیرش
خانم ،خانم ببخشید-
پرستار:بفرمایید
#پارت۹۸
#زهراےشهید🥀
!سلام ببخشید، شما بیماری به اسم زهرا حیدری دارید؟-
پرستار:زهرا حیدری....بله چه نسبتی باهاشون دارید
همسرشم به ما خبر دادن اینجان-
.پرستار:بله الان اتاق عمل هستن منتظر باشید عملشون تموم شه
نزدیک پنج شش ساعت اونجا منتظر موندم
زنگ زدم به مادرم تا بره پیش بچه ها
مادرم کلید زاپاس خونه رو داره
پرستار:همراه بیمار خانم حیدری
بلند شدم و رفتم سمت اون خانم
منم-
پرستار:عملشون تموم شد
حالش..حالش چطوره-
پرستار :مطلع نیستم الان دکترشون میاد با خودشون صحبت کنید
با استرس دستی داخل موهام کشیدم تموم تنم میلرزید
پرستار رفت
یه پزشک از اتاق عمل امد بیرون رفتم سمتش
اقای دکتر همسرم حالش خوبه؟ -
دکتر:شما همسر خانم زهرا حیدری هستین؟
بله-
..دکتر:خب باید بهتون بگم حالشون خیلی خوب نیست درواقع....رفتن کما
صدای ضربان قلبمو شنیدم
به دیوار تکیه دادم ونشستم زمین
دکتر:حالتون خوب نیست؟
!بهم بگین چه اتفاقی ..براش افتاده؟-
دکتر:بیایید اتاق من باهم صحبت میکنیم
...زهرا-
دکتر:الان تو کما هستن نمیتونید ببینیدشون بیهوش هستن
بلند شدم و دنبال پزشک رفتم
. رسید به اتاقش گفت بشینم و منم نشستم
.دکتر:راستش اینکه زنده موندن یه معجزه ست ما هر کاری میتونستیم انجام دادیم ففط باید بگم براش دعا کنید
و اینکه ایشون از ناحیه سر بشدت اسیب دیدن
پهلو و بازوشون به طرز فجیهی شکسته
چند ضربه هم چاقو خوردن
بخاطر کتک های زیادی که خوردنسه تا از دندونهاشون هم شکست واقعا معذرت
#پارت۹۹
#زهراےشهید🥀
میخوام و متاسفم که اینو میگم
...همسرتون اصلا حال خوبی ندارن هوشیاری شون خیلی کمه خیلی براشون دعا کنید
بدون زدن حرفی از اتاق خارج شدم
باید هر طور شده اون ادمارو یا ادم رو پیدا کنم
چقدر بی غیرت بودن که دست رو زن بلند کردن
داشتم دق میکردم نکنه زهرا بهوش نیاد
نه نــه خدا نکنه
از بیمارستان زدم بیرون
یه اشنا داشتم تو نیروی انتظامی
رفتم،پیش اون حتما میتونه کمکم کنه
:چنـد ساعـت قبل←زهـرا
وقتی بچه هارو گذاشتم،مدرسه خودمم وارد مدرسه شدم و بعد از اتمام کلاسا و صرف نهار نشستم تا وصیت نامه
بنویسم
شاید این یه حس الکی باشه
ولی..من دلم میخواد اگر واقعی بود وصیت نامه داشته باشم
واسه هر کس جدا وصیت میکنم
دلم میخواد اولین وصیتم به محمد باشه
بسم ا الرحمـن الرحیم"
سلام حاج اقا،مطمئنا وقتی این نامہ رو میخونی من دیگه پیشـت نیستم
اول از همه میخوام بگم من یه زن خیلی خیلی خوشبخت بودم هیچوقت محبتتاتو فراموش نمیکنم و قول میدم
اگه لایق بودم و شهید شدم تورو شفاعت بکنم
یادت باشه تو هر شرایطی بودی لطف و رحمت خدا یادت نره هیچوقت امیدتو از دست نده
مطمئن باش اگه من نیستم صلاحه داناترین فرد زندگیت یعنی خداست
...مراقب بچه هام باش و هیچوقت با تندی با هیچکدومشون رفتار نکن
برای هرکدوم از عزیزانم نامه ای نوشتم
،خب خب دیگه تمومه
...اخ خدا اگه من شهید شم چی میشه واقعا
بچه هام چیکار میکنند؟
یعنی محمد دوباره ازدواج میکنه؟
بنظرم آره چون به هر حال هنوز پیر نشده بچه خردسالشو کی نگه داری کنه
سرمو تکون دادم تا این افکاراز ذهنم
بره همه چیزدست خداست
....همه ی عزیزانم رو به خدا میسپارم
#پارت۱۰۰
#زهراےشهید🥀
:محمـد
امروز روز دومی بود که زهرا تو کماست بچه ها همچنان خونه مادرم هستن
دیگه به خانواده زهرا اطلاع دادیم مادرش که طفلک همش داره گریه میکنه
زینب که هر بار با گریه زنگ میزنه و حال مادرشو میپرسه و از بی تابیه فاطمه برام میگه انگار بچه های خردسالم
افسرده شدن وارد که خونه که میشم وقتی صدای زهرا نمیاد
وقتی نمیبینمش یه خونه تاریک بی سر و صدا بدون یار قدیمیم
برام وحشتناکه
، من نمیتونستم بدون عشق زهرا زندگی کنم ،نمیدونم چطور دووم بیارم ولی هنوزم امیدی هست
عباس امروز میگفت خواب دیده مادرش از دنیا رفته و تا وقتی زهرا نبوده خونمون به تاریکیه شب بود ولی یه
عان مامانشو میبینه انگار همه جا برق وصل کنند روشن میشه
میگفت حالا فهمیدم واقعا مادر چراغ خونست
دلم از همه چیز خونِ
از بیمارستان زدم بیرون
تو کوچه ها بی هدف حرکت میکردم
نمیدونم کجا میرم
"ولی زیر اون بارون صدای روضه رو شنیدم
خدا داره میبینه
که فاطـــــمه مــــگینه
ــــمتر اذیتــش کنید
دخترش میبینه دســـت و پا میـــزنه
کمتر اذیتـــش کنید
....مردی داره با دـــست میزنه
قران فاطمه شد زیر و رو
و سیعلم الذین الظلمو
یا امـام زمان
مقصـد شلاغ ها شده پهلوی زهــــرا
حسین گیر افتاده میون این غوغا
حسن میبینه مادر درد میکشــــــه
اخـــه چیار کنه
اونکه بچسـت
کمتر اذیتـــــش کنید
این هزار چندمین صوت تکبیره
وای از زندگـــــیه بعد ماماان
... رو صورت جای دسته او
"
وقتی به خودم امدم دیدم نشستم روی راه پلهی روبه روی یه هیئت زیر بارون خیس شده بودم و اصلا متوجه
گریه های خودم نشده بودم
من الان بیشتر مولا حیدرو ترک میکنم
زهرای من هم همینطور کتک خورد
یا زهرا
.قلبم داره منفجـر میشه
#پارت۱۰۱
#زهراےشهید🥀
:عباس
نشسته بودم گوشه تخت و اروم و اهسته اشک میریختم مادر من نگفته بود
مرد گریه نمیکنه
گفته بود مـرد نامردی نمیکنه
زینب هم با چادر نمازش رو فرش دراز کشیده بود فرش اتاق سابق بابا
فاطمه هم با عروسکش ور میرفت و اما برادرام اونا ساکت نشسته بودن و کاری نمیکردن
زینب:داداش؟
بله ابجی-
زینب با صدای پر از بغض گفت :یادته مامان یه شعری بهمون یاد داد؟
شعر؟-
زینب:همون که تو گفتی یعنی امام علی چقدر خوب بوده که مامان اینطوری دربارش شعر میخونه اون،موقع بچه
بودیم،ولی مامان همیشه میخوند برامون
یادته چی گفتی؟
اره ...یادم امد-
ارباب من وقتی قدم میزنه
تقدیر من عشق و رقم،میزنه
ارباب من برا محب خودش
میره جهنمو بهم میزنه
این همون نوحه ای بود که مامان و بابا همیشه تکرار میکردن گاهی تو خونه میزاشتن،و خودمون گریه
میکردیم،درست مثله یه هیئت
فاطمه عروسکشو گذاشت زمین
...!فاطمه:یه دل دارم حیدریه؟
!...حسین به فاطمه نگاه کرد متوجه منطورش شد و گفت:عاشق مولا علیه
متوجه شدم هر کدوم واسه یاداوری یه بیتشو بگیم
اینبار من گفتم:من این دلو نداشتم
زینب:از تو بهشت برداشتم
علی:خدا بهم عیدی داد
مرتضی:عشق مولا علی داد
فاطمه:علی وجود هستیه
حسین :دشمن ظلم و پستیه
(:علی ندای بینواس-
زینب:علی تجلیه خداست
علی:علی قران ناطقه
مرتضی:جد امام صادقه
فاطمه:علی که شمشیر خداست
حسین:دست خدا همراه ماست
رو دلامون نوشته-
زینب:مولا علی عشقـہ
;حسین با اه از ته دلش لب زد
.حسین:کاش مامان الان بود
حسین سرشو زیر انداخت شونه هاش تکون میخورد داشت گریه میکرد رفتم کنارشو بغلش کردم
فاطمه :اجی؟
.زینب سرشو برگردوند سمت فاطمه و با غم نگاهش کرد
زینب:جانم
!فاطمه:مامانی کی میاد؟
زینب خودشو کشید پیش فاطمه و سرشو تو اغوش گرفت
زینب:نمیدونم...نمیـدونم
.امانترس توکل بر خدا
تو وجودم پره وحشت بود ازینکه نکنه مامانمو هیچوقت نبینم
زینب که این دوسه روز همش زنگ میزنه بابا و التماس میکنه تا با مامان حرف بزنه
میدونم چطور مامانم اینطوری شده از اون لحظه قسم خوردم یه نظامی قابل بشمو دنیارو از وجود این ادمای
پست پاک کنم
مادر بزرگ:بچه ها شما اینجایین؟
بفرمایید مادر بزرگ-
مادر بزرگ امد داخل
مامان عین دخترش بود براش و اونم خیلی دل نگران بودو کلی نذر و نیاز کرده بود
.مادر بزرگ:بچه ها بیایید پایین یچیزی بخورید دورتون بگردم مریضمیشید
زینب:مامان بزرگ من هیچی نمیخورم
.مادر بزرگ:با اینکار به خودتون اسیب میزنید یادتون رفته حرفای مادرتون
همه سرامونو زیر انداختیم مامان از اینکه بخاطر یه مسئله دنیوی به خودمون اسیب بزنیم بدش میومد و میگفت
هر کس به خودش اسیب برسونه گناه بزرگی کرده اسیب رسوندن به خودمون حرامه و شما حق نداری حرام
...خداروانجام بدید خدا دلگیر میشه
زینب قبل از همه بلند شد دست فاطمه رو گرفت و گفت:پاشید پسرا بریم پایین
زینب پنج دقیقه از من بزرگتر بود
بلند شدم و پسرا هم بلند شدن مادر بزرگ لبخندی زدو رفت ماهم پشت سرش
#پارت۱۰۲
#زهراےشهید🥀
:فرداۍ آن روز,"محمـد
زینب با تلاش زیاد موفق شد بیاد بالا
...ولی بقیه بچه ها اجازه نداشتن بیان بالا
باید بگم زینب از همه بی تاب تر بود ولی نمیدونم چرا
البته نمیدونست زهرا کماست فکر میکرد فقط بیهوشه
ولی امروز دیگه میفهمید اینطور نیست
از پله ها بالا رفتیم
زینب دستمو تکون داد
!زینـب:بابا تورو خدا بگو چیشده مامان زهرا حالش خوبه ؟
چی بگم بهش بگم زهرا رفته کما؟
خدایا خودت به من و این بچه ها صبر بده
نگران نباش زینب چیزی نیست انشاءا مامانت زود خوب میشه-
صدای پرستار باعث شد برگردم
پرستار:تشریف بیارید خانمتون بهوش امدن اوردیمشون آی سی یو
ازخوشحالی دلم میخواست داد بزنم
ذوق از چشم های من و زینب کامل مشخص بود
زینب:من میتونم ببینمش؟
پرستار :نه عزیزم فقط یک نفر
زینب نا امید به من نگاه کرد
اینجا باش دخترم نگران نباش بعد من تو برو-
بچه ها پایین پیش مادرم بودن
فقط زینب اونم بزور امد
لباس مخصوص پوشیدم
رفتم تو اتاق
زهرا بین این همه دستگاه زیاد معلوم نبود
جلوی خودمو میگرفتم اشکم نریزه
:با بغض خش دار لب زدم
زهرا-
چند بار پلک زدو چشماشو باز کرد
میترسیدم برق شهادتو تو چشماش دیدم
.نفس نفس حرف میزد
زهرا:محمد رضا من...قراره..برم
(به من...وعده شـهادت داد..مادر حسـیــن(ع
.قلبم لرزید بخدا اونی که زهرارو زد
جفا کرد در حق خودش
..دیروز اون بی غیرتا دستگیر شدن و فهمیدم زهرا بخاطر امر به معروفی که کرده بود به این روز افتاده بود و حالا
اشکم سرازیر شد
با همه قدرتم حرف زدم
چی میگی زهرا؟"شهادت؟میخوای بری؟-
زهرا:مـ..حمد تو ..توروخدا..ازم...دلگیر نباش
وصیت...نامم تو کشـو......میزمه بخون...ید
.صداش خیلی میلرزیدعزیز زندگیم،خیلی درد میکشید
..زهرا-
;با چشمای نیمه باز گفت
زهرا:با..شه...؟
خانم؟-
زهرا:جـ..جانم
...نمیخواستم بگم ولی گفتم:جان رضا نرو
.به چشماش خیره شدم پلکی زدو قطره ای اشک از چشمش امد
زهرا:به...خدا.. میس...پارمتون
چند لحظه سکوت کردم زینب یادم امد
زینب بیاد ببینتت عزیزم؟-
صدام پره درد بود پره ناله
زهرا:ار...اره اره
بهش نگاه مگینی کردمو و رفتم بیرون با چشمای پر از اشک به زینبم نگاه کردم
وقتی منو دید دویید سمتم
زینب:بابا بابا
رسید بهم
#پارت۱۰۳
#زهراےشهید🥀
:زهـــرا
حالم گرفتہ بود
محمد رضا از جونم برام عزیز تر بود
داشتم دق میکردم وقتی اشکشو دیدم
از خدا میخوام بهش صبر بده
من،از زندگیم،میگذرم تا به یه چیز بهتر برسم
اون باید داغ منو تاب بیاره،رضا باید بتونه باید درک کنه خدا داره منو میخره باید خوشحال باشه از شهادت من
!زینب:ما..مامان؟
خیلی اروم سرمو برگردوندم و با زینبم مواجه شدم
چشمای پر از اشکش یه دنیا حرف داشت دختر ۱۴سالم تو این چند روز چقدر پیر شده
زیر چشماش گود شده بود بمیرم!یعنی جیزی خورده؟
لب باز کردم:جان...جان مامان
زینب از ته اتاق دویید سمتم
بغلم کرد دردم گرفت ولی نخواستم این لذتو ازش بگیرم
. بسختی دستمو رو سرش گذاشتم
سرشو روگذاشته بود و هق هق میکرد
همه وجودم درد شده بود
زینِب....من-
دخترم!
اروم سرشو بلند کرد
زینب:مامان جـونم
اشکاشو پاک کرد لبخند بی جونی زدم
!زینب:حالت خوبه؟
..بهترم،مامان:)تو خوبی ..پس-
نفس عمیقی کشیدم که احساس کردم پهلوم تیر کشید :ااایی
زینب:مامان مامان چیشد مامان حرف نزن بدتر میشی
.زینب رو خوب میفهمیدم چون اگه مادر منم جای خودم بود دق میکردم
باشه عزی...زم-
نامردا خیلی بد زدنم اصلا کی منو اورد بیمارستان خدا ببخشه گناهاشو هر کی بود چون بعد از لطف خدا و کار اون
تونستم دوباره با خانوادم همکلام شم
... زینب:مامان جان راستش من دیشب یه خوابی دیدم که الان میدونم
چشماش بارونی شد و ادامه داد:شهید میشی
!خواب؟"...چـ....چه خوابی؟-
زینب:مامان یه خانم یه خانم سفید پوش و رعنا بودن البته صورتشونو ندیدم چون غرق نور بودن من فقط یک
لحظه قامتشون رو از دور دیدم
بهم فقط یچیزی گفت←فرزندم زینب منتظر مادرته سالهاست که انتظار میکشه،در نبودش به خدا امید داشته باش
و به من توسل کن }بعدش از چشمم رفت مامان
مامان اما من نمیدونم کی بود که بهش توسل کنم
تو اولاد...فاطمه ای .....اون خانم... زهرای مرضیه"س"... بوده و دخترش خانم... زینب-
تو..... ساداتی و هم.. اسم بانوی.... دمشق
...خون زهرا تو ر..گاته اون..طور که بانو... گفتن عمل کن...
زینب:مامان من میمیرم
سعی کردم،بهش دلداری بدم،بعد از زینب،بقیه رو از پشت شیشه دیدم و خوشحال از اینه یبار دیگه عزیزانمو
میبینم ای کاش کنار بیان،با نبودنم
#پارت۱۰۴
#زهراےشهید🥀
:محمـد
چشمامو باز کردم
تو نماز خونه خوابم برده بود
وای سرم درد میکرد
زهرا وای خدا باید برم پیشش
وایسادم صدای اذان بلند شد
اول نماز میخونم بعد میرم پیشش
...ادامه دارد*
از او ببپرسد کسی نبود که از اعماق وجود قربون صدقه او برود و بگوید ابجی خواهر کوچولوم... ۰
....قلب او نابود شده بود و انگار هیچ چیز برای او معنایی نداشت
زینب و مادر و اقاجون رو بیدار کردم
ولی پسرا و فاطمه رو نه
باهم نماز خوندیم
زینب:بریم پیش مامان ؟
بریم دخترم مادر شما باشید ما الان بر میگردیم-
از نماز خونه رفتیم بیرون و به سمت ای سیو حرکت کردیم
وقتی رسیدم تو راهرو اونجا دکترا بدو بدو وارد اتاق زهرا میشدن دلشوره عجیبی گرفتم زینب دویید سمت اتاق و
منم خودمو بهش رسوندم یه خانم گفت ;همینجا باشید نمیتونید برید داخل
بعدم خودش وارد اتاق شد از شیشه نگاه میکردم کلی دکتر دوره زهرا جمع شده بودن نمیدونستم چخبره فقط دعا.میکردم وعده رفتن عزیز زندگیم حالا نباشه
#پارت۱۰۵
#زهراےشهید🥀
:زینـب
داشتم سکته میکردم چه اتفاقی برای مامان افتاده دکترا دورشو گرفته بودن
دستمو رو شیشه گذاشتم و گریه میکردم و مدام لب میزدم:مامان
لحظه ای به بابا نگاه کردم که مثل دیوار سفید شده بود و با وحشت به مامان نگاه میکرد حس میکردم نفسش
حبس شده اولین باری بود که انقدر حالش بد بود
منم تا حالا انقدر وحشت نکرده بودم
...پزشکا کنار رفتن و یه خانم پارچه سفید رو روی سر مادرم کشید و این یعنی مرگ،قلب من
:دستامو اهسته اهسته برداشتم قدم به قدم عقب میرفتم وشوکه زیر لب میگفتم
نـه،نه نه دوروه نه این خوابه-
دستامو رو سرم گذاشتم پزشکی بیرون امد
.پزشک:متاسفم ما هر کار از دستمون بر میومد برای همسرتون انجام دادیم اما...ظاهرا عمرشون به دنیا نبود
دکتر با ناراحتی سرشو زیر انداخت و رفت
بابا:یا صاحب الزمااااننن
.واسه اولین بار بابا واسه یچیزی جز روضه اهل بیت گریه میکرد
دنیا دور سرم،میچرخید بدترین اتفاقی که میتونه واسه یه دختر بیوفته اینکه مادرشو از دست بده با تمام توانم
جیغ زدم ـ-نههههه دوروغــــه بابااااا بگو که دوروه نـــــه ماماااان مااااامان ماماااااااااااااااان تورو خدا
به هق هق افتادمو حرف میزدم با گریه نشستم وسط بیمارستان بابا هم کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد هق
هق میکردم و نفسم،بند امده بود
بلند شدم و دوییدم تو اتاق پرستارا میخواستن مانع بشن اما خودمو به مامان زهرا چسبوندم و واسه اخرین بار تو
اغوش مادرانه اش زار زدم
مامااان جـــون تورووو خدا پاشو مامان جون من پاشو بخدا میمیرم بدون تو مامااان جوووون-
ماامااان التماستتت میکنمممم خـــــدایاااااا
.پرستار ها دیگر کاری نمیکردند چون انها هم به گریه افتاده بودند
محمد رضا که نمیدانست الان داد و فریاد بکند؟اشک بریزد ناله کند خودش را بزند
او سر در گم شده بود
زخمی که بر دلش گذاشتند درمان نداشت
او یار قدمی و همسر دلسوزش را از دست داده بود
معنی زندگی را در وجود زهرایش میدید
با سر و صدایی که زینب کرده بود مابقی خانواده هم به انجا امدند مادر پیر زهرا اکنون ده سال پیر تر شده بود از
بهت این صحنه هایی که دید بود
...قلبش به درد امد و دچار سکته قلبی شد پزشکان بیمارستان مادر زهرا را بردند و اما
! فرزندانش
همه سمت اتاق مادر میدویدند و از ترس و اضطراب قدرت کاری را نداشتند با دیدن خواهر بزرگشان که اینچنین از
خود ببخود شده صدای شکستن دل خودرا شنیدند
عاطفه دختری که زهرا برایش مادری کرده بود از شدت شوکه شدن بابت نبودن خواهر از حال رفت
.....یعنی انها بدون مادر تاب میاورند
#پارت۱۰۶
#زهراےشهید🥀
هفته بعد
.زینب با بغض حرف هایش را میزد
زینب :بخدا که من نمیگذرم از خون مادرم پنج تا بچه بی مادر شدن تا بی حجاب ها حجاب رو رعایت کنند انقدر
ادم باید شعور عقلانیه پاینی داشته باشه که حتی نفهمه چه دردی تو دل ما بچه های شهداست بخدا حقه بر من که
از بی حجاب ها شکایت کنم من ســاداتم...پیش مادرم حضرت زهرا شکایت میکنم از شما بی حجاب ها
زینب با گریه سخن هایش را گفت و از سکو پایین رفت
در این،میان دختری که زبانش بند امده بود بخاطر رفتن خواهرش کنج سالن نه با گریه
نه با ناله بدون هیچ حرکتی خشک نشسته بود و به تصویر خواهرش که در ان لبخند میزد که روی صفحه دیجیتال
خیره شده بود و چه کسی از قلب او خبر داشت او که داشت از درون اتش میگرفت و هر لحظه م خواهر قلبش را
میشکست او بعد از خدا تمام موفقیت هایش را به خواهر بزرگترش مدیون بود
او که دیگر خواهری نداشت و خواهری نبود تا سنگ صبور درد هایش باشد و خواهری نبود که باری از دوشش
بردارد و هر لحظه رهنمای او باشد خواهری نبود که زنگ بزند و از اوضاع درس هایش
سهماهبعد
محمد:روی مزایک گلزار قدم میزاشتم رسیدم به سنگ قبر زهرا
کنارش نشستم
سلام عزیزم.؟حالت خوبه بانو؟چخبر؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ،شده زهرا بانو-
اهی از ته دل کشیدم و ادامه دادم :ای کاش الان کنارم بودی ای کاش میتونستی جواب سلاممو بدی میدونی چقدر
دلتنگ حرف زدنتم من حتی دلتنگ غر زدنتم