#پارت۷۷
#زهراےشهید🥀
:زهـرا
از خستی داشتم میمردم همه جام درد میکرد از صبح تا یاعت پنج تو دانشگاه بودم امدم خونه کلی با بچه ها بازی
کردم بهشون درس یاد دادم بعدشم شام درست کردم بعدشم که حیاطو شستم و تازه نشستم که محمد امد مجبور
شدم شام بیارم الانم که ظرفارو بشورم انقدر خستم دو دقیقه بشینم زمین هیچ حرفیم نزنم خوابم میبره
محمد:حاج خانم؟
برگشتم :جانم حاجی
محمد:شما برو بشین من ظرفارو میشورم
نه اصلا شما خسته ای-
محمد:گفتم برو بشین بگو چشم
...اخه-
محمد یجوری نگام کرد که گفتم:چشم
محمد:باریکلا
رفتم نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم
داشتم سریال میدیدم که محمد امد نشست کنارم و گفت:تموم،شد
خوب شستین یا نه کف موند روش؟-
محمد:نبابا خانم دیکه کفو میبینم
بو شوینده نداد که..؟-
محمد:بـو...چه بوی ؟!؟
اها پس بوشم نکردین دیگه اخ اخ-
محمد:واسه چی بو کنم اخه
چون نباید بوی شوینده بده وقتی بوی شوینده بده یعنی کف روش مونده حالا عیب نداره دستت درد نکنه عزیزم-
خودم فردا دوباره میشورمشون
نگام افتاد به علی که داشت با سیم برق ور میرفت
عـــــلی خاک به سرم داری چیکار می کنی-
رفتم سمتشو بغلش کردم
یبار ریگه از این کارا بکنی یجوری میزنمتا فهـــمیدی-
اه، گذاشتمش زمین
#پارت۷۸
#زهراےشهید🥀
:شش مـاه بـعد
!خب مامان تو چند تا جزء حفظ کردی؟-
زینب:مامان من فقط جزء سی و جز ی تا چهار رو حفظ کردم اونم با بدختی
الهی فدات شم افرین این عالیه قشنگ مامان-
خب مامان بعضیا قدرت حفظیاتشون کمتره تواز پنج سالگی تا امروز که شش سالته تونستی پنج جزء حفظ کنی
اگه خدا بخواد تا نه سالگی میتونی حافظ قران بشی ولی باید تلاشتو بیشتر کنی
زینب:چشم مامان
چشمت بی بلا،عباس جان تو چی؟-
عباس:مادر ،من تونستم جزءسی و از ی تا ده رو حفظ کنم
افرین پسرم این خیلی خوبه عالیه-
خب خب بریم سراغ حسینم پسرم تو بگو
حسین:مامان جون من تازه فارسی رو یادگرفتم و تا الان یه جزء حفظ کردم ببخشید
بعدم با شرمندگی سرش و زیر انداخت
عزیز دلم ،تو خیلیم خب حفظ کردی من با این سنم اندازه بچه هام قران حفظ نیستم الان من سه جز حفظم ولی-
از تو بزرگار بودم وقتی یه حز حفظ کردم خب تو خیلی خوب پیشرفتی همینطوری ادامه بده
به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود
بعد لز تعطیلات نوروز ازمون دارم دانشگاه
بچه ها ساعت پنج ریاضی تمرین میکنیم خالتونم میاد انشاءا-
بلند شدم کیک شکلاتی رو از فر در اوردم از بعد از نماز صبح دارم درس میخونم تا بعد از نماز ظهر حتی موقع
درست کردن نهار کتاب به دست بودم
کیک رو حلقه ای برش زدم خامه ای که درست کرده بودم زدم بهش و کیک و اماده کردم
بزارید اتفاقاتی که افتادو بگم
خب اول از همه باید بکم ،دو قلو ها"
الان شش سالشون شده خلاصه هر کدوم یکسال بزرگتر شدن،خونمون رو عوض کردیم خیلی از خونه قبلی بهتره
'دختر اشکان بدنیا امد اسمش رو گذاشتن' نازنین
فاطیما بچش پسر بود که اسمش رو امیرعلی گذاشتن اون الان یک ماهشه
ولی باید بگم عاطفه همچنان هفت سالشه چون خرداد تولدشه و الان ۲۹اسفند و من بعد از تعطیلات امتحان
سختی دارم البته امتحان های سختی باید خیلی تلاش کنم
خریدای عید انجام شده و الان کاری ندارم فقط با بچه ها تمرین میکنم و درس میخونم اها هستی ازدواح کرده
صدای زنگ در امد رفتم به ایفون نگاه کردم مامان بود در و زدمو چادرمو سرم کردم رفتم حیاط
مامان ،سلام خوش امدین بفرمایین-
عاطفه با چادر و کوله ای پشتش بود سریع دویید بغلم
عاطفه:سلام اجی جون دلم برات تنگ شده بود
سلام عزیز خواهر خوبی فدات بشم من-
مامان:سلام زهرا جان خوبی مامان بچه ها خوبن محمد خوبه الان خونست؟
ممنون مامانجون همه خوبن به لطف خدا نه محند سر کاره مادر جون بفرمایید تو مامان امد داخل و منو عاطفه-
هم رفتیم
و رفتم براشون شربت بیارم
مامان شربت میخوری؟-
مامان:اره
شربت ابلیمو درست کرده بودم واسه همه ریختم تو سینی و بردم براشون
عاطفه:ابجی میدونی ما ۱۴فروردین امتحان ریاضی داریم کلا امتحان داریم
ولی ابجی من همشو بلدم یکی از دوستام میگفت میشه جهشی خوند
اره عزیزم الان فکر کنم تو کلا دو سه سال بتونی جهشی بخونی مثلا الان بجای دوم بری سوم یا چهارم ولی اذیت-
میشی
عاطفه:دلم میخواد برم
باشه عیب نداره عزیزم با مدیرت صحبت میکنم-
زینب:مامان عروسک،من کو
کدومش؟-
زینب:رقیه
عروسکی که واسش چادر درست کرده بودم یادم امد گذاشتمش تو اتاق خودمون
تو اتاق ماست زینب-
رفت عروسکشو اورد و با عاطفه نشستن بازی کردن پسرا هم رفت تو اتاق خودشون
مامان من برم کیک درست کروم برش بدم بیارم-
مامان:باشه برو زهرا
کیک رو از یحچال در اوردم برش زدمو گذاشتم تو میز واسه بچه هام بردم بالا
#پارت۷۹
#زهراےشهید🥀
:دو روز بعـد
با خستگی بیدار شدم ساعت ده پرواز داشتیم امسال محمد اینا به چهار تا خانوده کمک میکنند واسه سفر به مشهد
ما که کل تعطیلات میریم مشهد صبحونه رو حاضر کردم و همه رو بیدار
دیروز خیلی روز خوبی بود کل فامیل جنع شدیم خونه مادر شوهرم بچه هاش و پدر و مادر و برادر یا خواهر کلا
دعوت شدیم و کلی خوش گذشت
همه ساک هارو جمع کردیم
چک کردم ببینم همه چیز حاضره که خداروشکر حاضر بود
محمد:زهرا جان عجله کن بایدبریم
چشم-
چند ساعت تو هواپیما بودیم تا رسیدیم مشهد
وسایلامون رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم حرم
منو محمد وقتی چشمامون به گند اقا افتاد دستمونو بالا اوردیم و عرض ادب کردیم
و بجه ها هم همینکارو کردن دیگه بلد بودن سلام کردن به معصومین را
منو زینب وارد بخش خواهران شدیم و محمد با پیرا رفت بخش برادران نشستم و گریه کردم گریه کردم
این همه مدت دلتنگیمو و زینب هم پا به پای گریه میکرد بلند شدیم
مادر پاشوبریم مرقد اقا-
دستمو گرفت باهم رفتیم ورودی اون مکان مقدس و بازم عرض ادب کردیم
با یه دستم دست زینب رو گرفته بودم میون شلوغی گم نشه خودمو بزور نزدیک مرقد
کردم و بوسه ای بهش زدم زینب عین ابر بهار گریه میکرد صدای دردو دلشو میشنیدم
... زینب:اقاا جون دلم برات تنگ شده بود اقا ممنون که بازم اجازه دادی بیام اقا جون
تو اون فشاری که میاوردن نمیتونستم بمونم با سختی برگشتیم تو صحن
نگران پسرا بودم گم نشن دلم شور میزد
که محمد بعد از چند دقیقه امد با پسرا نفسی از سر اسودگی کشیدم
محمد:حاج خانم از کی اینجایی
حاجی من اونجا خفه شدم میخوان ادمو بکشن-
محمد خنده ارومی کرد گفت:عیب نداره خانم می ارزه
حالا بیایید بریم وضو بگیریم یه نمازی بخونیم
همین کارو کردیم اول محمد و بچه ها نماز خوندن و من نشستم
تا تموم شدو منم خوندم
موندیم تا نماز ظهر رو خوندیم اونم بت بدختی و برگشتیم هتل مرتضی خوابش برده بود
و بچه ها هم خیلی خوابشون میومد فورا خوابیدن بدون نهار
من یکساعت خوابیدم که صدای در امد
محمد زود تر بیدار شد رفت درو باز کنه ظاهرا نهار اورده بودن
بلند شدم صورتمو شستم و بچه هاهم بیدار شدن نهار خوردیم و بازم رفتیم حرم تا شب
اونجا موندیم البته من کتابمم برده بودم حرم یه ارمش دیگه داشت واسه درس خوندن
♥?? ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
عاطفه رو گذاشتم مدرسه بچه هارم مهد و سریع رفتیم دانشگاه
انقدر درس خونده بودم که الان میتونستم مثل یه شعر از حفظ کتابو بخونم
البته جزوه
ولی استرس داشتم یادم بره تو بسیج دانشگاه ثبت نام کردم
الان که ۱۶فروردین ماه رمضان شروع میشه این خیلی خوبه ولی خب سخته چون هوا هم گرمه
هستی:زهراااا
جانم-
هستی:پیاده شو دیگه پیاده شدم قفل ماشینو زدم با گفتن بسم ا وارد دانشکده شدم
الان بریم سالن امتحان-
هستی:نه نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه وایسیم ملیکا هم بیاد
ملیکا از اون روز که باهاش صحبت کردم چادری شده بود دوباره
حقیقت منم خیلی اینجا زخم زبون خوردم ولی تو این مدت پنج تا دختر رو چادری کردم
اره دیگه ما اینیم این امریکا هم بره از حرص بمیره لبخندی زدم که هستی گفت:چیه چرا میخندی
وا من کی خندیدم هستی-
هستی:الان لبخند نزدی
ملیکا امد که دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم
خلاصه امتحان رو عالی دادم و از سالن امتحان خارج شدم نشسته بودم تو سالن دانشکده و منتظر بودم این دوتا
بیان
استاد رقیق:خانم
حیدری؟
سرمو اوردم بالا که با استاد رقیق مواجه شدن بلند شدم و نگاهمو به کفشام دوختم
سلام استاد-
استاد رقیق:سلام حالتون خوبه؟
ممنونم استاد الحمدا-
استاد رقیق :خداروشکر عرضی داشتم خانم حیدری
بفرمایید استاد-
استاد رقیق:حقیقتا بنده قصدم خیره میخواستم شما تو این کار خیر شریک بشید
چه کاری استاد؟-
استاد:میتونید یه کاری برای من انجام بدید
بتونم و منطقی باشه چشم-
استاد رقیق:منطقیه خانم و میتونید
بفرمایید-
استاد رقیق:با من ازدواج کنید
متعجب چشام،گرد شد
بله؟-
هستی:عه خانم حیدری اینجایین
بهش نگاه کردم امد دستمو چسبید و گفت:ببخشید استاد کارم واجبه
بعدم منو کشون کشون "البتهه نه اونجوری کشیدن در حد هدایت کردن"برد سمت حیاط
واااای ابلح چه فکری کردههههه-
هستی:خوب شد امدم من خودم فهمیدم این چشاش تورو گرفته از اول ترم همش حیدری حیدری میکنه
...رفتاراش
اصلا تابلو بود خواستگاری کرد نه؟
...ا..اره پسره-
جلوی دهنمو گرفت
هستی:خواهر من خودتو کنترل کن
ملیکا تند تند میومد سمت ما
ما امروز هر کدوم یه کلاس جدا امتحان داشتیم
انقدر از دست استاد عصبی بودم،میخواستم خفش کنم مثلا وانمود میکنه نمیدونه من متاهلم
ملیکا:وای سلام ببخشید معطل شدید
نگاه کلافه ای بهش کردم:عیب نداره
#پارت۸۰
#زهراےشهید🥀
ملیکا با تعجب نگام کرد:چیزی شده زهرا
هستی :اوه اوه بدوبدووو بریم زهرا داره میاد
یه لخظه هنگ کردم کیا داره میاد برگشتم که تستاد رقیق رو در فاصله ای نع چندان دور دیدم بلافاصله دست
ملیکارو گرفتم تند تند راه میرفتم تا رسیدیم به ماشین من و سوار شدیم
ترسیدم دوباره بیاد باهام حرف بزنه
ولی اشتباه فکر کردم حالادبهتر ماشینو روشن کروم و حرکت کردم
ملیکا:چیشده چرا اینجوری میکنید
هستی:بابا ملیکا استاد رقیق به زهرا پیشنهاد ناجور داده
ملیکا:خاااڪ چی گفته حرف زشت زده پیشنهاد دوستی داده خاک تو سرش
هستی:خیلی خب بابا نه چرا فحش میدی به بدبخت طفلک استاد رقیق عاشـــق زهرا شده
بعد زد زیر خنده که جیغ کشیدم:هســـتی میگیرم خفت میکنما غلط کرده بیخود کرده شکر خورده
ادم....استغفرا
ملیکا:جدی میگی هستی
هستی:به جون تو
ملیکا:اوه اوه اگه مجرد بودی مجبورت میکردن باهاش ازدواح کنی بابا اون استاد رقیق همه دخترا خاطر خواشن
انقدر ادمه خوب و دست بخیر و مهربون و ساده ایه
ولی شوهرمن خیلی از اون بهتره خیــلی وای اگه رضا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه خدا-
ملیکا:دیگه پیش میاد دیگه چرا نباید بزاره خل یه دختر جون و خوب و خوشگل معلومه تو دانشگاه خواستگار پیدا
....میکنه حالا این خوبه اون پسره کامران خیلی کنه بود دیدی هستی چقدر گیر میداد وای اون رو
سکوت کرد
قضیه این کامران چیه؟-
هستی:نخود تو دهن تو خیس نمیخـوره نه؟
ملیکا:ببخشید از دهنم پرید
!چی میگید قضیه چیه؟!؟-
هستی با تردید نگام کرد
و گفت:اخه زهرا تو نمیدونی قبل از عید روز تولدت تو کلاس نداشتی منو ملیکا یه کلاس داشتیم بعد اون روز یکی
از پسرای ترم پنجی امد سراغمون از تو امار بگیر خودشو معرفی کردو گفت که کامران ۲۴سالشه میخواست امار
تورو بگیره میگفت ازش خوشم امده و این حرفا بعد ما گفتیم نه تو متاهلی ولی بیخیال نمیشد میگفت دوروغ
میگید میگعگفت من تورو راضی میکنم یعنی تورو ها دیگه منو ملیکا تصمیم گرفتیم به ت نگیم چند روز بعد که
اونروز تو کلا اونروز چون مراضی مریض شده بود نیومدی امد باز و گفت میره تا بعد از امتحانات امم خب،ولی
حرف مارو قبول نداشت و میگفت تا شوهرشو نبینم باور نمیکنم مجرده دیگه خالا بقشم از همین حرفا
قشنگ حس کردم شاخام در امد نا خودا گاه گفتم
یا العجل-
مگه میشهــ اخه مرا مردم اینطوری شدن
اخ خدا من این یارورو ببینم میگیرمش تحویل پلیس میدم
#پارت۸۱
#زهراےشهید🥀
امروز اخرین روز امتحانم بود از امتحان خسته شده بودم
از تشنگی لبام خشک بود از پس جملات درسو تکرار میکردم
سر جلسه امتحان بودم اخرین سوالو جواب دادم که مراقب بالا سرم وایساد
جانم استاد امری دارید-
خانم نیازی:نه ادامه بده
جون شما تموم شد-
عاشق این استادم بودم منو مثل دخترش میدونست کلا وقتی پیشش بودم بچه میشدم
خانم نیازی:لوس نشو دختر اینجا جلسه امتحانه ها
لبخندی زدو برگمو گرفت و نگاهش کرد
خانم نیازی:افرین دخترم
بعدشم رفت خودکارمو تو کیفم گذاشتم
از سالن امدم بیرون خیلی گشنه بودم این امتحان تموم شه راحت شم ولی خب از دردسراش هست تا پایان تیر ماه
رفتم بیرون از دانشگاه پشت دانشگاه یه بوستان بود که قرار بود بچه ها بیان اونجا
نشستم و دل سپردم به صدای باد
چشامو که باز کردم دیدم یه اقایی زل زده به من خیلی از حالت خودم خجالت کشیدم
خودمو جمعو جور کردم و گوشیمو در اوردم انگار نه انگار اتفاقی افتاده رفتم تو برنامه قران و صوت قران گوش
دادم
یهو یکی زد رو شونم که پریدم هوا
صوتو قطع کردم گفتم
ای بترکین الهی زهرم ترکید ور پریده ها-
ملیکا:عشقم چیکار میکری
هستی:واو عشقـم؟این فقط عشق منه
ملیکا:حرف نزنا عشق منه فقط افتاد
الان میخواید گیسو گیس کشی کنید ایا؟-
دیگه بعد از کمی صحبت کردن برگشتیم خونه هامون ماه بعد کارنامه هامونو دادن با معدل۷۸.۱۹صدم قبول شدم
... نمره زیر نوزده نداشتم خیلی خوشحال بودم
#پارت۸۲
#زهراےشهید🥀
:چہار ساݪ بعـد
هستی:چیشد خوب دادی؟
اره واقعا عالی بود-
برای دبیر شدن یه امتحان هایی میگیرن از ادم سخته ولی موفق شدم
خانم کرمی:خانم حیدری هفته دیگه شنبه میایید برای جواب ازمون
خانم ساکی شما هم همینطور
من و هستی:چشم استاد
با هم دیگه راه خونه رو پیش گرفتیم
وارد خونه شدم
سلام-
زینب ،عباس ،حسین،علی:سلام مادرجـون
چیشـد؟انقدر هماهنگ چی میخواید باز-
همشون خندیدن
زینب:اوا مااادر این چه سخنیست
عباس:خب خب مامان زهرا بزار حقیقت رو بگیم ما میخوام با شما و بابا فردا بیایم گلزار شهدا
لطفا لطفا اجازه بدین
یعنی شما بیایید گلزار شهدا برم لشکر کشی کنم؟-
زینب;مامان لطفا
با پدرتون صحبت کنید من نمیدونم-
،رفتم لباسمو عوض کردم و برگشتم تا واسه شام زرشک پلو با مرغ درست کنم
عباس:مامان با بریم کوچه بازی کنیم
نه الان ظهره نپیشه برید، غروب-
...حسین:مامان
حرف نباشه-
برگشتم و به کارم ادامه دادم
زینب امد کنارم
بله زینب-
زینب:مامان میشه کروسان درست کنی من خیلی دلم میخواد
باشه دخترم-
زینب:وای مامانی عاشقتم
برو جوجه خودتو لوس نکن-
خب کاراش تموم شد رفتم نشستم و کتابمو در اوردم تا درس بخونم
حدود نیم ساعت خوندم و پاشدم تا کوروسان درست کنم
#پارت۸۳
#زهراےشهید🥀
زینب:مامان؟
جانم-
زینب:میشه این مسئله رو برام توضیح بدی نمیفهمم مامان
کتابشو ازش گرفتم و به مسئله نگاه کردم خیلی راحت بود
خب مامان ببین اینجا گفته کسر مخلوطی بسازید-
... تو باید بیایی مخرج رو در صورت تقسیم کنی تا کسر مخلوطی بدست بیاد
براش توضیح دادم و خواستم خودشم یبار توضیخ بده
زینب:مامان واقعا ممنون خوب بلدش شدم
قابل نداشت عزیزم-
گوشیمو برداشتم بهتره یه خبر از مامان اینا بگیرم
الو؟-
عاطفه:سلام ابجی
سلام ابجی جان خوبی عزیزم-
عاطفه:اره ابجی الحمدا شما خوبین بچه ها خوبن ابجی
خداروشکر قشنگم ،مامان کجاست؟-
عاطفه:رفته بیرون اجی زهرا
اها خب بهش بگو زنگ زدم وقت کرد بهم زنگ بزنه دلم براش تنگ شده، بعد درساتو خوندی؟-
عاطفه:ام چشم
اره ابجی فقط مونده قران تمریناشو حل کنم
امروز چه درسایی داشتی-
عاطفه:ام ریاضی،قران،اجتماعی
امتحان دارشتی-
عاطفه:نه ابجی ولی فردا دارم امتحان اجتماعی خیلی خوندم اجی ولی بازم میخوام بخونم
موفق بشی عزیزم ،کمک نیاز داشتی زنگ بزن بگو-
عاطفه:چشم ابجی
وقتتو نمیگرم خانم گل برو برس به درسات در پناه خدا باشی-
عاطفه:ممنونم بانو یاعلی
یاعلی-
گوشیو قطع کردم و رفتم کروسان درست کنم
:چند روز بعد
خوش امدی عزیزم-
فاطیما:ممنون گلم
زینب دست ابجیتو بگیر برید با رقیه و معصومه بازی کنید
خلاصه همه برید اتاقاتون بازی کنید
شمام بشین گلم
رفتم اشپزخونه چایی و شیرینی اوردم
فاطیما:ماشاءا زهرا جان خونتون حسابی شلوه با بچه ها، خدایی سردرد نمیگیری
من همین سه تا بچه رو دارم سر سام گرفتم انقدر شلوغن ماشاءا
دیگه دیگه بچه هام اونقدر شلوغ نیستن ولی خب چرا اذیت میکنند خصوصا زینب هر دقیقه صدای-
جیغش میاد
فاطیما:اوه اوه دخترای منم دقیقا اینطورین
حالا محمد چطوره چخبر
الحمدا اونم خوبه شوهر شما خوبه-
درست چیشد؟لیسانس گرفتی؟
فاطیما:اخ اره پدرمو در اوردن بخدا معدلم ۵۹.۱۷صدم شده بود دیگه هی میگفتم من بچه دارم خونه دارم نتونستم
میگفتن واسه این رشته باید بالای ۱۸باشه ای خدا
با بدبختی دو ماهه گرفتمش تو چی؟
من که اره بابا خیلی وقته گرفتم فقط امروز رفتم واسه ازموناش که اجازه بدن تو مدرسه تدریس کنم خیلی خوب-
بود مونده شنبه بریم جوابو بگیریم
خیلی دلم میخواد برای فوق بخونم ولی نمیتونم دیگه
فاطیما:عه خداروشکر افرین عزیزم با چه معدلی قبول شدی
صدم یعنی یکم بیشتر تلاش میکردم بیست میشدم بخدا۹۵.۱۹-
فاطیما:واقعا جل الخالق ماشاءا باورم نمیشه ، ببینم تو تو دوران راهنمایی واسه دبیرستان چه معدلی اوردی؟
قربونت برم ،بیست بود معدلم همه رشته هارو اورده بودم تجربی ،ریاضی، فیزیک،کامپیوتر،کارودانش،انسانی-
خلاصه همه رشته ها منم بین همه معارف برداشتم ترسیدم چیز دیگه بردارم نتونم معدل خوبی بیارم
البته یازدهم معدلم ۱۸شد
فاطیما:بابا باریکلا من با معدل ۱۵.۱۹صدم قبول شدم رشته ریاضیات واسم نیومده بود
بابا فدای سرت دیگه لیسانستو گرفتی ادامه میدی؟-
فاطیما:وای هنوز نمیدونم مدرکم داسه وکالت گرفتم ولی میدونم اذیت میشم یکم بچه ها بزرگتر بشن میرم واسه
#پارت۸۴
#زهراےشهید🥀
دستیار بعد از دوسال هم که اگه پروانه وکالت بدن خوب میشه
نگران نباش انشاءا هرچی به صلاحته پیش میاد،من پس فردا میرم قبول شده باشم بهت شیرینی میدم محمد-
که گفتش همه رو شام میبرم رستوران ولی خب فکر کنم شوخی کرد
صدای جیغ از طبقه بالا باعث شد حرفم نصفه بمونه سریع بلند شدم و با سرعت خودمو به اتاق دخترا رسوندم
درو باز کردمو بلافاصله پرسیدم:چیـشده
ولی دخترا در ارامش کامل بودن
صدای تپش قلبمو حس میکردم
...زینب :چیزی نشده مامان که
فاطیما کنارم قرار گرفت
پس...صدای جیغ؟-
دستمو رو قلبم گذاشتم داشتم سکته میکردم گفتم یچیزی زدن تو سر هم و...وای دور از جونشون
قلبم درد گرفتم یعنی:چرا جیغ میکشین الکی زهر ترک شدم
فاطیما:وا زهرا چیزی نشده که
وای خدا فاطیما دارم سکته میکنم-
تو که خودت بچه داری درک میکنی دیگه
فاطیما:اره فقط من عادت دارم به صدای جیغ کشیدن دخترام ولی تو...خب اره میفهمم حالا که چیزی نشده بیا
بریم بهت اب بدم
..درو ببند بچه نیاد خودشو بندازه پایین-
فاطیما کمی اب بهم داد حالم خوب شد این مامانمم اینطوری بود سر عاطفه همش دادش رو هوا بود که جیزیش
نشه
صدای پیامک گوشیم امد برش داشتم
محمد بود
محمد:"سلام عزیزم امیدوارم حال خودت و بچه ها خوب باشه حاج خانم با اجازه امشب میریم بیرون واسه شام
"اگه موافق باشید؟
"سلام حاجی جان الحمدا همه خوبیم خداروشکر شما خوب هستین، بله چشم معلومه موافقم-"
"منتظر موندم واسه جواب که امد:"الحمدا حاج خانم ،پس شما ساعت نه اماده باشید میام دنبالتون
"چشم اقا-"
" محمد"چشمت پر نور خانم
یه قلب و گل فرستادم و گوشیمو گذاشتم زمین
فاطیما:اخ ابجی شرمنده خیلی موندم با احازه من دیگه رفع زحمت کنم برم خونه
عه کجا میخوای بری تازه نشسته بودیم فاطیما-
فاطیما:نه زهرا بخدا ببخشید باید شام بزارم بچه ها هم کتاب متابشون تو خونست باید درس بخوننـ
مطمئنی نمیمونی؟-
فاطیما:نه عزیزم میرم ببخش مزاحم شدم
فاطیما تو هم عین خواهرم هروقت بیایی در این خونه بروت بازه-
فاطیما:تو هم بما سر بزن ابجی ببخش دیگه
رقیه معصومه بیایید داریم میریم
همچنان در حال خداحافظی بودیم که بعد از پنج دقیقه امدن پایین
معصومه :مامان من حاضرم
فاطیما:بیا دخترم روسریتو درست کنم
معصومه رفت پیش مامانش
رفتم با فاطیما رو بوسی کردمو رفتن
#پارت۸۵
#زهراےشهید🥀
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
:سـال بعـد5
...خب معینی پاشو-
معینی:بله خانم
...بگو ببینم،شیوه خواندن نماز جماعت-
معینی سوال جواب داد و نشست حالا نوبت یکی دیگه بود به لیست دفتر کلاسی نگاه کردم
خانم...محمدینیا-
بلند شدـ
خانم شما برای من بگو،اب های کر و جاری رو تعریف کن-
محمدینیا مثل همیشه سکوت کرده بود
چیشد؟-
محمدینیا:خانم ام خب...اب کر...اب هاییه که که
بیا اینجا بهاره-
محمدینیا امد رو به روم
بیا جلو تر
ترس یه قدم دیگه جلو امد
دخترم تو کی میخوای درس بخونی؟ اخه عزیز من وسطه ساله،باید نمره بگیری چجوری میخوای قبول شی مگه-
تو هدف نداری اخه دختر
محمدینیا:خانم اخه نمیتونم یاد بگیرم تو سرم نمیره
چیش ت سرت نمیره دختر این احکام دین توعه لاقل حفظ نمیتونی بکنی یاد بگیر چطوری تحمل میکنی جلوی-
بچه های کلاس از خجالت اب بشی اونا که حرفینمیزنند ولی یادشون نمیره خودت که یادت نمیره ،اخه یکم بیشتر
تلاش کن نفهمدی ده بار بخون نتونستی بیست بار انقدر تلاش کن موفق بشی فکر میکنی خود من الکی نشستم رو
این میز هدف من رسیدن به اینجا بود با کلی زجر رسیدم ولی حالا دارم طعم شیرینی موفقیت رو میکشم ،تلاشتو
بکن واسه بار اخر میگم،دیگه نمیشم باهات با محبت باهات حرف بزنما تو منو پیر کردی ،جلسه بعد این درسک ازت
میپرسم باید بلد باشی بهاره حالا برو بشین
بهاره رفت نشست
اکبری:خانم بهاره درسش خیلی خوب بود از وقتی نامزد کرده اینطوری شده
ستانی:درسته نمیدونم چرا نمیخونه
دخترا شما سرتون به کار خودتون باشه لطفا-
بهاره زنگ تفریح کارت دارم بمون کلاس
...ستانی پاشو
از بچه ها درس پرسیدم
و زنگ تفریح بهاره موند کلاس
خب خانم بهاره محمدینیا،نامزد کردی؟-
بهاره:بله
چه مدته-
بهاره:پنج ماه خانم
چرا از ون زمان درس نخوندی-
بهاره:خانم خوندم
بهاره سوالو نپیچون یه جواب درست میخوام-
مگه نامزدی قول ترک درس از ذهن بچه هاست
بهاره:خانم خب من سرم شلوغه
بهاره تو گوشی هم بانامزدت صحبت میکنی-
بهاره:بله
خب چرا دیگه درس ممیخونی منم همسن تو بودم ازدواج گردم ولی نه تنها درسم بد نشد رتبه دو رقمی کنکور هم-
شدم معدلمم بیست شد
خب؟چه توضیحی داری؟
بهاره سکوت کرده بود میدوستم حرفی نداره
برو به زنگ تفریحت برس
کیفمو برداشتم و رفتم اتاق استراحت دبیرا همه شون بودم سلام و عرض ادب کردم و نشستم
باید بگم،هستی هم بود خیلی خوشبخت بودم که اونم کنارمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت
هستی:زهرا میری کدوم کلاس الان
تو چی۳.۷-
هستی:۱.۷میرم
هستی دبیر ادبیات شده بود و من دبیر دینی و قران
یه شیرینی با لیوان چایی برداشتم و مشغول شدم
از صبح گلو درد گرفته بودم بخاطر درس دادن برای کلاس ۱.۷ چند وقته دیگه دهه فاطمیه بود میخواستم شعله
زرد پخش کنم
بعد از یه رب پاشدم برم کلاس وقتی رسیدم جلوی در صدای جیغشون میومد
در زدمو وارد شدم،که همه در حال فرار بودن خندم گرفت ازشون وقتی اون چند نفر رفتن سر جاشون صدای
صلوات بلند شد خودم گفته بودم صلوات بفرستن
سلام دخترا-
دخترا:سلام خانم
اعوذ با من الشیطان الرجیم-
الم نجع الارض مهادا
!آیا زمین را مح آرامش "شما"قرار ندادیم؟
والجبال اوتادا
!و وه هارا میخهای زمین؟
و خلقنام ازواجا
!و شما را بصورت زوجها آفریدیم
وجعلنا نومم سباتا
.و خواب شما را مایہ آرامشتان قرار دادیم
و جعلنا اللی لباسا
."و شب را پوشش"براۍشما
وجعلنا النهار معاشا
...و روز را وسیلہ ای برای زندگ و معاشـ
سوره نبأ آیہ۶تا۱۱
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
...خب دخترای عزیزم درسمون رو شروع میکنیم
همیشه شروع کلاسای من با ایات از قران بود
بعد از اتمام کلاس رفتم خونه
بعد از چند دقیقه سرویس بچه هارو اورد
وقت نکردم نهار دست کنم واسه همین همیشه تو یخچال کیک و شیرینی و خوراکیای مختلف زیادی بود تا یکم
#پارت۸۶
#زهراےشهید🥀
جلو دلشونو بگیره
بعد از خواندن نماز با بچه ها رفتم براشون ماکرانی درست کنم امروز سپرده بودم اشکان فاطمه رو از مهد بیاره
صدای زنگ گوشیم امد
سلام داداش چیشد فاطمه رو اوردی-
اشکان:اره ببین زود بیا جلو در تحویل بگیر بچتو کار دارم زهرا هر روز منو میفرستی
باااشه امدم
طفلک اسی شده
روسری و چادر پوشیدمو رفتم فاطمه رو گرفتم
فاطمه اخرای شیش سالگیش بود
فاطمه :سلام مامانی جونم
سلام دختر قشنگم سلام داداش بیا تو-
اشکان:نه زهرا عجله دارم
بیا تو دیگه کار همیشه هست-
عاطفه:ابجی نترس من میام تو
به اون سمت کوچه نگاه کردم که چشمم به عاطفه خورد با لبخند میومد سمتم
عاطفه:سلام اجی جوووونممم
به سلام داداش
اشکان:سلام عاطی چرا تنها امدی
عاطفه:دیگه دیگه بزرگ شدم
سلام قربونت برم خوش امدی با فاطمه برو داخل-
عاطفه:چشم خواهر
دستم فاطمه رو گرفت و باهم با خوش و وش رفتن داخل
نمیای تو اشکان ؟-
اشکان:نه خواهر من من برم ببخشید یه وقت دیگه مزاحمت میشم
هعی باشه هر طور راحتی چیزی نمیخوای برات بیارم-
اشکان :نهه فعلا خدا حافظ
باشه خدا حافظ-
منتظر موندم تا ماشینش از دیدم خارج شد برگشتم تو خونه
اشکان همسن محمد بود
الان
وکیل شده بود وکیل پایه یک دادگستری پرونده زیاد داره طفلک منم کار میندازم رو سرش
رفتم براشون ماکرانی گذاشتم و نشستم
خب چخبر بچه ها مدرسه چیشد-
عاطفه :خب جونم برات بگه خواهرم که امروز امتحان دینی داشتپ که خیلی خب خوب بود چند روز دیگه دهه
فاطمیه شروع میشه مسئولم برنامه اجرا کنم
خیلیم خوب الحمدا-
زینب؟
زینب:مامان جان من امروز امتحان نداشتم ولی پرسش داشتیم که عالی بود منم واسه دهه فاطمیه قرار سرود
اجرا کنیم
افرین مامان جان عباس ،حسین ،علی؟-
همه باهم گفتن:عالی بود مامان
خوبه خوبه یشده هماهنگ شدید؟-
عباس:خودمون قرار گذاشتیم باهم بگیم
ماکرانی رو کشیدمو باهم خوردیم
مامان چرا نیومد باهات عاطفه-
عاطفه:مامان گفت غروب میام گفت الان کار دارم
کمکش کردی؟-
عاطفه:اره باور کن کمکش کردم ولی خودش گفت یکم دیگه کار داره بعد حموم هم بره بعد میاد
اها باشه ابجی خوبه-
اخرین ظرفو تو سینک گذاشتم خواستم دستکش بپوشم تا ظرفارو بشورم که
که عاطفه گفت:ابجی بزار من و زینب میشوریم میشورم خسته ای
خب شما هم خسته اید عزیزم نمیخواد بشین-
زینب:نه ماماااان
زینب اپد دستکشو از دستم گرفتو گفت:خب خاله جون شما میشوری یا من
عاطفه:من میشورم شما اب بکش
خندیدمو گفتم
خدا اجرتون بده-
رفتم نشستم رو مبل که دیگه خوابم برد
#پارت۸۷
#زهراےشهید🥀
:محمد
علی:خب چخبر رضا اوضاع چطوره خانم بچه هات خوبن
اره الحمدا فاطیما و بچه هاتون خوبن سلامتن-
علی:اره داداش شگر خدا سلام دارن
سلامت باشن بیا بشین بگم برات چایی بیارن یا قهوه برادر-
علی:هرچی خودت میخوری
من چایی میخورم-
علی:بگو قهوه بیارن
من گفتم چایی که
تلفن زنگ خورد برش داشتم
بله-
زهرا:محمد جان؟سلام حاجی
با شیندن صدای زهرا لبخند به لبم امد
علی:یعنی مطمئنم الان یا مادرن یا حاج خانم
!سلام خانم سلام بانو خوبیـن؟-
تلفن رو کمی دور کردمو گفتم:افزین درست حدس زدی الان سکوت کن
زهرا:الحمـدا علی کل حال شما خوب باشید حال دل ماهم خوبه چخبر حجی
به مرحمتتون حاج خانِم من-
اینجا بکار که زیاد داریم ،فقط علی پیشمه
!زهرا:عه علی اقا برادرتون یا دوستتون؟
دوستم خانم-
زهرا:سلام برسونید بهشون اقا
اطاعت ،علی جان حاج خانم سلام دارن-
علی:سلامت باشید حاج خانم
زهرا:ممنون
میگن ممنون-
خب دیگه شما چخبر بچه ها خوبن کجان الان
زهرا:زینب و فاطمه تو اتاقشونن،پسرا هم همینطور من موندم تک تنها تو حال
عزیزم خوب درسی چیزی ندازی سر گرم بشی-
زهرا:چرا اتفاقا باید یه لیستیو پر کنم ولی خوب اون کارده دقیقه ست فردا هم مدرسه ندارم پس فردا دارم
راستی شام قیمه درست کردما
عه که اینطور عیب نداره حاج خانم پیش میاد این چیزا،بسلامتی منکه قیمه های شمارو خیلی دوست دارم-
زهرا:بعله جناب
صدای جیغ فاطمه امد این الان زهرارو سکته میده دور از جونش
زهرا:فاااطمه چیشــد
و اما صدای زینب:مامان بخدا هیچی نشد خواست کتابمو بزور بگیره ندادم بهش جیغ کشید
زهرا:ای فاطمه تو منو نکشی راحت نمیشی سیصد تا کتاب و دفتر داری بچه چیکار به کتاب خواهرت داری
فاطمه:مامااان من ماله اجیرو میخواام
زهرا:محمددد این بچت انقدر منو حرص میده موهام سفید شده
اخه بچه تو از بچگی داری خون تو دل من میکنی چرا انقدر منو حرص میدی بشینم گریه کنم راحت میشی
فاطمه:مامانی گریه نکنی
خانم جان؟ -
زهرا:بله حاجی
حرص نخور گلم بچست نمیفهمه-
زهرا:اخه ادم تا یه حدی نفهم میشه این دیگه رکورد خالشو شکسته
با یاد اوری عاطفه خواهرش که یادمه میومد خونمون همیشه حیغ زهرارو در میاورد خنده ای کردم و گفتم:بنظرم
همون به خالش رفته
زهرا:اره دیگه ،فاطمه فقط از کتاب خودت استفاده میکنی فهمیدی؟
صدای بسته شدن در امد
زهرا:اقا من فعلا برم به کارای خونه برسم امری ندارین؟
نه حاج خانم برو به کارات برس در پناه خدا یاعلی-
زهرا:یاعلی عزیزم
تلفن رو گذاشتم
علی:ماشاءا خانمت گوله محبته ها
!از چه نظر؟-
علی:من گفتم الان،میگه بزرگوارید برادر سلامت باشید فقط"ممنون"یعنی پنچر شدم
دیگه اینم خوبی های خانم ماست که محل به نامحرم نمیزاره-
علی:اونکه بعله بعد یچیزیم میخواستم بگم،اگه رگ غیرتت بالا نمیزنه
چی بگو-
علی:جون مادرت دادو بیداد نکنی بخدا این یکی منطقیه
باشه بگو-
علی:همون دیشب یکیشون گفت میخواد برای داداش کوچیکش بره خواستگاری خواهر خانمت
خواهر خانم من؟-
علی:بله
عه ،اسم که نبورد-
علی:اصلا اسم خواهر خانم تورو هیچکس نمیدونه حتی خودم
خیلیم خوب،الان چه کاری از من بر میاد-
علی:ببین تو باید به خانمت بگی ،اون پسره ۲۱سالشه،مدیریت مالی شرکت....اسمش امیرحسینِ محمودی خانواده خوبی هستن پسرشون هم سر به زیر و معقول و بسیجی و چشم و دل پاکه،اممم دیگه اها دانشجو نظامیه
خدمتش هم رفته چون بسیجی و سپاهی بوده بهش کثری خدمت دادن فقط ۱۳ماه سربازی بوده رتبه ۴۷۶کنکور
...شده
خب خوبه کافیه چشم میگم به خانمم-
#پارت۸۸
#زهراےشهید🥀
:زهرا
محمد اون موضوع رو جدی گفتی؟-
محمد:کدوم موضوع؟
همون خواستگاری از عاطفه-
محمد:باور کن غروب علی بهم گفت
پس با مامان صحبت میکنم-
محمد:اره
" محمد شب امد شام خوردیم و بچه ها خوابیدن منو محمد الان داریم تو پارک کنار خونه قدم میزنیم"
محمد:زهرا برو بشین اونجا تو بستنی بخرن بخوریم
باشه-
رفتم نشستم رو صندلی پارک بجز سه چهار نفر کسی اونجا نبود محمد رفت و بعد از چند دقیقه برگشت با بستنی
نونی گرد
وای دستت درد نکنه اقا-
محمد:نوش جون پاشو بشینیم رو تاب زهرا
شوخی میکنی-
محمد:اصلا بدو بدو
وا-
!....محمد:زهرا
چشـم-
ِب کنارم
رفتم و اروم روی تاب نشستم اونم نشست رو تا
محمد:زهرا یادت میاد نامزدی امدیم همین پارک و همینجا نشستیم
کمی فکر کردم و اون شب رو یادم امد
اره یادش بخیر چه شبی خوبی بود چقدر منو خندوندی-
محمدلبخندی زد و گفت:اره چند سااال گذشت ولی هیچوقت اون حرفتو یادم نرفت
کدوم حرفم؟-
محمد بهم نگاه کرد همینطور که از بستنی میخوردم گفتم:خب...؟
محمد:گفتی ...محمد رضا دلم میخواد یطوری برات باشم که با دیدن من تو دلت بگی این دختر از نسل فاطمه است
،یطوری باشم که خدا من رو مثل حضرت زهرا.....شهید کنه
حرفام یادم امد و لبخندی زدم
اخ اره چقدر گذشت-
حالا اینطوری بودم برات؟
محمد:باور کن جز این نبوده
از رضایتت نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر گفتم-خداروشکر
به حرف بعدیم فکر کردم چقدر وابسته دنیا شده بودم دنیای من خانوادم بود که نتونسته بودم ازشون دل بکنم تا
شهید بشم تا اهل بیت برام عذا داری کنند
باید تمرین کنم باید از همه دل بکنم من باید شهید شم
زهرا یجیزی بگم
اره واقعا ،بگو -
محمد:بهترین سالای عمرمو کنار تو گذروندم اما این روزا مثل جوونیا دلم شهادت میخواد
منم یچیزی بگم؟-
محمد:بگو
تو این سالا هیچوقت شهادت رو فراموش نکردم ولی هیچوقت واسه شهادت تلاش نکردم مهمش این بود که غرق-
.دنیا نشیم ولی من غرق دنیایی بودم که همش خانوادم بود
محمد:شاید منم همینطور
....هعععی
#پارت۸۹
#زهراےشهید🥀
:ی هفتہ بعـد
عباس بیا پسر این سینیو ببر-
عباس امد سمتم یه سینی کوچیک توش چند تا کاسه شله زرد گذاشتم ودادم بهش
ببر بده در و همسایه مامان جان-
فاطیما:گفتی این دیگه و ببرن موسسه
اره موسسه بهزیستیا-
فاطیما:میدونم
علی اقا؟-
اقا علی امد و گفت:بله زن داداش
بی زحمت شما و اقای سرور زحمت بکشید اون دیگ رو ببرید بهزیستی-
واسه بچه ها
علی اقا:چشم زن داداش
هستی:زهرا اینارو پخش کردم بازم بده
خب خودت بیا بزار تو سینی من هلاڪ شدم-
امروز روز دوم فاطمیه بود دیگه شعله زردم بخته بود و داشتیم پخش میکردیم کل فامیل اینجان امشب خونه ما"
هیئت درواقه من چهار دیگ شعله زرد درست کردم با بچه ها البته منطورم دخترا و خانما های فامیله
یه دیگ که ماله بچه های هیئت یه دیگ ماله در و همسایه یه دیگ هم واسه بهزیستی
"اون یه دیگم باز پخشش میکنیم
انقدر بوی شله زرد خورده بهم حالم بهم میخوره فاطیما-
فاطیما:اره منم عیب نداره خوب میشیم
اش رو که پخش که کردیم من یکی رفتم تو پیدونستم بچه ها اش سیرشون نمیکنه
چند تا سیب زمینی خرد کردم و سرخشون کردم بعد چند تا لقمه،گرفتم صداشون کردم و به هر کدوم دوتا لقمه
دادم
بی حال افتادم رو مبل خونه یه در دیگه داشت که خانما میرفتن تو حال طبقه بالا اقایون هم همینجا
محمد سراسیمه امد تو
خودمو جمع جور کردمو نشستم
محمد:زهرا جان با بچه ها برید بالا اقایون، یه رب دیگه میخوان بیان داخل
چشم به اطراف نگاهی انداختم تمیز بود-
فقط ماهی تابه و دو سه تا ظرب مونده بود سریع شستمش و یه بار دیگه به خونه نگاه کردم بعدم خودم رفتم بالا
بچه ها بالا بودن
رفتم تو اتاق و لباس مناسب پوشیدم
امد بیرون در حالو باز کردم
چند تا سربند یا زهرا رو سقف جلوی در حال اویزون بود
خانما بفرمایید داخل-
عباس مامان برو به بابا بگو هر خانمی امد راهنماییش کنند بالا بعد بگو ما بالاییم
عباس چشمی گفت و از پله ها رفت پایین
چند تا خانم امدن خوش امد گفتم
حلوا هم درست کرده بود فاطیما محمد قرار بود از پایین بیاد بده بهم
کم کم گذشت و تعداد خانما بیشتر میشد
عاطفه که امد سریع امد کنار من
عاطفه:سلام ابجی خوبی
سلام گلم تو خوبی-
عاطفه:وای نه بخدا سرم درد گرفت
چرا عزیزم-
عاطفه:این یارو مخمو خوووورد
یارو کیه-
عاطفه:همین پسره اقای....محمودی
#پارت۹۰
#زهراےشهید🥀
امده بود میخواست حرف بزنه حالا بعداز مراسم برات میگم اجی
باشه خواهر-
خانم محمدی:سلام خانم حیدری خوب هستین
سرمو اوردم بالا و با یه خانم سن بالا مواجه شدم
سلام حاج خانم ممنونم شما خوب هستین-
به عنوان احترام بلند شدم و عاطفه هم بلند شد
خانم محمدی:خداروشکر عزیزم من مادر سعید هستم دوست قدیم،محمد اقا
آ بله خوش امدین بفرمایید بشینید-
نگاه حسرت الودی بهم کرد و رفت نشست
چرا اینطوری بود سعید کیه تا حالا این خانمو ندیده بودم
نشستم
عاطفه:ابجی؟
جانم-
عاطفه:این خانمه مادر خواستگار توعه
خواستگار من؟من که متاهلم-
عاطفه:اره قبلا بوده یادته
این نمیدونه من خواهر تو ام
واقعا-
یکم،فکر کردم اها همونپسره که روز عاشورا خواستگاری کرد اخ چقدر ازش بدم میاد
اره یادم امد-
عاطفه:میدونی جلو در امده بود چی میگفت ؟
چی-
عاطفه:میگفت عروس خانم صالحی رو یروز ما واسه پسرمون میخواستیم ولی دختره قبول نکرد ولی پسر من که
اصلا نتونست این دختره رو فراموش کنه با اینکه الان زن داره ولی با هم رابطشون خیلی خوب نیست
بعد اجی یه زن دیگه گفت حتما یکیو زیر سر داشته وگرنه چرا پسر به اون خوبی رو باید رد کنه
هه اون پسر بدرد من نمیخورد من قسمت محمد بودم و این تقدیر خداست دیگه زیر سر داشت چه صیغه ایه-
فاطیما:زهرا زهرااا
فاطیما امد داخل و امد سمت من
...فاطیما:مداح امد
عه خب خداروشکر عزیزم-
صدای هیاهو شنیده میشد
عباس امد بالا گفت:مامان به بابا گفتم گفتش چشم مامان من و داداشا هم میزیم پایین
باشه مامان ولی اتیش نسوزونید-
عباس:چشم
#پارت۹۱
#زهراےشهید🥀
بچه ها بیاین
حسین و علی و مرتضی به همراه یاسین وامیر علی رفتن پایین
بعد از چند دقیقه صدای مداحی امد
دیگه داشتم گریه میکردم که زینب اروم بهم زد سرمو بلند کردم لب زد :بابا
و بعد ورودی در نونم داد
بلند شدمو رفتم جلو وردودی با سینی چایی وایساده بود چند تا پله رفتم پایین و رسیدم بهش دقیقا وسط پله ها
جانم حاجی-
لبخند زد وسینیو گرفت ستم
محمد:حاج خانم این چایی روبدید بگید فاطیما اینجا وایسه الان حلواها رو هم میارم
چشم-
سینی رو گرفتم برگشتم بالا و به نصف جمعیت دادم به فاطیما هم گفتم دوباره پایین وایسه به محمد هم بگه یه
سینی دیگه چایب بیاره
خودم رفتم تو راهرو محمد با سینی چایی برگشت ازش گرفتمو دوباره چایی پخش کردم
سینیارو تو راه رو گذاشتم و رفتم سر جام بازم شروع کردم گریه کردن
زینب و حتی فاطمه هم گریه میکردن
اینا ازبچگی تو هیئت فاطمه و اولادش "ع"بودن
...حس میکنم مهر فاطمه واولاد زهرا افتاده تو دلشون
...چقدر حالم خوب میشد وقتی میدیدم پاره های تنم شیدای اهل بیت شدن
زینب مامان من میرم بسیج یکم کار دارم بعدشم نماز میخونم یه دو ساعت دیگه بر میگردم گشنتون شد تو-
.یخچال چیز میز هست بخورید بیرون هم نرید کسی هم در زد درو باز نمیکنید اصلا درو قفل میکنم راحت ترم
زینب:چشم،مامان جان میگم،نمیشه منم بیام؟
نه دخترم روب انشاءا باهم میریم هیئت الان بسیج کار دارم-
عباس:مامان زود بیا
انشاءا پسرم ،مراقب خودتون باشیدا خب من رفتم فاطمه بلایی سر خودش نیاره بشینید درساتونو بخونید-
خدا نگهدار
در و بستم و قفل کردم و به سمت بسیج قدم برداشتم
رسیدم داخل بسیج بچه های بسیج بودن رفتم برسم به کارام
چند تا پرونده بود که درستشون کردم و مابقی کارا فردا هم جلسه داریم
به مرادی گفتم به بقیه بگه
از بسیج خارج شدم یکساعت میشد که امدم اینجا رفتم داخل مسجد و چادر رنگی سرم کردم
تا خونه نیم ساعت راه بود
دلم پر بود دو رکعت نماز خونم و به سجده رفتم
خدایا تو هر لحظه از زندگی کنارم بودی همیشه پشتم بودی خدایا من اگر اشتباهی کردم تو این زندگی اگه راه"
#پارت۹۲
#زهراےشهید🥀
خطا رفتم اگه دل شکستم ببخشم
خدایا من با زهرای مریضه عهد کردم تو زندگیم مثل اون عمل کنم تورو به پهلوی شکسته زهرا خدا منو بخر
خدا من احساس میکنم،دنیا برام قفس شده زندگیم خیلی خوبه ولی دیدن این همه گناه حالمو بد میکنه اینکه تو
این شهر ندیدم کسی اسم مهدی تورو بیاره قلبمو میشکنه من مسئول شدم دختران مسلمان رو با حجاب کنم
"ولی هنوز هم خیلیا بی حجابن خدا جان خستم دستمو بگیر
تو مسجد چندتا خانم بود و من بی صدا اشک میریختم
.سر از سجده برداشتم دیدم یه دختر بی حجاب و پر از ارایش از در وارد شد
نگاه ها به سمت اون چرخید دختر از قفسه کتاب ها کتاب قران کریم رو برداشت و کنار ستون نشست
همینطور بهش زل زده بودم لای قران رو باز کرد
تو دلم گفتم شاید لطف مادر نصیبش بشه و حجاب رو انتخاب کنه
یکی از خانما های هیئتکه میشناختمش بلند شد و رفت سمت دختر قران رو از دستش کشید و گفت:خجالت
نمیکشی با این سر و وضع امدی اینجا خونه خدا حرمت داره پاشو برو بیرون
قلبم اتیش گرفت سریع بلند شدم رفتم سمتش
.دختر بلند شد و سعی داشت بغصش وقورت بده خواست بره که مانعش شدم
بشین دختر ،زیور خانم از شما بعیده کسی که باید خجالت بکشه شمایید کسی که حرمت این خونه رو نگه نداشته-
شمایید این دختر بنده خداست عیب داره خب مگه من عیب ندارم ؟مگه شما عیب ندارید عیب این دختر در ظاهره
عیب منو شما در باطن،کجای دین اسلام به شما اجازه داده با بنده خدا اینطور خشن رفتار کنید ،کی خدا به شما
اجازه داده نزارید دختر بد حجاب مسلمان وارد این منزل بشه
...زیور:حاج خانم شما این دخترو ببین نمیدونم،چطوری روش شده بیاد اینجا ،شما باید به این حرف بزنی نه من
سوالمو دوباره میگم-
کجای دین اسلام به شما اجازه داده با بنده خدا اینطور خشن رفتار کنید ،کی خدا به شما اجازه داده نزارید دختر بد
!حجاب مسلمان وارد این منزل بشه؟
...زیور:بله حاج خانم ولی
من،نمیدونم چطور اسم خودتونو مذهبی میزارید-
این خانم اصلا شاید بخواد مذهبی بشه با دیدن مذهبی هایی مثل شما اصلا زده میشه
البته ببخشید اینطوری صحبت میکنم
ولی ریز این سقف به کافر هم نباید بی احترامی بشه
دختر جوان:خانم؟
برگشتم سمتش:بله عزیزم
با مهربونی نگاهم کرد
دختر :شما چقدر خوبین
داشت حلقه اشک از چشمم خارج میشد که نگاهمو به زپیم دوختم دستم رو به صورتم کشیدم
دختر:من آیلین هستم ، میشه اسم شمارو بدونم
#پارت۹۳
#زهراےشهید🥀
دستشو گرفتم و رفتیم کنار سجادم
بشین عزیزم-
به ارومی سجاده رو جمع کردم و سر جاش گذاشتم
من هم زهرا هستم، از دیدن تو خوشبختم دختر گل-
ایلین:میدونید خیلی تحت تاثیر حرفاتون قرار گرفتم من خیلی دلم گرفته بود ناخوداگاه امدم اینجا من هیچوقت
نخواستم بیام مسجد زهرا خانم
اینم لطف برترین بانوعه حتما خدا خواسته بیایید اینجا-
ایلین:بله ،من خب خانم شنیدم دهه فاطمیه ست راستش هیچی از حضرت فاطمه نمیدونم ولی دلم میخواد اون
چادری که میگن ارثیه حضرت فاطمه است و بپ
وشم میخوام...میخوام حجاب داشته باشمحتی شده واسه امتحان کردنش کمکم میکنید؟
.از شوق قطره اشکی از چشمم چگید ناگهان دلتنگ کربلا شدم
پلک زدم و با لبخند به ایلین ۱۹،۱۸ساله نگاه کردم
واقعا تصمیمت جدیه؟-
ایلین:تا قبل از دیدنتون ،فقط حرف بود ولی وقتی کسایی مثل شمارو میبینم که در عین با حجابی چقدر مهربون و
خون گرم با ما بی حجاب ها رفتار میکنند دلم،میخواد با حجاب باشم
هر کمکی از دستم بر بیاد میکنم ولی باید بدونی چادر به تنهایی تورو محجبه نمیکنه تو باید با حیا وبا متانت-
باشی باید فاطمی باشهپی همه گناه هارو بزار کنار باید چشم دلتو پاک کنی و دیده از نامحرم بگیری
به قول معروف
زِ دسٺ دیده و دݪ هر دو فریـاد
هر انچه دیده بینـد دل ند یاد
بسازم خنجـری نیشش زِ فولاد
زنـم بر دیده تا دݪ گردد آزاد
ببین خیمه دل تو واسه امام زمانہ هیچکسو توش راه نده هیچ چیز انقدر ارزش نداره که چشمتو از دیدن اقا
صاحب الزمان کور کنی
مراقب چشمه های دلت باش
حجاب باطن رو هم رعایت کن
بلند شدم و رفتم تو بسیج از کشوی بسیج یه دست چادر و روسری ،ساق و جوراب ،با گیره روسری و حد برداشتم
اینجارم مجهز کرده بودم برگشتم تو مسجد و به ایلین نگاه کردم
رفتم کنارش و این بسته حجابی رو تقدیمش کردم
همینطور که دستم به سمتش دراز بود
گفتم:نزار حرف هیچکس روی انتخابت تاثیر بزاره
هیچکس جای تو مجازات نمیشه در قیامت بخاطر بی حجاب بودن یا شدن تو کسه دیگه رو اتش نمیزنند توبه
تنهایی باید جزای کارتو بدی
پس حواستو جمع کن گلم
#پارت۹۴
#زهراےشهید🥀
با اشکی از چشمش جاری بود بسته رو گرفت و باز کرد از دیدن وسایل حجابی تعجب زده نگاهم کرد:اخه شما چرا
...زحمت
وظیفه منه...حرف نزن بپوش-
به اطراف نگاه کرد همه چشما به سمت اون بود
از داخل کیفش مایه ای در اورد و با دستمال و مایع ارایششو پاک کرد روسری رو بیرون اورد اول حد و زد بعد
روسری رو سرش انداخت دستمو جلو بردمو روسریشو براش بستم و بهش گیره زدم
ساق هاو جوراب رو هم پوشید
مانتو هم میخوای بیارم-
ایلین:نه زهرا خانم
دارم همینطوری هم خیلی لطف کردید
داشت بارون میومد از مسجد زدم بیرون تا خودمو به خونه برسونم
کوچه ها هر لحظه خلوت تر میشد سرعتمو کمتر کردم عاشق بارون بودم همینطور داشتم،میرفتم
که یه اقایی رو دیدم داره به این سمت میاد بیشتر خودم به گوشه دیوار کشیدم چون خیلی خلوت بود اینجا سرمو
پایین انداختم و راهمو گرفتم خیس خیس شده بودم
احساس کردم یکی پشت سرمه راهمو تند تر کردم و فکر کردم خیاله ولی وقتی برگشتم
دو تا اقا دیدم بلند قامت و خلاصه ترسناڪ
گفتم حتما هم مسیریم دیگه برگشتم و راهمو ادامه دادم تا رسیدم جلوی یه خرابه یکیشون امد جلو راهمو بست
برو کنار اقا-
دیدم نمیره کنار برگشتم گفتم برگردم،مسجد خیلی دور نشدم
ولی اون یکی جلو مو گرفت
برید کنار چی،میخواید از من-
یکیشون نزدیک تر شد که به سمت خرابه پشت کردم و عقب عقب رفتم داخل همون ادم گفت:هه فکر نمیکردی
!کارت به اینجا برسه نه؟
داشتم از ترس میمردم من اینارو نمیشناختم
چی ..چی میگید-
.همون مرده دوباره گفت:فکر کردی راه میوفتی تو شهر گیر می ی به زن و بچه مردم همه هم ساکت میمونند
.اون یکی گفت:وقتی میری تو کار مردم فصولی میکنی هی میگی حجاب حجاب الان بهت میفهمونم
شما کی هستید چطور به خودتون اجازه میدید جلوی راه یه خانمو بگیرید-
داشتم گریه میکردم دست خودم،نبود
یکیشون گفت:من هه من میهادم شوهر ثریا نمیشناسی همون دختری که محجبه ش کردی زنــــدگی منو ریختی بهم
.ازم طلاق گرفته بچمو برده ،میکشمت و انتقام زندگیمو میگیرم
من بهترین زندگیو داشتم قبل از اینکه توی لعنتی بیای و همه چیزو خراب کنی
:با پشت دست صورتمو پاک کردم و با جرئت گفتم
#پارت۹۵
#زهراےشهید🥀
...تو و امثال شما اگر یرت داشتین نمیزاشتید ناموستون اونطوری بیاد تو خیابون از بس بی غیرتید-
یطوری بهم سیلی زد که دندونم شکست ازشدت درد جیغ زدم و خوردم زمین
..میهاد:خفه شو لعنتی کیوان
کیوان:بله داداش
...میهاد:رحم نکن بهش
گریه میکردم ولی التماسشون نمیکردم
کیوان:ببینم خانمی نمیخوای التماس کنی؟
خفه شو بی غیرت من به سگ التماس نمیکنم-
...کیوان :خود دانی
امدن سمتم خودمو میکشیدم عقب تا جایی که خوردم به دیوار
رسیدن بهمو شروع کردن به مشت لگد زدن زیر دستشون جیغ های خفیف میکشیدم از درد به خودم،میپیچیدم
قطرات بارون بشدت بهم برخورد میکرد
چادرمو کشیدن روسریم داشت باز میشد دستمو بهش گرفتم تا باز نشه
.اینا میخواستن منو بکشن و هیچکس نبود که کمکم کنه
خدا به خودت توکل میکنم
کیوان :داداش مجازاتو شروع کنیم
هه س..سگ کی باشید که..منو مجازات کنید-
میهاد:الان بهت نشون میدم
یه تیکه چوب تر برداشتو با اون افتاد به جونم ترکه تر خیلی درد میکردم میدونستم همه جام کبود شده
:شخـص سـوم
.زهرا بانوی۲۸ساله قصه ما اکنون گرفتاردستان دو بی غیرت بود
..هر لحظه درد در وجودش شعله میکشید
"انقدر کتک خورد و خون از دست داد که از حال رفت میهاد در این میان گفت":کیوان سریع برو بطری ابو بیار
کیوان اب را اورد میهاد تمام اب را روی زهرا خالی کرد بدن بی جان او به لرزه افتاد دراین سرمای زمستان و زیر
...باران
میهاد از لباس زهرا گرفت و اورا بلند کرد و فریاد بر اورد":دیگه همه جیز تموم میـــشه دیگه همـــه از شـــر تویہ
" ابلح خلاصــ میشـــن
و بعد اورا به زمین پرت کرد
بازوی زهرا از شدت ضربه ها شکسته بود
او بخاطر درد زیاد به سختی نفس میکشید سرش با زمین برخورد کرد
. میهاد با چاقـو چند بار به پهلو زهرا ضربه زد
#پارت۹۶
#زهراےشهید🥀
"میهاد":کیوان دیگه بریم بارون تموم شده الان همه میریزن تو خیابون
.زهراے غرق در خون که از درد نمیتوانست تکان بخورد
...از حال رفت
:زینب
مامان دیر کرده بود
این سی و چهارمین بار بود که مامان رو میگرفتم
باید یک ساعته پیش بر میگشت
تلفن رو سر جاش
گذاشتم
!عباس:جواب نداد؟
با اضطراب گفتم؛
نه نه نه وااای مامان-
از شدت دلشوره کلافه شده بودم
نکنه تصادف کرده
خدا مامانم چیزیش بشه من دق میکنم
فاطمه :مامانم کو؟
حسین:فاطمه مامان بیرونه زود میاد
فاطمه:مامانمو میخوام
ماماانمووو میخوااام
با عصبانیت بهش نگاه کردم
فاطمه به جان خودم اگه بس نکنی بجای این همه سال عذاب دادن مامان من کتکت میزنم پس ساکت شو-
فاطمه با گریه رفت تو اتاقش
خیلی کلافه بودم،میدونم رفتارم درست نبود ولی حالم خوب نیست
.خواستم به بابا زنگ بزنم که تلفن خودش زنگ خورد جواب دادم
بله؟-
پرستار:سلام
سلام بفرمایید ـ-
پرستار:خانم شما خانمی بہ اسم...زهرا حیدری میشناسید؟
ب..بله مادرمه شما کی هستین؟-
پرستار:من از بیمارستان...تماس میگیرم
نیم ساعت پیش خانمی به اسمی که گفتم برای ما اوردن چون خیلی وضعش ضروری بود مجبور شدیم ببریمش
#پارت۹۷
#زهراےشهید🥀
اتاق عمل ، ظاهرا مورده خفت گیری قرار گرفتن به همسرشون اگر درست گفته باشم اقا رضا که در گوشیشون سیو
شده تماس گرفتیم پاسخ ندادن الان اگر میتونید خودتونو برسونید بیمارستان
هیچی نمیشنیدم تلفن از دستم افتاد
عباس:چیشده زینب؟!کی بود
نشستم و شروع کردم گریه کردن
عباس همش سوال میکرد گیه
شروع کردم جی زدن:مامااااان خدایاااااا ماماااان کجاییییییییییی مامان جونمممم ماماااان
به سر و صورتم میزدم
مامانم بیمارستانهههه حالش بدههههه خدااااایاااااااا ماماانننیییی نکنه دیگه نبینمت دیگه بهم نگی زینب جان-
خداااایااااا ماماااان
با اخرین قدرتم جیغ زدم
مـــــامانننننن
نشستم زمین
عباس دستشو رو سرش گرفتو عقب عقب رفت و خورد به دیوار به فاطمه که جلوی در اتاق وایساده بود و خیلی
ترسیده بود نگاه کردم
بلند شدم باید به بابا زنگ بزنم
شمارشو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد
بابا:الو حاج خانم ، شرمنده فکر کنم زنگ زدید بهم جلسه داشتم
با بغض گفتم؛
بابا-
بابا:زینب جان تویی؟
بله بابا سلام-
بابا:سلام دخترم چیشده ناراحتی انگار گریه کردی؟مامان کجاست
بابا مامان...مامانم بیمارستانه-
بابا:چی گفتی
...بابا مامان بیمارستانه.....ما نمیتونیم بریم بهمون زنگ زدن بابا ترو خدا برو ببین مامان چیشده بیمارستان-
...بعدم شروع کردم گریه کردن ولی شنیدم که بابا گفت :یا صاحـب الزمــاݩ...باشه زینب بهت زنگ میزنم
.صدای بوق قطع شدن رو شنیدم
:محمـد
سریع خودمو رسوندم بیمارستان
وارد شدم و رفتم پذیرش
خانم ،خانم ببخشید-
پرستار:بفرمایید
#پارت۹۸
#زهراےشهید🥀
!سلام ببخشید، شما بیماری به اسم زهرا حیدری دارید؟-
پرستار:زهرا حیدری....بله چه نسبتی باهاشون دارید
همسرشم به ما خبر دادن اینجان-
.پرستار:بله الان اتاق عمل هستن منتظر باشید عملشون تموم شه
نزدیک پنج شش ساعت اونجا منتظر موندم
زنگ زدم به مادرم تا بره پیش بچه ها
مادرم کلید زاپاس خونه رو داره
پرستار:همراه بیمار خانم حیدری
بلند شدم و رفتم سمت اون خانم
منم-
پرستار:عملشون تموم شد
حالش..حالش چطوره-
پرستار :مطلع نیستم الان دکترشون میاد با خودشون صحبت کنید
با استرس دستی داخل موهام کشیدم تموم تنم میلرزید
پرستار رفت
یه پزشک از اتاق عمل امد بیرون رفتم سمتش
اقای دکتر همسرم حالش خوبه؟ -
دکتر:شما همسر خانم زهرا حیدری هستین؟
بله-
..دکتر:خب باید بهتون بگم حالشون خیلی خوب نیست درواقع....رفتن کما
صدای ضربان قلبمو شنیدم
به دیوار تکیه دادم ونشستم زمین
دکتر:حالتون خوب نیست؟
!بهم بگین چه اتفاقی ..براش افتاده؟-
دکتر:بیایید اتاق من باهم صحبت میکنیم
...زهرا-
دکتر:الان تو کما هستن نمیتونید ببینیدشون بیهوش هستن
بلند شدم و دنبال پزشک رفتم
. رسید به اتاقش گفت بشینم و منم نشستم
.دکتر:راستش اینکه زنده موندن یه معجزه ست ما هر کاری میتونستیم انجام دادیم ففط باید بگم براش دعا کنید
و اینکه ایشون از ناحیه سر بشدت اسیب دیدن
پهلو و بازوشون به طرز فجیهی شکسته
چند ضربه هم چاقو خوردن
بخاطر کتک های زیادی که خوردنسه تا از دندونهاشون هم شکست واقعا معذرت
#پارت۹۹
#زهراےشهید🥀
میخوام و متاسفم که اینو میگم
...همسرتون اصلا حال خوبی ندارن هوشیاری شون خیلی کمه خیلی براشون دعا کنید
بدون زدن حرفی از اتاق خارج شدم
باید هر طور شده اون ادمارو یا ادم رو پیدا کنم
چقدر بی غیرت بودن که دست رو زن بلند کردن
داشتم دق میکردم نکنه زهرا بهوش نیاد
نه نــه خدا نکنه
از بیمارستان زدم بیرون
یه اشنا داشتم تو نیروی انتظامی
رفتم،پیش اون حتما میتونه کمکم کنه
:چنـد ساعـت قبل←زهـرا
وقتی بچه هارو گذاشتم،مدرسه خودمم وارد مدرسه شدم و بعد از اتمام کلاسا و صرف نهار نشستم تا وصیت نامه
بنویسم
شاید این یه حس الکی باشه
ولی..من دلم میخواد اگر واقعی بود وصیت نامه داشته باشم
واسه هر کس جدا وصیت میکنم
دلم میخواد اولین وصیتم به محمد باشه
بسم ا الرحمـن الرحیم"
سلام حاج اقا،مطمئنا وقتی این نامہ رو میخونی من دیگه پیشـت نیستم
اول از همه میخوام بگم من یه زن خیلی خیلی خوشبخت بودم هیچوقت محبتتاتو فراموش نمیکنم و قول میدم
اگه لایق بودم و شهید شدم تورو شفاعت بکنم
یادت باشه تو هر شرایطی بودی لطف و رحمت خدا یادت نره هیچوقت امیدتو از دست نده
مطمئن باش اگه من نیستم صلاحه داناترین فرد زندگیت یعنی خداست
...مراقب بچه هام باش و هیچوقت با تندی با هیچکدومشون رفتار نکن
برای هرکدوم از عزیزانم نامه ای نوشتم
،خب خب دیگه تمومه
...اخ خدا اگه من شهید شم چی میشه واقعا
بچه هام چیکار میکنند؟
یعنی محمد دوباره ازدواج میکنه؟
بنظرم آره چون به هر حال هنوز پیر نشده بچه خردسالشو کی نگه داری کنه
سرمو تکون دادم تا این افکاراز ذهنم
بره همه چیزدست خداست
....همه ی عزیزانم رو به خدا میسپارم
#پارت۱۰۰
#زهراےشهید🥀
:محمـد
امروز روز دومی بود که زهرا تو کماست بچه ها همچنان خونه مادرم هستن
دیگه به خانواده زهرا اطلاع دادیم مادرش که طفلک همش داره گریه میکنه
زینب که هر بار با گریه زنگ میزنه و حال مادرشو میپرسه و از بی تابیه فاطمه برام میگه انگار بچه های خردسالم
افسرده شدن وارد که خونه که میشم وقتی صدای زهرا نمیاد
وقتی نمیبینمش یه خونه تاریک بی سر و صدا بدون یار قدیمیم
برام وحشتناکه
، من نمیتونستم بدون عشق زهرا زندگی کنم ،نمیدونم چطور دووم بیارم ولی هنوزم امیدی هست
عباس امروز میگفت خواب دیده مادرش از دنیا رفته و تا وقتی زهرا نبوده خونمون به تاریکیه شب بود ولی یه
عان مامانشو میبینه انگار همه جا برق وصل کنند روشن میشه
میگفت حالا فهمیدم واقعا مادر چراغ خونست
دلم از همه چیز خونِ
از بیمارستان زدم بیرون
تو کوچه ها بی هدف حرکت میکردم
نمیدونم کجا میرم
"ولی زیر اون بارون صدای روضه رو شنیدم
خدا داره میبینه
که فاطـــــمه مــــگینه
ــــمتر اذیتــش کنید
دخترش میبینه دســـت و پا میـــزنه
کمتر اذیتـــش کنید
....مردی داره با دـــست میزنه
قران فاطمه شد زیر و رو
و سیعلم الذین الظلمو
یا امـام زمان
مقصـد شلاغ ها شده پهلوی زهــــرا
حسین گیر افتاده میون این غوغا
حسن میبینه مادر درد میکشــــــه
اخـــه چیار کنه
اونکه بچسـت
کمتر اذیتـــــش کنید
این هزار چندمین صوت تکبیره
وای از زندگـــــیه بعد ماماان
... رو صورت جای دسته او
"
وقتی به خودم امدم دیدم نشستم روی راه پلهی روبه روی یه هیئت زیر بارون خیس شده بودم و اصلا متوجه
گریه های خودم نشده بودم
من الان بیشتر مولا حیدرو ترک میکنم
زهرای من هم همینطور کتک خورد
یا زهرا
.قلبم داره منفجـر میشه
#پارت۱۰۱
#زهراےشهید🥀
:عباس
نشسته بودم گوشه تخت و اروم و اهسته اشک میریختم مادر من نگفته بود
مرد گریه نمیکنه
گفته بود مـرد نامردی نمیکنه
زینب هم با چادر نمازش رو فرش دراز کشیده بود فرش اتاق سابق بابا
فاطمه هم با عروسکش ور میرفت و اما برادرام اونا ساکت نشسته بودن و کاری نمیکردن
زینب:داداش؟
بله ابجی-
زینب با صدای پر از بغض گفت :یادته مامان یه شعری بهمون یاد داد؟
شعر؟-
زینب:همون که تو گفتی یعنی امام علی چقدر خوب بوده که مامان اینطوری دربارش شعر میخونه اون،موقع بچه
بودیم،ولی مامان همیشه میخوند برامون
یادته چی گفتی؟
اره ...یادم امد-
ارباب من وقتی قدم میزنه
تقدیر من عشق و رقم،میزنه
ارباب من برا محب خودش
میره جهنمو بهم میزنه
این همون نوحه ای بود که مامان و بابا همیشه تکرار میکردن گاهی تو خونه میزاشتن،و خودمون گریه
میکردیم،درست مثله یه هیئت
فاطمه عروسکشو گذاشت زمین
...!فاطمه:یه دل دارم حیدریه؟
!...حسین به فاطمه نگاه کرد متوجه منطورش شد و گفت:عاشق مولا علیه
متوجه شدم هر کدوم واسه یاداوری یه بیتشو بگیم
اینبار من گفتم:من این دلو نداشتم
زینب:از تو بهشت برداشتم
علی:خدا بهم عیدی داد
مرتضی:عشق مولا علی داد
فاطمه:علی وجود هستیه
حسین :دشمن ظلم و پستیه
(:علی ندای بینواس-
زینب:علی تجلیه خداست
علی:علی قران ناطقه
مرتضی:جد امام صادقه
فاطمه:علی که شمشیر خداست
حسین:دست خدا همراه ماست
رو دلامون نوشته-
زینب:مولا علی عشقـہ
;حسین با اه از ته دلش لب زد
.حسین:کاش مامان الان بود
حسین سرشو زیر انداخت شونه هاش تکون میخورد داشت گریه میکرد رفتم کنارشو بغلش کردم
فاطمه :اجی؟
.زینب سرشو برگردوند سمت فاطمه و با غم نگاهش کرد
زینب:جانم
!فاطمه:مامانی کی میاد؟
زینب خودشو کشید پیش فاطمه و سرشو تو اغوش گرفت
زینب:نمیدونم...نمیـدونم
.امانترس توکل بر خدا
تو وجودم پره وحشت بود ازینکه نکنه مامانمو هیچوقت نبینم
زینب که این دوسه روز همش زنگ میزنه بابا و التماس میکنه تا با مامان حرف بزنه
میدونم چطور مامانم اینطوری شده از اون لحظه قسم خوردم یه نظامی قابل بشمو دنیارو از وجود این ادمای
پست پاک کنم
مادر بزرگ:بچه ها شما اینجایین؟
بفرمایید مادر بزرگ-
مادر بزرگ امد داخل
مامان عین دخترش بود براش و اونم خیلی دل نگران بودو کلی نذر و نیاز کرده بود
.مادر بزرگ:بچه ها بیایید پایین یچیزی بخورید دورتون بگردم مریضمیشید
زینب:مامان بزرگ من هیچی نمیخورم
.مادر بزرگ:با اینکار به خودتون اسیب میزنید یادتون رفته حرفای مادرتون
همه سرامونو زیر انداختیم مامان از اینکه بخاطر یه مسئله دنیوی به خودمون اسیب بزنیم بدش میومد و میگفت
هر کس به خودش اسیب برسونه گناه بزرگی کرده اسیب رسوندن به خودمون حرامه و شما حق نداری حرام
...خداروانجام بدید خدا دلگیر میشه
زینب قبل از همه بلند شد دست فاطمه رو گرفت و گفت:پاشید پسرا بریم پایین
زینب پنج دقیقه از من بزرگتر بود
بلند شدم و پسرا هم بلند شدن مادر بزرگ لبخندی زدو رفت ماهم پشت سرش
#پارت۱۰۲
#زهراےشهید🥀
:فرداۍ آن روز,"محمـد
زینب با تلاش زیاد موفق شد بیاد بالا
...ولی بقیه بچه ها اجازه نداشتن بیان بالا
باید بگم زینب از همه بی تاب تر بود ولی نمیدونم چرا
البته نمیدونست زهرا کماست فکر میکرد فقط بیهوشه
ولی امروز دیگه میفهمید اینطور نیست
از پله ها بالا رفتیم
زینب دستمو تکون داد
!زینـب:بابا تورو خدا بگو چیشده مامان زهرا حالش خوبه ؟
چی بگم بهش بگم زهرا رفته کما؟
خدایا خودت به من و این بچه ها صبر بده
نگران نباش زینب چیزی نیست انشاءا مامانت زود خوب میشه-
صدای پرستار باعث شد برگردم
پرستار:تشریف بیارید خانمتون بهوش امدن اوردیمشون آی سی یو
ازخوشحالی دلم میخواست داد بزنم
ذوق از چشم های من و زینب کامل مشخص بود
زینب:من میتونم ببینمش؟
پرستار :نه عزیزم فقط یک نفر
زینب نا امید به من نگاه کرد
اینجا باش دخترم نگران نباش بعد من تو برو-
بچه ها پایین پیش مادرم بودن
فقط زینب اونم بزور امد
لباس مخصوص پوشیدم
رفتم تو اتاق
زهرا بین این همه دستگاه زیاد معلوم نبود
جلوی خودمو میگرفتم اشکم نریزه
:با بغض خش دار لب زدم
زهرا-
چند بار پلک زدو چشماشو باز کرد
میترسیدم برق شهادتو تو چشماش دیدم
.نفس نفس حرف میزد
زهرا:محمد رضا من...قراره..برم
(به من...وعده شـهادت داد..مادر حسـیــن(ع
.قلبم لرزید بخدا اونی که زهرارو زد
جفا کرد در حق خودش
..دیروز اون بی غیرتا دستگیر شدن و فهمیدم زهرا بخاطر امر به معروفی که کرده بود به این روز افتاده بود و حالا
اشکم سرازیر شد
با همه قدرتم حرف زدم
چی میگی زهرا؟"شهادت؟میخوای بری؟-
زهرا:مـ..حمد تو ..توروخدا..ازم...دلگیر نباش
وصیت...نامم تو کشـو......میزمه بخون...ید
.صداش خیلی میلرزیدعزیز زندگیم،خیلی درد میکشید
..زهرا-
;با چشمای نیمه باز گفت
زهرا:با..شه...؟
خانم؟-
زهرا:جـ..جانم
...نمیخواستم بگم ولی گفتم:جان رضا نرو
.به چشماش خیره شدم پلکی زدو قطره ای اشک از چشمش امد
زهرا:به...خدا.. میس...پارمتون
چند لحظه سکوت کردم زینب یادم امد
زینب بیاد ببینتت عزیزم؟-
صدام پره درد بود پره ناله
زهرا:ار...اره اره
بهش نگاه مگینی کردمو و رفتم بیرون با چشمای پر از اشک به زینبم نگاه کردم
وقتی منو دید دویید سمتم
زینب:بابا بابا
رسید بهم
#پارت۱۰۳
#زهراےشهید🥀
:زهـــرا
حالم گرفتہ بود
محمد رضا از جونم برام عزیز تر بود
داشتم دق میکردم وقتی اشکشو دیدم
از خدا میخوام بهش صبر بده
من،از زندگیم،میگذرم تا به یه چیز بهتر برسم
اون باید داغ منو تاب بیاره،رضا باید بتونه باید درک کنه خدا داره منو میخره باید خوشحال باشه از شهادت من
!زینب:ما..مامان؟
خیلی اروم سرمو برگردوندم و با زینبم مواجه شدم
چشمای پر از اشکش یه دنیا حرف داشت دختر ۱۴سالم تو این چند روز چقدر پیر شده
زیر چشماش گود شده بود بمیرم!یعنی جیزی خورده؟
لب باز کردم:جان...جان مامان
زینب از ته اتاق دویید سمتم
بغلم کرد دردم گرفت ولی نخواستم این لذتو ازش بگیرم
. بسختی دستمو رو سرش گذاشتم
سرشو روگذاشته بود و هق هق میکرد
همه وجودم درد شده بود
زینِب....من-
دخترم!
اروم سرشو بلند کرد
زینب:مامان جـونم
اشکاشو پاک کرد لبخند بی جونی زدم
!زینب:حالت خوبه؟
..بهترم،مامان:)تو خوبی ..پس-
نفس عمیقی کشیدم که احساس کردم پهلوم تیر کشید :ااایی
زینب:مامان مامان چیشد مامان حرف نزن بدتر میشی
.زینب رو خوب میفهمیدم چون اگه مادر منم جای خودم بود دق میکردم
باشه عزی...زم-
نامردا خیلی بد زدنم اصلا کی منو اورد بیمارستان خدا ببخشه گناهاشو هر کی بود چون بعد از لطف خدا و کار اون
تونستم دوباره با خانوادم همکلام شم
... زینب:مامان جان راستش من دیشب یه خوابی دیدم که الان میدونم
چشماش بارونی شد و ادامه داد:شهید میشی
!خواب؟"...چـ....چه خوابی؟-
زینب:مامان یه خانم یه خانم سفید پوش و رعنا بودن البته صورتشونو ندیدم چون غرق نور بودن من فقط یک
لحظه قامتشون رو از دور دیدم
بهم فقط یچیزی گفت←فرزندم زینب منتظر مادرته سالهاست که انتظار میکشه،در نبودش به خدا امید داشته باش
و به من توسل کن }بعدش از چشمم رفت مامان
مامان اما من نمیدونم کی بود که بهش توسل کنم
تو اولاد...فاطمه ای .....اون خانم... زهرای مرضیه"س"... بوده و دخترش خانم... زینب-
تو..... ساداتی و هم.. اسم بانوی.... دمشق
...خون زهرا تو ر..گاته اون..طور که بانو... گفتن عمل کن...
زینب:مامان من میمیرم
سعی کردم،بهش دلداری بدم،بعد از زینب،بقیه رو از پشت شیشه دیدم و خوشحال از اینه یبار دیگه عزیزانمو
میبینم ای کاش کنار بیان،با نبودنم
#پارت۱۰۴
#زهراےشهید🥀
:محمـد
چشمامو باز کردم
تو نماز خونه خوابم برده بود
وای سرم درد میکرد
زهرا وای خدا باید برم پیشش
وایسادم صدای اذان بلند شد
اول نماز میخونم بعد میرم پیشش
...ادامه دارد*
از او ببپرسد کسی نبود که از اعماق وجود قربون صدقه او برود و بگوید ابجی خواهر کوچولوم... ۰
....قلب او نابود شده بود و انگار هیچ چیز برای او معنایی نداشت
زینب و مادر و اقاجون رو بیدار کردم
ولی پسرا و فاطمه رو نه
باهم نماز خوندیم
زینب:بریم پیش مامان ؟
بریم دخترم مادر شما باشید ما الان بر میگردیم-
از نماز خونه رفتیم بیرون و به سمت ای سیو حرکت کردیم
وقتی رسیدم تو راهرو اونجا دکترا بدو بدو وارد اتاق زهرا میشدن دلشوره عجیبی گرفتم زینب دویید سمت اتاق و
منم خودمو بهش رسوندم یه خانم گفت ;همینجا باشید نمیتونید برید داخل
بعدم خودش وارد اتاق شد از شیشه نگاه میکردم کلی دکتر دوره زهرا جمع شده بودن نمیدونستم چخبره فقط دعا.میکردم وعده رفتن عزیز زندگیم حالا نباشه
#پارت۱۰۵
#زهراےشهید🥀
:زینـب
داشتم سکته میکردم چه اتفاقی برای مامان افتاده دکترا دورشو گرفته بودن
دستمو رو شیشه گذاشتم و گریه میکردم و مدام لب میزدم:مامان
لحظه ای به بابا نگاه کردم که مثل دیوار سفید شده بود و با وحشت به مامان نگاه میکرد حس میکردم نفسش
حبس شده اولین باری بود که انقدر حالش بد بود
منم تا حالا انقدر وحشت نکرده بودم
...پزشکا کنار رفتن و یه خانم پارچه سفید رو روی سر مادرم کشید و این یعنی مرگ،قلب من
:دستامو اهسته اهسته برداشتم قدم به قدم عقب میرفتم وشوکه زیر لب میگفتم
نـه،نه نه دوروه نه این خوابه-
دستامو رو سرم گذاشتم پزشکی بیرون امد
.پزشک:متاسفم ما هر کار از دستمون بر میومد برای همسرتون انجام دادیم اما...ظاهرا عمرشون به دنیا نبود
دکتر با ناراحتی سرشو زیر انداخت و رفت
بابا:یا صاحب الزمااااننن
.واسه اولین بار بابا واسه یچیزی جز روضه اهل بیت گریه میکرد
دنیا دور سرم،میچرخید بدترین اتفاقی که میتونه واسه یه دختر بیوفته اینکه مادرشو از دست بده با تمام توانم
جیغ زدم ـ-نههههه دوروغــــه بابااااا بگو که دوروه نـــــه ماماااان مااااامان ماماااااااااااااااان تورو خدا
به هق هق افتادمو حرف میزدم با گریه نشستم وسط بیمارستان بابا هم کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد هق
هق میکردم و نفسم،بند امده بود
بلند شدم و دوییدم تو اتاق پرستارا میخواستن مانع بشن اما خودمو به مامان زهرا چسبوندم و واسه اخرین بار تو
اغوش مادرانه اش زار زدم
مامااان جـــون تورووو خدا پاشو مامان جون من پاشو بخدا میمیرم بدون تو مامااان جوووون-
ماامااان التماستتت میکنمممم خـــــدایاااااا
.پرستار ها دیگر کاری نمیکردند چون انها هم به گریه افتاده بودند
محمد رضا که نمیدانست الان داد و فریاد بکند؟اشک بریزد ناله کند خودش را بزند
او سر در گم شده بود
زخمی که بر دلش گذاشتند درمان نداشت
او یار قدمی و همسر دلسوزش را از دست داده بود
معنی زندگی را در وجود زهرایش میدید
با سر و صدایی که زینب کرده بود مابقی خانواده هم به انجا امدند مادر پیر زهرا اکنون ده سال پیر تر شده بود از
بهت این صحنه هایی که دید بود
...قلبش به درد امد و دچار سکته قلبی شد پزشکان بیمارستان مادر زهرا را بردند و اما
! فرزندانش
همه سمت اتاق مادر میدویدند و از ترس و اضطراب قدرت کاری را نداشتند با دیدن خواهر بزرگشان که اینچنین از
خود ببخود شده صدای شکستن دل خودرا شنیدند
عاطفه دختری که زهرا برایش مادری کرده بود از شدت شوکه شدن بابت نبودن خواهر از حال رفت
.....یعنی انها بدون مادر تاب میاورند
#پارت۱۰۶
#زهراےشهید🥀
هفته بعد
.زینب با بغض حرف هایش را میزد
زینب :بخدا که من نمیگذرم از خون مادرم پنج تا بچه بی مادر شدن تا بی حجاب ها حجاب رو رعایت کنند انقدر
ادم باید شعور عقلانیه پاینی داشته باشه که حتی نفهمه چه دردی تو دل ما بچه های شهداست بخدا حقه بر من که
از بی حجاب ها شکایت کنم من ســاداتم...پیش مادرم حضرت زهرا شکایت میکنم از شما بی حجاب ها
زینب با گریه سخن هایش را گفت و از سکو پایین رفت
در این،میان دختری که زبانش بند امده بود بخاطر رفتن خواهرش کنج سالن نه با گریه
نه با ناله بدون هیچ حرکتی خشک نشسته بود و به تصویر خواهرش که در ان لبخند میزد که روی صفحه دیجیتال
خیره شده بود و چه کسی از قلب او خبر داشت او که داشت از درون اتش میگرفت و هر لحظه م خواهر قلبش را
میشکست او بعد از خدا تمام موفقیت هایش را به خواهر بزرگترش مدیون بود
او که دیگر خواهری نداشت و خواهری نبود تا سنگ صبور درد هایش باشد و خواهری نبود که باری از دوشش
بردارد و هر لحظه رهنمای او باشد خواهری نبود که زنگ بزند و از اوضاع درس هایش
سهماهبعد
محمد:روی مزایک گلزار قدم میزاشتم رسیدم به سنگ قبر زهرا
کنارش نشستم
سلام عزیزم.؟حالت خوبه بانو؟چخبر؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ،شده زهرا بانو-
اهی از ته دل کشیدم و ادامه دادم :ای کاش الان کنارم بودی ای کاش میتونستی جواب سلاممو بدی میدونی چقدر
دلتنگ حرف زدنتم من حتی دلتنگ غر زدنتم