eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 -بله مادر همونو میپوشم +خب خوبه -مادر من یه سر برم بیرون +برو مادر رفتم بالا و لباس بیرون پوشیدم خواستم برم پایین صدای گریه مامان امد خیلی ترسیدم دوییدم پله هارو امدم پایین  رفتم تو راه رو چیزی که دیدم باورم نمیشد  اشک تو چشمام حلقه زد پسشون زدم با صدای لرزون گفتم: -داداش؟ رفتم سمتشو محکم بغلش کردم علی:سلام داداش دلم برات تنگ شده بود -سلام علی جانم  خوش امدی  به خونه داداش گلم گریم گرفته بود خیلی دلتنگ علی اصغر بودم حالا که با این لباس خدمت امده بود دوسال ندیدمش علی:مامان جان چرا گریه میکنی _پسرم عزیزم من جونم به لبم رسید تا امدی😭 علی:قربونت برم مامان جان شرمنده ام به علی -خدا نکنه دشمن علی شرمنده باشه خدایا شکرت چیزی نگذشت که فاطیما برگشت . فاطیما:سلااام به همگی _سلام مامان جان فاطیما هنوز نمیدونست علی امده +خوبید چخبر اخخ مامان انقد خسته شدم تو بسیج انقدر کار ریخته -سلام فاطمه خوبی +به سلام داداش رضا شکر خدا خودت خوبی -الحمدالله علی:سلام چطوری زلزله این صدای اصغر بود که به فاطیما میگفت زلزله فاطیما تا علیو دید جیغ کشید واای گوشاام علی:—اخخخ گوشممممم فاطیما:داداااااششییی بعدم هرچی دستش بود انداخت زمینو پرید بغل علی اصغر علی:جانم زلزله من علی و فاطمه خیلی باهم جور بودن چون فاصله سنیشون زیاد نبود  بهتر بودن باهم البته من از فاطیما بزرگتر بودم نسبت به علی واسه همین بیشتر از اینکه باهام شوخی و دعوا های الکی بکنه با احترام رفتار میکنه  علی:دلم واست یزره شده بود فاطیما صورتش از اشک خیس شده بود چرا این خانما هرچی بشه گریه میکنند عجیبه ها! فاطیما:منممم کی امدی از بغلش امد بیرونو نگاهش کرد فاطیما:چققدرر زشتتت شدی اییی😂 علی:یه نیم ساعته بابا سیندرلا نکوشیمون😐 -خوب حالانرسیده دعوا نکنید فاطیما:نمیدونی چقدر دعوا با این حال میده که داداش -عجببب مامان با خنده گفت:خوبه دیگه بیاید ناهار الان حاضر میشه *ادامه دارد...
🥀 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ زهرا: دیگه بعد از شام گرفتم خوابیدم وااای فردا نه پس فردا میومدن ولی من هنوز نمیدونستم چی باید بپوشم تو جام بودمو فکر میکردم چه لباسی بپوشم که خوابم برد در عالم رویا و خواب: چه جای قشنگی یه جای خیلی خوشگل بودم انگار اسمون بود —زهرا یه صدایی میومد صدای یه خانم چقدر صداش قشنگ بود -بله کی اینجاست یه خانم با چادر سفید و پوشیه جلوم پیدا شد یکم ترسیدم ولی چقدر اشنا بود این ،این همون خانمی بود که تو شب شام غریبان دیدم اره خودش بود از ترس جیغ کشیدمو گفتم: -ســـبحان اللہ شماا،کی....هستید —من زهرام فاطمة زهرا دختر رسول اللہ چی میدیدم چی میشنیدم مگه میشه من کجا و دیدن روی دختر نبی اللہ باورم نمیشد -حرفی باتو دارم مات و مبهوت نگاهشون میکردم ولی یهو سرم افتاد پایید یه صدایی شنیدم صدایی خانم نبود ولی عحیب ترسیده بودم صدا:چشم ها فرو افتند که طاقت دیدن فاطمه را ندارند دیگه داشتم،گریه میکردم من کجا بودم —اروم باش یادته اون شب چی گفتم؟ با صدای لرزان ناشی از ترسم لب زدم -...بـ....له از ترس به من من افتاده بودم واای خدا چرا میترسیدم اخه —دخترم چشم انتظار توعه -م..ن چکار کنم با....نو جان —به دیدنش برو زینبم،منتظر دیدن توست... یهو چشمامو باز کردم رو مبل خوابم برده بود  نزدیک اذان بود. من هنوز تنم لرز میکرد و ترس داشتم حضرت زینب منتظر منه؟خدا جان این خوابا چه معنی میده داشتم از خوشی اینکه حضرت زهرا رو دیدم و صداشونو شنیدم پرواز میکردم منتظر بودم صبح شه به مامانم بگم وایسا چشمای من چرا  طاقت دیدن  بانو رو نداره ولی اون صدا انصافا راست میگفت من داشتم از هیجان نابود میشدم خانم واقعا نورانی بودن اگه سرم نمی افتاد شاید چشام از نور‌شون کور میشد چون همش نور بیشتر میشد. واای چه صداشون قشنگ بود خدایا شکرا بعد از دعای عهد خوابیدم صبح ساعت نه پاشدم کارای همیشگیو انجام دادم امروز میخواستم برم مسجد واسه اولین بار خیلی خوشحال بودم از این بابت خوابو که واسه مامان  گفتم تو فکر رفت تو دلم گفتم نکنه قراره شهید شم اخ جـون مامان قیافش یجوری شد انگار ناراحت بود -مامان چیشده +ها هیچی -مامان بگو اذیت نکن +من خواب حضرت زینبو دیدم وااای دلم میخواست از خکشحالی جیغ بکشم -جدییی چی گفتن چیزی نگفتن فقط روی یه تیکه سنگ،بزرگ سفید بزرگ،نشستن بودن کنار حرم امام حسین و منتظر بود تو بیای -مـــن؟ +اره تو با یه چادر مشکی از دور میومدی توی خیابونی که خاکی بود رسیدی به حضرت بعد ایشون بغلت کردن  و گفتن خوش امدی تو باهاشون رفتی حرم  دیدم اونجا حضرت زهرا امدو بهت گفت ممنونم که امدی منتظرت بودیم بعدم،از خواب پریدم با خواب ت  خیلی شبیه!یعنی چی قراره بشه -جیییییییییییییغ ماماااااان هوراااا من میرم کربلاااااا جییییغ از خوشحالی جیغ جیغ راه انداخته بودمو طفلی ابجیم ترسید و دویید بغل مامانم +😤چته اروم دیونه شدی -وااای مامانی جوون نمیدونی الان روابرااام😍😭 *ادامه دارد...
دیگه از خوشحالی داشتم سکته میکردم رفتم اب خوردم بعد امدم کلی با مامان در این مورد حرف زدم دیگه وقتش بودم برم مسجد. قرار بود جز سیو حفظ کنم البته خودم با خودم قرار گذاشته بودم گفتم تو این دوماه حفظ نکردم لاقل میرم مسجد هر روز حفظ میکنم حتما! وقتی وارد مسجد شدم کسیو نمیشناختم هیچکسو! یه اقا اونجا بود رفتم جلو. -سلام ببخشید مسجد بخش خواهران داره اقا:علیکم سلام بله داره اون سمته خواهرم -ممنونم رفتم طرفی که گفت یه در بود بازش کردم فقط چند تا خانم اونجا بودن که متوجه حضورم نشدن یکم دورو برمو نگاه کردم یه قفسه کتاب بود اول اروم سلام کردم میدونم هیچکس نشنید! رفتم سمت اون قفسه دنبال قران کریم گشتم که تو اون قفسه کتاب خدا راحت معلوم بود،یکیو برداشتمو یه گوشه نشستم. بسم الله الرحمن الرحیم✨ اروم قرانو باز کردم،رفتم جز سی اولین سوره سوره ی نبأ بود، شروع کردم ایه هارو میخوندم. هر ایه ای که حفظ شدم رفتم سراغ بعدی عادت کرده بودم با صوت  بخونم واسه همین خیلی دوست داشتم بلند بخونم ولی بین اون خانما ممکن نبود. یک ساعت گذشت  و اون سوره رو حفظ شدم خداروشـــکر!" وقتی اطرافمو دیدم چند نفر بیشتر امده بودن یه خانم میان سال امد سمتم خانم:سلام دخترم -علیکم سلام به عنوان احترام بلند شدم خانم:عه چرا پاشدی بشین دخترم مزاحمت نمیشم -مزاحم چیه شما مراحمید بله حاج خانم امری دارید با بنده؟! خانم:نه دخترکم چه امری اگرم حرفی هست عرضه حواستم سوال کنم تازه امدی اینجا؟چون تا حالا اینجا ندیدمت دخترم لبخند گرمی زدم و گفتم: -بله با اجازه خانم:خوش امدی صفا اوردی عزیزم‌ان‌شاءالله هر روز بیایی و ماهم شمارو ببینیم دخترکم چقدر قشنگ حرف میزدو چقدر قشنگ دخترم میگفت *ادامه دارد... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🥀 -ممنونم حاج خانم خانم:سلامت باشی دخترم با اجازه -اجازه ماهم دست شماست خدا نگهدارتون چه خانم خوبی بود. خواستم یه نگاهی به مسجد بندازم کفشامو پوشیدمو امدم بیرون چقدر گرم بود یه ابخوری اون گوشه بود رفتم سمتش یکم اب ریختمو خوردم! واای خیلی تشنم بود.خداروشکر باز خوبه اب اینجا هستا! یه در سبز دیدم که باز بود دقیقا رو به روم یعنی چی بود؟! نگاه سر درش کردم واای باورم نمیشد. پایگاه بسیج مالڪ اشټر.... بسیج بود اخ جون یعنی بانوان داشت؟! نمیدونم تصمیم گرفتم برمو ببینم داره یا نه؟ ــــــــ،ـــــــــــــــــــــ✨🌷 رضا صالحی: قرار شده بود امروز با علی بریم بسیج  یکم به کارا برسیم. راه افتادیم سمت مسجد! +داداش اینجا یکم عوض ‌شده نه -اره  یکم به اینجا رسیدگی کردن ظاهرش خوب شده الان مامان بهم گفته بود تو بسیج قضیه خواستگاریو بگم براش! همه چیزو. پیاده شدمو رفتم داخل بخش خواهران و برادران دقیقا کنار هم بود منکه امدم تو یه خانم از در خواهران وارد شدو درو بست. استغفراللہ ربی و اتوب و الیه -علی بسیجو که بلدی +اره داداش -برو اونجا الان منم میام +چشم نوکرتم هستم! گفتم برم با حاج اقا سلام احوال پرسی کنم اقاجون حاج اقای این مسجد بودنو به خوبی اینجارو اداره میکردن گفتم برم یه سلامی کنم البته اگه حاجی بیرون نرفته باشه در و آروم باز کردم و رفتم داخل! -یااللہ اقایون منو میشماختنو برای احترام بلند میشدن ازاین حرکت خوشم نمیومد! -خواهش میکنم اینکارارو نکنید من خیلی ناراحت میشم همه جای پدر و برادرم هستین حاج اقا قریشی :سلام علیکم و رحمت الله پسر جان دلمون برات تنگ شده بود توقع داریم میشستیمو احترام نمیزاشتیم؟! -حاج اقا شما به من لطف دارید خدا هم میدونه من لایق نیستم. یه پنج دقیقه نشستمو پاشدم رفتم پیش علی! *ادامه دارد... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🥀 -علی جان؟چه میکنی؟ +به امدی هیچی داداش یه کم اینجارو چک کردم ببینم وسایلا کجان -باشه داداش خوشحالم که امسال هستی ‌و باهم میریم کربلا +اخ گفتی خیلی دلم تنگ شده -ان‌شاءالله چند روز دیگه میریم +ان‌شاءالله یکم سکوت کردم تا حرفامو تو ذهنم مرتب کنم -علی جان من باید یه موضوعی رو بهت بگم. خودکارشو رو میز گزاشتو دستاشو تو هم گره زد و گفت: +بفرما شروع کردم از اولین روزی که با خانم حیدری حرف زده بودم تا وقتی که خواستگاری کردیم گفتم واسش. حدود ۴۰دقیقه طول کشید چون همش سوال میکرد بعد از اتمام حرفام با یه لحن تعجبی و هیجانی گفت: +باورم نمیشه مگهههه میشههه محمد رضاصالحی و این حرفا؟ بعد چپ چپ نگاهم کردو بلند زد زیر خنده. -ااااای اروم بابا ابرومونو بردی الان مادری میشنوه (مادری مادر بزرگم بود مادر مادرم که واقعا خادم مسجد بودو هر کاری کوچیکو بزرگ برای مسجد انجام میده ما بهش میگفتیم مادری و فاطیما مادر جون) خودشو یکم جمع کرد و با صدایی که تهش خنده است گفت: +اخ اصلا حواسم نبود چقدرم دلم براش تنگ شده یادم باشه برم ببینمش -باشه چند ثانیه سکوت کردیم پرسید: +داداش جدی گفتی اینار -پسر خوب تو تاحالا شنیدی من حتی به شوخی دوروغ بگم؟ یه دستشو آورد بالا +نه به علی (ع) -نمیخواد  حالا قسم بخوری ـ +ببخشیدداداشه عاشقم😂 میدونی محمد باورم نمیشه! -خودمم باورم نمیشه حالا یه چند دقیقه میرم تو دفتر بر میگردم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨🌷 زهرا: صدای خنده میومد قدم برداشتم به سمت بسیج کنار دیوار وایسادمو در زدم صدا:بفرمایید اروم امدم اینورو رفتم داخل -سلام علیکم آقا:علیکم سلام  خواهر بفرمایید امری دارید -ببخشید برای ثبت نام امدم اگه ثبت نام میکنید! +بله، حتما  فقط الان مسئول بسیج خواهران نیست که!ایرادی نداره بنده ثبت نامتون میکنم. مدارکتونو اوردید؟ -ممنونم چه مدارکی نیاز دارید؟ همینطور که نگاهش رو برگه بود گفت:کپی کارت ملی دو قطعه عکس. کپی از صفحه اولو دوم شناسنامه این مدارک همیشه تو کیفم بود. برگشتم سمت دیوارو یه نگاه انداختم دوربین نباشه که نبود چادرمو باز کردمو کیف رو هم باز کردمو اون مدارک در اوردم بعد در کیفو بستم چادرمو گرفتم و برگشتم. -بفرمایید فقط بنده کارت ملی ندارم اقا;ایراد نداره خواهرم مدارکو نگاه کردو بهم یه برگه داد آقا:لطفا بشینید  این فرمو پر کنید فرمو گرفتمو نشستم رو صندلی دستمو از زیر چادر بیرون اوردم و فرمو گذاشتم رو پام بسم الله شروع کردم پر کردن فرم وقتی تموم شد بلند شدمو فرمو تحویل دادم *ادامه دارد... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🥀 +چند دقیقه منتظر باشید تا ثبتتون کنم -بله نشستم و منتظر شدم +خانم حیدری؟ -بله +برای کارت عضویت بسیج باید متظر باشید اگر هم نمیتونید وایسید فردا بیاید کارتتون اماده بشه -نه ممنونم من میرم ان‌شاءالله بر میگردم +چشم -ممنونم +خواهش میکنم خواستم برم که یکی گفت علی جان نگاه نکردم  ولی نمیدونستم برم یا وایسم _علی جان +بله داداش _چیزی شده ـ +نه حاجی چیزی نشده این خواهرمون امدن ثبت نام کنند منم ثبت نامشون کردم با اجازه صدای اون اقا خیلی نزدیک بود _عه که اینطور خواهرم خیلی  خوش امدید به بسیج ما کارتشون حاضره +یه دو ساعت  دیگه اماده میکنم -ممنونم تشکر _ مشخصاتشونو بدید برم کارتو اماده کنم +خانم...زهرا حیدری   اینم مابقی مدارکشون بفرمایید داداش _چی ....خانم حیدری واقعا +بله! چرا تعجب کرد چرا دیگه چیزی نگفتن -ببخشید بنده میرم بر میگردم کاری با بنده ندارید اون اقا:خانم حیدری چقدر خوشحال شدم بازم دیدمتون ‌این اقا که ثبت نامم کرد:میشناسیدیشون؟ اون اقا :ایشون همون خانمی هستن که چند دقیقه پیش دربارش باهات صحبت کردم خانم حیدری اون خانمن خیلی کنجکاو شدم یعنی کیه یعنی چیشده اون اقا:من محمد رضا صالحی هستم خانم حیدری وااای وااای مگه میشه غیر ممنکنههه سرمو به شدت بلند کردم تا این دو نفرو دیدم رنگ از رخم پرید واای کجا امدم من ای خدا کاش زمین منو میبلعید سرمو انداختم پایین -ببخشید من..من باید برم یاعلی پا به فرار گذاشتم البته نمیدوییدم فقط سریع راه میرفتم +خانم حیدری وایسید خانم حیدری سر جام وایسادم امد رو به روم +ببخشید شما صبر کنید من الان کارتتونو حاضر میکنم ـ -من الان باید برم هر وقت حاضر شد میام میبرم شماره ام را  نوشتم ببخشید یاعلی مدد پا تند کردمو از مسجد امدم بیرون  انگار به اقایون الرژی دارم چرا انقدر حول میشم و خجالت میکشم باورم نمیشد اون اونجا، چه کار میکرد اوووف خسته شدم تا رسیدم به خونه  خودمو پرت کردم رو مبل -وااای ماماننننن گرمههه ببخشید سلاااام +سلام مامان جون  اره دیگه گرمه -واای مامانی رفتم بسیج ثبت نام کردم یه بسیج تو مسجد بود هوراااا +بسلامتی مامان دیگه چخبر -بعد مامان قراره دو ساعت دیگه برم مسجد دوباره بعد از نماز بیام میزاری مامان بعد باید کارت  بسیجو هم بگیرم +بعد از نماز که شب میشه -مامانی زود زود میام نترس +باشه -قربونت برم من +خدا نکنه وت هم تا کارت لنگ نشه قربون صدقه من نمیری با خنده گفتم -وااا مامان +الان بیا این عاطفه رو بگیر باهاش بازی بکن با اینکه خسته بودم اما  نباید نه میگفتم با خنده و شوخی صدامو کلفت کردمو گفتم -نوکرتم هستم ننه 😁 +نگو ننه مگه من پیرم -معلومه که نه بعدش  عاطفه رو گرفتمو بردمش رو مبل نشستیم *ادامه دارد... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🥀 یکم باهاش بازی کردم و به مامان کمک کردم بعد حاضر شدم رفتم مسجد وارد حیاط شدم نزدیک اذان زود جمعیت زیاد بود   از دور آقای صالحی رو دیدم گفتم حالا بعد از نماز میرم کارتمو میگیرم رفتم سمت در ورودی خواهران _خانم حیدری صدای آقای صالحی بود برگشتم آمد نزدیک و گفت _سلام خوبید -علیکم السلام تشکر کاری داشتید نمی‌تونستم به خودم اجازه بدم حال یه نامحرم و بپرسم _بله کاراتون حاضره -بعد از نماز ‌ان‌شاءالله میام میگیرم _بله حتما منتظرتون هستم -یاعلی دیگه اجازه ندادم جواب بده و فورا خودمو رسوندم جلو در خواهران و کفشام‌ گذاشتم قفسه جا کفشی  رفتم داخل یکم که نشستیم اذان گفتن همه واسه نماز حاضر بودن  پاشدیمو نماز رو باهم خوندیم بعد از نماز یکم نشستم قرآن خوندم دیگه باید میرفتم پاشدم رفتم کفشامو بر داشتم و پام کردم حالا برم کارتمم بگیرم رفتم سمت بسیج در زدم کسی جواب نداد رفتم تو کسی نبود حتما همین دورو بران دورو برم و نگاه کردم _خانم حیدری تند برگشتم خیلی ترسیدم و یه صدایی در آوردم که دست خودم نبود یچیزی شبیه -ههه _ببخشید ترسیدین همون آقایی بود که ثبت نامم کرد -ایراد نداره  بفرمایید _بفرمایید داخل بشینید الان داداش میاد کارت دست ایشون دست اون چه می‌کنه ای بابا -ممنون همینجا وایمیسم _هر طور راحت هستید خانم. حیدری چیزی خواستید بفرمایید -تشکر یکم وایسادم تا آقا خودش آمد ای بگم چی نشی بابا بدو مگه لاک پشتی باید برممم _سلام خانم -سلام ببخشید میشه کارتو بدید باید برم دیر شده _بله بله حتما یه دو سه ثانیه بعد یه کارت جلوم بود -خیلی ممنونم تشکر _خواهش میکنم  خانم -ببخشید با اجازه من برم _خدا نگهدارتون باشه در پناه حق -همچنین یاعلی بعدشم پا تند کردم سمت خونه ادامه دارد...
🥀 دیروزوقتی رسیدم خونه شام خوردمو بعد از خوندن قران خوابیدم حالا امروز  روز خواستگاری بودو داشتم از استرس میمردم تصمیم دارم ده روز دیگه بهشون جواب بدم به مامان گفتمو یکم مخالفت کرد ولی بعد قبول کردن چون به هر حال الکی نمیشه گفت بله که حساب کتاب داره باید اصلا همه چیزو بسنجم باید تحقیق کنند بعدشم من اونقدری واسه خودم ارزش قائل هستم که فورا بله نگم دیگه داشتم حسابی خونه رو میشستم همیشه کارم همینه یعنی  خونمونم تمیزه ولی من حس میکنم کثیفه و این حس وقتی مهمون میخواد بیاد بیدار میشه تصمیم داشتم یه روسری تکرنگ صورتی سرم کنم با یه لباس بلند سفیدو ساق سفیدمم میندازم بعدد شلوار دامنی قهوه ای با دامن مشکیم  با طرح گلای قرمز که خیلیم بلند بود قرار بود ساعت شیش بیان تا هشت الان ساعت پنج بووود واای خدا نکنه خراب کنم اخه من واسه خالمم عین ادم چایی نمیبرم بعدش خودم به خودم گفتم خیلیم خوب میبرم انقدر مامان اینا میگن منم اینطوری شدم عجبا خیلیم کت بانو ام من ،دلشونم بخواد نمیخوادم به سلامت به تفکرات خودم خنده ای کردمو گفتم دیونه شدم رفت... دیگه یکم نشستم گوشیو برداشتم یه زنگ به هستی زدم -سلام هستی جان +سلام زهرا جان خوبی خب  چیشد امدن -شکرالله ولی استرس داره خفم میکنه نه هنوز نیومدن +دیونه استرس چیه ببین به حرفم گوش کن امدن پسره اگه نگات کردا وردار سینو بریز رو پاش خب با اینکه استرس داشتم خندمو نتونستم جمع کنم -هستیی چه دیونه ای تو چجوری چایی بریزم رو مردم خدا نکشدت +بخدا راست میگم  اینارو باید چشاشونو در بیاری 😂 +بابا بنده خدا اصلا به کسی نگاه نمیکنه +خب حالا  نریز اصلا به نصیحت خواهرت گوش نمیدی کی -خدا تورو ازم نگیره حالمو خوب کردی +قربونت برم خواهش میکنم ما اینیم دیگه😎 -خب حالا  الان میان باید برم حاضر شم +زهراااا تورو خدا گوشیو یجورببر صداتونو بفرست برام -اشکانو چیکار کنم +ببین اون موقع کی کیو میبینه گوشیو بقاپ ببر صداتونو بگیر -امم بزار ببینم چیکار میکنم خدا کنه بشه +باش  حالا برو وقتتو گرفتم  -قربونت برم گلم یاعلی مدد +یاعلی عزیزم گوشیو قطع کردم خوب شد بهش زنگ زدم استرسم رفت رفتم لباسایی که حاضر کردمو پوشیدمو  ۱۰دقیقه به شیش بود مامان اینا حاضر بودن همه که صدایی در امد وای رنگ از رخم  پرید دوییدم تو اشپز خونه همیشه یکی در میزد سکته میکردم نمیدونم چرا حول میشدم مامان:کجاا زهرا چرا اینجوری میکنی واای -مامان باید چایی بیارم دیگه مامان:نریزی رو خودت زهرا -مامااان دیگه حرف نزدیم وااای خدا خودشون بودن *ادامه دارد...
🥀 مامان رفت جلوی در به استقبالشون اشپز خونه رو به روی پذیرایی بود ولی پرده داشت معلوم نبودم صداشون از جلو در اتاق میومد احوال پرسی میکردنو مامان اینا خوش امد میگفتن از گوشه پرده خییییلی کوچولو زدم کنار دیدمشون حاج خانمو حاج اقا امدن داخل بعدش فاطیماو مامان و بابا بعدم برادرای فاطیما و داداشم که تا دستشونو دیدم پرده رو انداختم چادرمو درست کردم رو فرش اشپز خونه نشستمو به حرفاشون گوش کردم که بعد از ده دقیقه مامان گفت :زهرا چایی بیار منم حول شدمو فورا وایسادم -چ‌..چشم چایی رو ریختم تو لیوانو چادرمو تنظیم کردمو با بسم الله وارد حال شدم سرم پایین بودو فقط پاشونو میدم -سلام مادر  فاطیما:سلام دختر گل حاج صالح:سلام دخترم فاطیما برادراش هم سلام کردن چون با مامان بابا هماهنگ کرده بودم قرار بود اول چایی رو به خانواده فاطیما بدم رفتم سمت حاج اقا و خم شدم -بفرمایید حاجی +دخترم به پدر مادرت تعارف کن اول مامان:حاج اقا ما خودمون گفتیم اول به شما چایی بده لطفا بفرمایید +بله بله حتما یه چایی برداشتو تشکر کرد بعد گرفتم سمت حاج خانم -بفرمایید حاج خانم +دستت درد نکنه دختر گل بعد با لبخند گرفتم سمت فاطیما -بفرمایید خانم☺ +ممنون عزیزم لبخندمو جمع کردمو به پسرای حاجی چایی دادم بعدم به مامانو بابامو اشکان عاطفه هم که موروجک بغل مامان بود سینو گذاشتم اشپز خونه و چادرمو درست کردم بعد رفتم تو حالو کنار مامان نشستم از زیر چادر تسبیح فیروزه ایمو از دستم باز کردمو شروع کردم صلوات فرستادن حاج اقا:خب همینطور که میدونید  ما برای خواستگاری امدیم منزل شماو مزاحمتون شدیم زهرا خانم رو هم برای پسر بزرگمون محمد رضا میخوایم محمد جان ۲۳سالشه وکار و خانه هم داره الحمدالله طلبه و بسیجی هستو خادم اقا امام حسین و همه جوره تضمیم میشه هم دینی و هم مادی حالا شما اگر حرفی امری دارید بفرمایید بابا:شما خیلی خوش امدید حاج اقا  خدا براتون نگه داره حقیقتش منو خانم مخالفتی نداریم پسرم هم تحقیق کرده هیچکس چیز بدی نگفته فقط مونده نظر خوده زهرا که به ما گفته ده روز دیگه جواب میدم دیگه هر طور خودتون صلاح میدونید حاج اقا:یعنی ۲۸شهوریور درسته زهرا خانم ؟وقتی ما هنوز تو کربلاییم؟  واااییی از من سوال کرد -بل..ه‌ان‌شاءالله... همه صورتم خیس بود و شرمم میشد اونجا باشم ولی باید میومندم حاج اقا :باشه دخترم ما سخنی نداریم چشم فقط اگر علی اقا اجازه میدند زهرا خانمو محمد رضا برند و چند دقیقه باهم صحبت کنند شاید حرفی داشته باشند نههههه من نمیخوام حرف بزنم تو رو خداا به بابا نگاه کردم بابا:خواهش میکنم بفرمایید زهرا پاشو اقارو راهنمایی کن حتی رفتارش جلوی مهمون هم با من مثل کنیزا بود حتی یه جان بغل اسمم اضافه نکرد بلند شدمو اون اقای صالحی هم امد کنارم -بفرمایید بعدش خودم جلو رفتم سمت اتاقم درو باز کردمو وایسادم -بفرمایید +شما بفرمایید حوصله تعارف نداشتم ولی موفق شده بودم گوشیو بقاپم قبل اینکه بیاد تو یه لحظه گوشیو برداشتم رو ویس نگه داشتم صفحه گوشیو بر عکس گذاشتم زمین کنار خودم انقدر سریع کردم اینکارو که اصلا نفهمید *ادامه دارد...
🥀 امد داخل درو بست -بفرمایید نشست اون گوشه با فاصله یکی دو متر ازش نشستم، اعوذ و بالله من شیطان رجیم +خانم حیدری میشه چند تا سوال بپرسم -بفرمایید +معیار هاتون چیه -حجاب،غیرتـ،چشم پاک ،زبان پاک،راستی و درستی،عشق به خدا و معصومین و شهادت،مهربانی و خوش اخلاقی یکم سکوت کردمو ادامه دادم به حجاب و تحصیلم گیر ندید انجام به تمام تکالیف دینی همین +خانه؟ماشین؟اینا چی -مهم نیست +نیست -بله نیست در زندگی حضرت علی و حضرت زهرا همین چیزا بود که خوشبخت بودند غیر از اینه +نه خیلی هم عالی و اینکه  نظرتون درباره مهریه چیه؟ -مهریه بنظرم نباید سکه باشه ولی با  شناختی که ازپدر و مادرم دارم حداقل ۱۴تا سکه مهرمن میکنند ولی خب من مهریم باید یک سبد گل محمدی، اب کربلای مقدس و ۱۲۴هزار صلواته +جدی میگید -بله +باور نمیکنم خیلی با غرور دخترانه ای گفتم: -باور کنید از حرفامدخندم میومد اما خودمو نگه داشته بودم. -خب حالا شما پاسخ سوالای خودتونو بدید. تک سرفه ای کرد و سخن آݝاز شد. +خوب من معیارم اخلاق و  حجاب و ایمان طرف مقابله که شما دارید و اینکه در مورد مهریه هرچی شما بخواید -الحمدالله بنده تا ده روز دیگه ان‌شاءالله جوابتونو میدم حرفی دارید بفرمایید +نه خانم حرفی ندارم بریم -شما بفرمایید منم الان میام +چشم با اجازه بلند شدو رفت بیرون سریع گوشیو روشن کردمو ویس و بستم و فرستادم واسه هستی بعد برنامه رو بستم و بلند شدم چادرمو صاف کردمو با یه بسم الله از در رفتم بیرون مجدد سلام کردم *ادامه  دارد...
🥀 پاسخ سلامو دادن رفتم کنار مامان نشستم یک ساعت در موردچیزای مختلف حرف زدن دیکه میخواستن برن حاج آقا: اقای حیدری ما دو روز دیگہ ان‌شاءالله عازم ـکربلاییم به رسم همیشه ده روز دیگه اگه خدا بخواد بر میگردیم میخوام دعوتتون کنم منزلمون که هم جواب مارو بدید هم بیشتر اشنا بشیم بابا:بسلامتی حاج اقا نه مزاحمتون نمیشیم حاجی حاجی:این چه حرفیه شما مراحمید حتما ترشیف بیارید این ادرس منزل شما لطف بفرمایید یکه مهر ترشیف بیارید منزل ما ساعت ۶ بابا یکم سکوت کردو بعدش قبول کرد با حاجی و پسراش روبوسی کرد مامان هم باحاج خانم و فاطیما روبوسی منم همینطور خدا حافظی کردنو رفتن رقتم لباسامو در اوردمو لباس راحت پوشیدم خیلی خسته بودم منتظر شدم اذان بگن تا بعدش بخوابمـ ــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍁 فاطیما :از خونه زهرا که برگشتیم داشتم میمردم خیلی خونشون گرم بود البته شایدم من گرمم بود -مامان؟ +جانمـ -یعنی جواب زهرا چیه +بنظرم مثبت -منم همین فکرو میکنم +حالا دخترم هرچی خدا بخواد باور نمیشد دوروز دیگه میرم پیش اربابـ اخ که چقدر دلم براشـ تنگ شده بود خدا کی میرسم به شش گوشه حسینـ💔 صبح از خواب پاشدم نماز خوندمو دیگه نخوابیدم فردا چهلم امام حسیـن بود دلم برای حرمش خیلی تنگ شده ‹💛🔗› 💠ٺامسـیرم‌بہ‌درِخـاݩہ‌اٺ‌افـټادح‌ـسیݩ♥ 💠خانہ‌آبادشـدم‌خ‌ـانہ‌اٺ‌آبادح‌ـسیݩ♥ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *ادامـہ‌دارد...
🥀 زهــرا: صبح بعد از نماز یکم بیدار موندمو خوابیدم الان ساعت هفته صبحـ همه خوابنـ روی مبل نشستمو گوشیو برداشتم یه نوحه گذاشـتم بعد هنزفری و گذاشتم تو گوشم: آقا بخدادخواب شب هامه کربلا هرجا ڪه برم پیش چشمامه کربلا رویامه رویامه رویامه کربلا 💔😭امسال هم من جا موندم همه رفتند و منهِ بی سرو پا جاماندم...😭 اروم اروم اشکمومیومد و سعی داشتم صدای گریمو تو گلوم خفه کنم فردا چهلمه یه اقایی بود دیگه تا ساله دیگه ...اقا امسالم منو نطلبیدی💔 من زیادی بودم؟این همه زائر اقا ! 💔💔💔💔نوحه بعدی امد: به سمت گودال از خیمه دوییدم من شمر جلو تر بود دیر رسیدم من سر تو دعوا بود اخ ناله کشیدم ز گوشه ی گودال مادر و دیدم من که رفته بود از حال دیر رسیدم من صدا زدی من رو خودم شنیدم مــن صدای رگ هات بود خودم شنیدم من 💔💔💔💔💔 اشکامو پاک کردم الاناست که مامان پاشه سرم درد گرفته بود رفتم صورتمو شستم مامان از اتاق امد بیرون -سلام +سلام صبحت بخیر -صبح شمام بخیر بازم دلم خیلی گرفته بود دلم میخواست یجا باشه جیغ بکشم وای من از عاشورا💔 رفتم کارت بسیجو از کیفم در اوردم اصلا نگاهش نکرده بودم فکر گردم کارت فعاله ولی نبود فقط یه کارت بود که نشون میداد من بسیجیم چرا کارت فعال ندادن پس رفتتم به فاطیما پیام دادم گفت باید ۵ماه فعالیت بکنی تا کارت و فعال رو بدن "پنـــج ماااه"پوووف چقدر زیاد مانتوی فرم مدرسمو اوایل ماه محرم گرفته بودم ۱۱روز دیگه مدرسه باز میشد و من باید خودمو برای یک دوره جدید از زندگیم اماده میکردم ـکلاس هشتم چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شده واسه سر و کله زدن با دخترا واسه وراجیامون واسه جیغ جیغ کردنامون بگو و بخندامون واسه استراس هایی که قبل از امتحان داشتیم حتی خاطرات بدمونم خیلی قشنگ بود با یاداوری خاطراتمون لبخندی زدم فقط چند روز دیگه رفیقمو میدیدم هستی دلم براش تنگ شده *ادامـہ‌دارد...