eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.9هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 فاطـیما:خب خانم بریم بهش نگاه کردم و زمزمه کردم:"بریم" در اتاقو باز کردو از پله ها اروم اروم رفتیم پایین وقتی امدیم پایین حاج خانم صدام زد و گفت روی مبلی که کنارش بود بشینم ولی یه مبل سه نفره بود. رفتم نشستم حاجی با نگاهی به من روشو به طرف پسرش کرد و گفت; حاجی:پسرم شما هم برو کنار خانم بشین اها،پس واسه این گفت بیام اینجا بشینم هووف ، عجبا حاج اقا:خب آماده هستین ؟ از اینک۰ه کنار یه نامحرم بودم هرچند فاصله بود خیلی شرم میکردم پاسخ بدم به ارومی سرمو تکون دادم فقط لب زدم: بله شروع کرد خطبه رو خوند و یه چیزایی رو تکرار کردم ،یه جمله های عربی و بعد از اون سکوت کردیم که باز حاجی شکستش. حاجی:ان‌شاءالله مبارڪتون باشہ برای سلامتیشون صلوات ختم کنید. حاضرین:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عحل فرجهم دیگه بهش محرم بودم دیگـه...! نمیدونم چی بگم و چکار کنم ؟خودمو زیر چادر قایم کرده بودمو به هیجا نگاه نمیکردم خانم صالحی:خب حالا وقت نشون کردن عروسمونه حاج آقا با اجازه ! حاجی:خواهش میکنم خانم بفرمایید خانم صالحی:پسرم!شما انگشترو دست خانم بکن وااااا این ؟ نبابا انگار خودشم روش نمیشد چون با من و من گفت: محمد آقا:مادر...،😄چـشم! بلند شد. عه عه یه حرفی یه چیزی عین بادمجون ...عجبا. امـد جلوی پام زانو زد یا همون میشه گفت نشست محمد آقا:ببخشید،با اجازه با گفتن این حرف دستم رو گرفت و در کثری از ثانیه انگشترو دستم کرد و بلند شد رفت سر جاش ـ جاان چیشد اصلا نفهمیدم! طفلک انقدر حول بود که انگشترو کامل دستم نکرد 😄 عجب با حیا بودا آفرین خوشم آمد *ادامه دارد...
🥀 بعد از صیغه شام خوردیمو و با یه جشن کوچیک برای فاطیما برگشتیم خونه خودمون بعد از کارای شبانه خوابیدم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🦋 محمد رضا: با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم ساعت شیش بود علی:چی بگم رسیدیم خونه و پیاده شدم همین که در حیاط باز شد فرار کردم تو از بس گرمم بود وااییی -سلااام فورا دوییدم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم نماز خوندم به لطف مدرسه دیگه نمیشد بریم مسجد نماز ظهر بخونیم ‌ چند ساعت بعـد: صدای در امد رفتم سمت در محمد رضا بود و زهرا هم باهاش بود امدن سمت در صداشونو میشنیدم زهرا:ای کاش نمیومدم مزاحم میشم زشته محمد :زهرا جان شما عروس این خونه ای مزاحم نیستی بعدش درو باز کرد و گل روی منو دیدن -به به به بــه عروس خانومو اقا داماد خوبید؟خوشید ؟سلام علیکم چخبر کجا ها رفتین کلکا محمد:علیڪ سلام فاطیماخانم بزار برسیم زهرا:سلام عزیزم خوبی، -بنده بسیار خوبم داداش شما برو من بازهرا میام محمد خندید و گفت; محمد:بله من رفتم محمد رفتو زهرارو کشیدم تو کفاشاشو در اوردو گذاشت تو جا کفشی خیلی دقیق این چرا انقدر حساسه؟! -زهرا خاانم باید همه چیزو برام تعریف کنی لبخند مهربونی زد و گفت:چشم عزیزم باهم رفتیم پیش مامان اینا و باهم سلام و احوال پرسی کردیم -مامان من و زهرا میریم،اتاق مامان:باشه مادر برید با زهرا رفتم بالا چادرشو گرفتمو و گذاشتم رو چوب لباسی -خب بشین تعریف کن زهرا:خب اقا رضا امد دنبالم رفتیم مسجد نماز خوندیم بعد رفتیم یه رستوران یه چیزی خوردیم بعدشم رفتیم پارک حرف زدیم همین -چه خوب عزیزم زهرا:یسوال بپرسم -جانم زهرا :جانت سلامت خواهر،خب میخوام بدونم چرا منو انتخاب کردین اون همه دختر تو هیئت بود؟ -خب میدونی من اولین بار تورو دیدم خیلی ازت خوشم امد کار به کار هیچکس نداشتیو اونجا خادمی میکردی ، مامان هم دوست داشت زهرا :خب چرا منو بردیو به داداشت نشون دادی -میدونی مامان اینطوری خواست، اخه مامان تا حالا سه تا دختر در نظر گرفته بودو همه رو اینطوری امتحان میکرد هر سه نفرشون با دیدن محمد نیششون باز میشد و با روی باز باهاش حرف میزدنو فکر میکردن چون پسر حاجیه گناه نیست محمد اصلا خوشش نمیومد ولی وقتی تورو بردم ، تو با شرمو حیا فورا رفتی داخل و اصلا به محمد نگاه نکردی خیلی جذبت شدم هم من هم محمد به محمدگفتم بیاد به تو یه کمک بده ببینم چیکار میکنی و ظاهرا مثل نارنجک میخواستی منفجر بشی و مثل لبو شده بودی محمد خیلی بهت خندید اون روز ولی خدایی اصلا قصدی نداشت ولی از رفتار و حرفات میگفت معلوم بود هول و دستپاچه میشدی خندیدم: زهرا:واای اره وقتی در دیگو گرفتا دلم،میخواست خفش کنم از یه طرف گیج شده بودم چیکار کنم😂 فاطیما هم خندید. *ادامه دارد..
🥀 -هعی ولی خیلی زود گذشت اصلا باورت میشه الان نامزد داری زهرا:خب میدونی واسه خودم عجیبه من تا چند ماهه پیش‌اعتقاد داشتم تا ‌۱۸سالگی نباید ازدواج کرد ولی وقتی اطرافیانمو دیدم که حتی تو۱۲سالگی ازدواج میکنند کم،کم به مرور زمان تفکرم عوض شد -چه باحال زهرا میگـم،تو دلت میخواد لباس عروست چطوری باشه زهرا:محجبه -اخه تو عروسی که خانم و اقا جدان میخوای مختلط بگیری؟ زهرا:نه جدا میگیرم ، ولی باید رعایت کرد ممکنه یهو دستتو نامحرم ببینه یا گردنتو والا بخدا من نقاب هم میزنم -چه خوب که اینطوری هستی عروسی چی اهنگ میزاری زهرا:نه عزیزم اهنگ نمیزارم عروسی باید مثل مهمونیا باشه با مولودی و دست زدن تا ساعات حد اکثر ۱۲شبم باشه -واای خداروشکر چون اگه میگفتی اره باید قانعت میکردم زهرا:تو چرا ازدواج نمیکنی؟ -اوووه از اوناش بودا خـب... من حوصله ندارم زهرا:حوصله چیو؟ -ازدواج دردسر داره دلم میخواد فعلا ازاد باشم دختر ازدواج کنه بدون اجازه شوهرش نباید اب بخوره زهرا:تا حالا خواستگار داشتی؟ -اره ۶تا داشتم یکیش پسر عموم بود که محترمانه رد کردم یکیش پسر داییم اونم مامان گفت نه چون پسر داییم کم سن بود به هر حال پسر نباید ۱۷سالگی ازدواج کنه یکیش همسایه دیوار به دیوارمون بود به خودم گفت منم گفتم نه ولی خب یخورده گیر میداد که داداش محمد فهموند بهش اون یکی دوست علی اصغر بود یبار امد خونمون مامان بهم گفت چایی ببرم بعد یک هفته با خانوادش سر زده امدن خواستگاری دیگه اونم رد کردم اون دوتای دیگه هم از پسر عمه هام بودن زهرا:وای حساب همه رو داریا -اره بابا پس چی بعدشم،من یکیو میخوام شبیه محمد و علی اصغر یکی مثل اونا منو خوشبخت میکنه زهرا "تـق تـق تـق" -کیه!بفرمایین مادر در و باز کرد و امد تو! مادر:خب ول کن عروسمو فاطمه خستش کردی -مااادررر😞 زهرا:سلام حاج خانم
🥀 بعدم بلند شد اوه حواسم نبود بلند شم -سلام مادر:سلام به روی ماهتون زهرا شما از این به بعد به من میگی مامان باشه زهرا کمی متعجب نگاه کردو گفت:چشم مادر:چشم چی؟ زهرا:چشم مامان😄 مادر: چشمت پر نور دخترم بیایید یه چیزی بخوریم ـــــــــــــــــــــــــ🍀 زهـرا: چادر رنگی که فاطیما دادو سر کردمو رفتیم پایین اقامحمد و اقا علی رو مبل بودن حاجی نبود انگار حاج خانم رفت سمت مبلی که اقا محمد روش نشسته بود حاج خانم:زهرا جان بیا بشین پیش رضا خجالت زده به کفشام خیره شدمو سمت مبل قدم برداشتم خیـلی اروم کنار محمد رضا نشستم یه حس عجیب داشتم و رنگ پریدگیمو حس میکردم اینکه الان یا زردم یا سفیدم یا قرمزم حالا یه رنگی هستم فاطیما کنار داداشش علی نشست محمد:خب خب چخبر خانما زیادی حرف نزدین شما دوتا؟ *ادامه دارد...
🥀 دستمو بردم سمت ظبت یہ نوحه پخش شـد که شروع کردم زار زار گریہ کردنـ " بابا،یه گوشه خواب بودم خیل￾ آروم ولی پیچید تو گوشم صداشون نمیبردن اگه گوشواره هامو خودم میبخشیدم به دختراـشون / گذشت و گم شدم توۍ بیابون /ـبچم گم شد اخه از قافله جا مونده بودم یکی امد برم گردوند ولی کاشکی همونجا مـونده بودم بـابا بد اخلاقن چقدر مردای شامی بجای قلب سنگه تو دلاشون با این دستای سنگینی که دارن دلم میسوزه واسه بچـه هاشون یجوری زد چشام تاره هنوزم یجوری زد قـدم از درد خم موند ?𑸬ای دستش یکم بهتر شده اما جای انگشترش رو صورتم موند ـ ـــــ به ماه اسمون میگفـــت شبه شبستـون منی یاد عمو بخیر که تو مــثل عمـو جون منی ب... ـباباااا ?𑹅نـو ببـــر من جــا میمونم عمه امـــو میزنــــن شیرین زبونی دیگه تموم شد .ماله اونوقت بود که دندونام سالم بــود
🥀 :محـمد جلوی یه مغازه پیاده شدم چند تا ترشک گرفتم امروزکلا نمیرم سر کار یعنی این سه روز کارخونه تعطیله میخوام با زهرا خرید عیدو انجام بدم سه روز دیگه عید بود و مدارسو دانشگاه هارو تعطیل کردن حساب کردمو برگشتم تو ماشین تو این چند ماهه انقدر بهش دلبسته شده بودم که اگر یروز نمیدیدمش اونروز مثل دیونه ها میشدم، اگه نباشه من چیکار کنم بهش نگاه کردم با مزه ترشک میخورد خودمو میگرفتم نخندم بهش عین بچه ها شده بود !متوجه نگاهم شد و یه چشمی نگام کرد با مشمبا ترشکی که تا نصفه تو دهنش بود گفت:هــوم میخوری؟ خندیدمو گفتم:نه عزیزم ترشک دوست ندارم مشمبارو از دهنش در اورد و ترشک تو دهنشو قورت داد و گفت:لواشک چی؟ لواشک بدم نمیاد- زهرا:خب پس این ماه لواشک درست میکنم !وااای چقدر دلم خواستا صدای شیشه پنجره امد برگشتم یه دختر بچه بود چند شاخه گل دستش بود پنجره رو کشیدم پایبن جانم عمو- دختر بچه :میشه یه شاخه گل بخرید زهرا:عزیزم میای اینور
🥀 به زهرا نگاه کردم زهرا:اقا با اجازه لبخندی به عنوان تایید حرفش زدم بچه :خـاله لطفا بخرین زهرا:چشم عزیزم ولی اول بگو اسمت چیه؟ دختر بچه : مونا زهرا:عزیزم مونا چه اسم خوشگلی خب گلات چنده مونا:ممنونم خاله جون ،شاخه ای پنج تومن زهرا از کیفش دوتا پنجاه تومن بیرون اورد زهرا:عزیزم چند دقیه بشین تو ماشین ...مونا:اخه خاله زهرا:عزیزم بشین مونا در عقبو باز کردو سوار شد زهرا:خب مونا جان گلم پدر مادرت کجان مونا:خب من راستش پدرم تو زندانه مادرم هم .بغض گلوشو گرفت این مشخص بود مونا:مادرم تصادف کردو رفت پیش خدا زهرا اشک تو چشمش حلقه زد اخه چقدر این،دختر دل رحمه زهرا:پس،پس تو الان کجا زندگی میکنی؟ مونا:تو یه گاراج میخوابیم و با پولامون گل واسپند میخریمو کار میکنیم زهرا:محمد بهش نگاه کردم فهمیدم حرفشو میخواد یکاری واسشون بکنیم مونا جان عزیزم میدونی بهزیستی کجاست؟- مونا:نه عمو ببین دخترم ما میتونیم تو و دوستاتو بدیم بهزیستی اونجا جای خوبیه وسایل بازی جای خواب خوراکی و- خوردنی خوب و بچه های دیگه هم اونجا هستن مونا:واقعا؟ اره عزیزم شما چند تایید؟- مونا:نمیدونم ببین دخترم برو با دوستات زود برگردین- دلم براشون خیلی میسوخت مونا پیاده شد و فورا فرار کرد زهرا:نیوفتی مونا از خیابون نرو مونا در حال دویدن سرعتشو کم کردو با جیغ گفت:نه خاله جـون !زهرا:محمد خیلی کار خوبی کردی ولی حالا چجوری ببریمشون؟ تلفنمو در اوروم نگران نباش الان زنگ میزنم علی با ماشینش بیاد تا بچه هاروببریم بهزیستی یه بهزیستی میشناسم ماله دوست- پدرمه زهرا:اخجون خداروشکر اره خانم کوچولو- !زهرا:وا من کوچولم؟ هم تو کوچولویی هم کوچولو هات- زهرا خنده ای کردو گفت :کوچولو خودتی من کجام کوچیکه شماره سرورو گرفتم بعد چند بوق جواب داد الو داداش سلام زحمت داشتم برات- سرور:به داش رضا چطوری تو خبری از ما نمیگیری اونو که نگو میام یه چهار پنج تا می نم تو گوشت دیدوز تو شرکت مخ منو خوردی میگی خبر نمیگیری- سرور :خیلی خب بابا تو ام فورا نانچیکوتو در میاری واسه من جونم چیکار داری داداش ببین با وانتت بیا چند تا بچه هست باید ببریم بهزیستی- سرور:خب چند تا نمیدونم هنوز نیومدن- سرور:مگه کجان حالا علی پاشو بیا به این ادرسی که واست میفر ستم زودااا- سرور:باشه داداش بفر ست فعلا یاعلی جزاک ا￾ خیرا یاعلی- گوشیو قطع کردم و ادرسو فرستادم
🥀 ـ ـ ـ ـ ،چنـد ساعت بعـد اخ خدا مردم حاجییی یکم به من اب میدی لطفا- حاج محمد:چـشم خانم رفت اشپزخونه و اب برام اورد ازش گرفتمو تشکر کردم تا ته اب و سر کشیدم که پرید گلوم چند بار سرفه کردمو خوب شدم به خریدا نگاه کردم چقدر زیاد بودن قراره عید بریم مشهد محمد رفت تو اتاقو با لباس راحتی برگشت ولی منه تانکر با لباس بیرون نشسته بودمو جون نداشتم بلند شم صدای ایفون امد محمد رفتو در و زد محمد:عزیزم مادر و خواهرتن عه جدی خوبه ممنونم اقا جون- محمد:خداروشکر که میان و مواظب تو هستن کارت فعال بسیجو گرفته بودم ک الان درس طلبگی هم میخوندم که خییلی سخته واقعا محمد نعمته نه با درس خوندنم نه با طلبه شدنم نه جذب گشت ارشادشدنم هیچ مخالفتی نداره و میگه من فقط با چیزی مخالفم که دین باهاش مخالفه خدایاشکرت مادرمو اجیم امدن تو سلام مامان جان- مامان:سلام عزیزم خوبی عاطی:سلام سلام عشق من مادر من پختم از گرما اصلا برم لباسمو عوض- کنم رفتم سمت اتاقو لباس خونه پوشیدم- برگشتم دیدم مامانو عاطی نیستن و محمد نشسته داره سریال میبینه مامانم کوش؟- مامان:اینجام زهرا محمد با لبخند نگام کردو گفت :عزیزم حس نمیکنی خیلی بامزه شدی سعی میکرد خندشو نگه داره رفتم اشپزخونه و در یخچالو باز کردم مامان جان خریدارو کجا گذاشتی میخوام درستشون کنم- مامان:اونه ها روی میزو نگاه کردم اونجا بود اها ممنون مامان صندلی و کشیدم عقب و نشستم- مامان چه میکنی؟- مامان:شام درست میکنم به حالا چی میپزی- مامان:قیمه به ساعت نگاه کردم ۴ظهر بود مامان:بنظرت جا میوفته مامان تا شب مامان:پس چی درست کنم دخترم یکم فکر کردم دیدم دلم عدس پلو میخواد اتفاقا محمدم دوست داره عدس پلو خودمم کمک میکنم- مامان:باشه مامان وسایلارو در اوردم گواش خریده بودم تا تخم مرغ رنگ کنم سنجد، سماق ،سمنو وسرکه رو ریختم تو کاسه های هم طرح بنفش عاطفه هم نشسته بود یه گوشه و خوراکی میخورد واسه عید یه کیک خوشگل درست میکنم واسه همین مروارید خوراکی هم خریدم سیبارو شستمو خشک کردمو دوتاشو تو یه ظرف گذاشتم بعدشم پیاز اوردمو خورد کردم اینطوری زیاد خسته نمیشم
🥀 :زهــرا انگار سیاهی تموم،شده بود بهوش بودم ولی جون نداشتم چشمامو باز کنم صدای محمد و شنیدم:زهرا جانم؟ خانمم؟عزیزدلم؟چرا بیدار نمیشی قشنگم؟کوچولوها منتظرن مامانشون بغلشون کنه ها بیدار نمیشی ماه من؟ از صدای قشنگش دلم غرق ارامش شد پس بچه ها هم حالشون خوبه! خدایا شکر سعی کردم چشمامو باز کنم و به سختی موفق شدم با چند بار پلک زدن چشمامو باز کردم که با نور خورشید مواجه شدمو سریع چشامو بستم !محمد؟- صدای میزو صندلی امد محمد:زهرا جان به هوش امدی؟ اره میشه پرده رو بکشی؟- بعد چند ثانیه صدایدکشیدن پرده رو شنیدم و چشمامو باز کردم محمد و تو اون پیرهن فیروزه ای دیدم با لبخندی سعی کردم حالشو خوب کنم سلام عزیزم- محمدتا بنا گوش دهنشو باز کردو لبخند زد محمد:سلام قشنگم سلام خانمم خدارو شکر که به هوش امدی عزیزم همون لحظه صدای پرستار امد پرستار:عه خانم حیدری به هوش امدین خیلی خوش خوابینا سه روز مهمونمون بودید میخواید کوچولو هاتونو ملاقات کنید؟ سلام خانم پرستار بله الحمدا￾- میتونم ببینم بچه هامو؟ پرستار:سلام علیکم،معلومه خانم خوش خواب ،اتفاقا بهشون شیر بدی :با استرس گفتم واقعا؟من میترسم- پرستار:ترس نداره که خواستم بپیچونم اصلا من بلد نیستم- !خفشون میکنم یهو پرستار:نه گلم یادت میدیم نترس .... بعدش پرستار با لبخند رفت بیرون و من موندمو محمد با کلی ترس و استرس
🥀 چندسال بعد چادرم￾ روی چوب لباسی انداختـم امروز خیلی خسته شدم یه قهوه برای خودم درست کردمو خوردم امسال کنکور دادمـو تو دانشگاه امیر کبیرتهران قبول شدم رشته معارف باور نکردنی بود برای یه دختر خونه دار با چهار تا بچه از اول مهر میرم دانشگاه تا اینحای زندگی روزای خوبو بد زیاد داشتم فنجون قهوه رو شستم و دوباره اماده شدم تا برم بچه هارو از خونه مادرم بیارم من تا امسال پنج بار مشرف کربلا و حدودا ده یازده بار به شهر مشهد رفتم اولیین روزی که چشمم به شش گوشه اقا ابا عبد ا￾ افتاد جلوی چشمم بخاطر حلقه ای اشک تار شدو به زمین خوردم اونموقع با نوزادای یک ماه ام رفتم حرم رفتم کربلا بعد از عباس و زینب دوقلو هام بعد سه ماه باردار شدمو حسین بدنیا امد بعد دو سالگیه حسین علی بدنیا امد الان زینب و عباس پنج سالشونه حسین چهار سالشه و علی دو سالشه و با سختی خیلی زیادی بدنیا امدن رسیدم خونه مامان اینا ابجی دو سالم الان هفت سالش بودو میرفت کلاس اول یعنی خاله عباس و زینب فقط دو سال ازشون بزرگ تره و اینم بگم که فاطیما الان دو تا دختر داره اسم دختراش معصومه و رقیه است و" داداشم هم الان سه ساله ازدواج کرده با دخترعموی فاطیما الان یه دونه پسر کوچیک دو ساله دارن علی اصغر برادر شوهرم با دوست فاطیما دو ساله ازدواج کرده و الان دخترشون دو ماهشه من امروز رفتم ماموریت البته من میگم ماموریت چون واسم مهمه امروز تونستم یه خانمو چادری کنم چون محمد اینا تولیدی حجاب دارن به راحتی وسایل حجابی به خانمایی که تصمیم به حجاب گرفتن هدیه میدم و البته دو نفر خانمی که صحبت کردم باهاشون فقط تصمیم گرفتن کمی محجبه بشن که اینم شکر تو این پنج سال شاید هر هفته پنج شیش تاخانمو چادری کنم هفته ای دو یا سه روز میرفتم تو گشت الان سطح پنج طلبگی هستم و فرمانده پایگاه بسیجی که یه ساله تاسیس شده " درو زدم که مامان درو باز کرد سلام مامان جون- مامان:سلام دخترم بیا تو زینب:اخ جون مامان زهرا امدی سرمو کج کردمو زینب کوچولومو دیدم -سلام دخترکم مامان جون با اجازه مامان با لبخند کنار رفتو من رفتم داخل که عاطفه فورا کنار زینب قرار گرفت عاطفه:سلام اجی جون سلام اجی قشنگم- زینب مامان داداشات کجان زینب:تو اتاقن مامانی مامان وارد شد منم پشت سرش رفتم داخل پسـرا؟- صدای باز شدن در اتاق مصادف شدن با دیدن عباس،حسین و علی دوتاشون باهم گفتن:سلام مامان زهرا و علی کوچولوم بچه گانه گفت:دلام مامان دهلا سلام میوه های دلم- خوبین پسرا؟ عباس:مامان جون ما همیشه خونه مامان بزرگ حالمون خوبه
🥀 حسین:بله مامان جان خب خوبه ببینم تمرین کردین؟- عباس:چه تمرینی،مامان قیافمو طلبکار کردمو گفتم:تمرین فارسی عباس:اها اره مامان زهرا خب چی یاد گرفتین؟- حسین:اممم یاد گرفتیم جمله بسازیم عباس:و یاد گرفتیم چند تا جمله بنویسیم با ذوق گفتم:جدی افرین باریکلا زینب تو چی؟ (درسای فارسی بهشون یاد میدادم طرز خوندن و نوشتنشو میخوندم بهشون وقت میدادم یاد بگیرنـ) زینب:مامان منم همینارو یاد گرفتم عاطفه هم بهمون کمک کرد اره خواهر گلیم- عاطفه:بله اجی تازه بهشون یکم قران یاد دادم اجی خیلی خوب میخونند افرین عزیز دلم- رفتم تو اتاق و یه لباس راحت پوشیدم اینجا هنوز لباس داشتم باید بگم که عاطفه حافظ قران بود از چهار سالگی میومد خونمونو همیشه بهش فارسی یاد میدادم که فقط یه سال طول کشید تا فارسیو کامل یاد گرفت و شعرای حافظ و سعدی رو میخوند یه نابغست از همون سه سالگی شروع کرد روزی چند ساعت حفظ قران و همه سعیمو کردم تا یاد بگیره تا نزدیک سه سال حافظ قران کریم شد البته با گوش دادن به صوت قران الان هم دارم سعی میکنم،پسرارو وزینب حافظ قران باشن زینب:مامان زهرا،ما کی میریم مدرسه انشاءا￾ دو ساله دیگه- زینب:حسین و علی چی؟ حسین سه ساله دیگه علی پنج ساله دیگه انشاءا￾- عباس:مامان من خیلی دوست دارم برم مدرسه با خنده جوابش رو دادم !انشاءا￾ میرید گلای من- :رفتم چادرمو رو،چوب لباسی انداختم و روسریمو باز کردم،که مامان گفت مامان:زهرا شب میمونید یا میرید؟ مامان از حاجی بپرسم ببینم چی میگه- مامان:میدونه امدی اینجا؟
🥀 :محمـد جانم مامان جان- مادر:جانت سلامت عزیز مادر پسرم میخواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم جانم بفرمایید- مادر:ببین محمد جان تو باید با زهرا خونتونو عوض کنید عوض کنیم چرا مامان؟- مادر:شما الان چهار تا بجه داریر فضای خونتون کوچیکه یه خونه سه خوابه خیلی قشنگ هست که میشه یه اتاق ماله تو و زهرا باشه یکی ماله زینب یکی ماله پسرا اینطوری بهتره پیشنهاد خوبیه مادر امشب انشاءا￾ با زهرا صحبت میکنم ببینم راضیه- مادر:باشه پسرم،من فعلا میرم بعد دوباره زنگ میزنم یاحق مادر جان- :چند ساعت بعد در حیاطو باز کردم وارد خونه شدم حیاط خیس بود فکر کنم زهرا حیاطو شسته جلوی در که رسیدم صدای قران شنیدم در رو باز کردم بله زهرا نشسته بود روی مبل و نوار قران گوش میکرد بچه ها هم دورش علی وقتی منو دید بلند شد امد سمتم با لین حرکتش زهرا سرشو اورد بالا تا فکر کنم بگه کجا میری که منو دیدید زهرا:عه سلام اقا رضا خوش امدین خسته نباشین سلام خانم بله با اجازتون خوبین علی:دلام باباااا دلااااممم سلام عزیزمن خوبی پسرم،علی رو بغل کردمو گذاشتم زمین- زینب و عباس:سلام باباجون خوش امدی والبته حسین:سلام پـدر من سلام علیکم و رحمت ا￾ حاج اقا و حاج خانم هماهنگ من- ـو پسر تاریخی من چطورین شما همه هجوم اوردن سمتم و بغلشون کردم زهرا صوت قران رو قطع کرد و گفت:بچه ها بابا خستست بیایید اینور زهرا چایی اورد و نشست بچه هام مشغول بازی شدن زهرا جان- زهرا:جانم حاجی جانت بی بلا ، خانم امروز مادر بهم زنگ زد گفت که بهتره اینجارو تخلیه کنیم بریم یه خونه بزرگتر چون- خانوادمون بزرگتر شده اینجا کوچیکه یه خوته هم در نظر داره اتفاقا که سه خوابست و بزرگ اگر موافق باشی !...اینکارو بکنیم خانم زهرا یکم فکر کرد،به خونه نگاه کرد و گفت:بله درست میگن مادر هرچی شما بگید من مخالفتی ندارم لبخندی زدم:ممنون عزیزم پس انشاءا￾ فردا بریم خونه رو ببینیم زهرا:بله اقا چشم ،چاییمو برداشتم و با بیسکویت خوردم زهرا:اقا شام لازانیا درست کردم دوست دارین دیگه نه اره عزیزم- من نه اینکه عاشق لازانیا باشم،ولی خوشم،میومد زهرا غذارو کشید و مشغول خوردن شدیم زهرا:مامان انقدر اذیت نکن دیگه بخور پسرم نگاش کردم داشت با فلی کشتی میگرفت انگار تا غذارو به خوردش بده !زهرا قاشقو عقب گشید و نفسی از سر حرص کشید و گفت:چی میخوری پس؟ زینب:علی بخور دیگه هر شب نمیزاری مامان چیزی بخوره علی:گذا میقام زهرا:لا اله الا ا￾....خب پس شام،نمیخوری باید کیک بخوری میخوای؟ علی:اله زهرا بلند شد رفت سمت یخچال و کمی کیک برش زد با اب اورد برای علی