eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
692 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
267 ویدیو
31 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 اینجا کلیک کن و حرفتو بزن https://harfeto.timefriend.net/16825410407252 پنجشنبه ها و نذر فرهنگی و پاسخ گویی سوالات شما در حوزه تربیت کودک و نوجوان و... 5سوال اول و سوالات کمتر از ده خط پاسخ داده میشود... در خدمتیم😊 📬منتظر نظرات و پیشنهادات خودتون در جهت بهبود اهداف کانال هستیم. پاسخ سوالات در کانال: https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d حرف دلتو باما بزن...
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 🔮نماز مستحبی روز سوم ༻⃘⃕༅ ◽️✨در اعمال ماه صفر، روز سوم؛ سيد بن طاوس از كتب أصحابنا الإمامية نقل كرده كه مستحب است در اين روز ❀دو ركعت نماز در ركعت اول ⏎ حمد و إنا فتحنا ➖و در رکعت دوم ⏎ حمد و توحيد بخواند 🔅 و بعد از سلام ⏎صد مرتبه "صلوات" بفرستد ➖ و صد مرتبه بگويد ⏎اللَّهُمَّ الْعَنْ آلَ أَبِي سُفْيَانَ‏ خدايا لعنت كن آل ابى سفيان را 🔅و⏎ صد مرتبه استغفار كند پس حاجت خود را بخواهد ان شاء الله ی معلا🤲 📚مفاتیح الجنان @sahifeye_fatemieh
من شوهرم چند سال به موارد مخدر، تریاک اعتیاد داشت چند بار ترک کرد و دوباره شروع کرد، الان دو ماهه که ترک کرده اما دوباره شروع کرده مخفیانه روزی یک بار ، دور از چشم من ، حالا دوستانه با هاش حرف بزنم یا به روش نیارم چکار کنم . ما بچه نداریم ، شوهرم ۶۱ ساله هست
از سری سوالات دیگه ان شاءالله پاسخ میدم
هدایت شده از زن_زندگی_آرامش🌻
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | آمدی جانم به قربانت .. شلوغی‌ها به شدت به دانشگاه‌ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم ... با قدرت و تمام توان درس می‌خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با شاه و آزادی تمام زندانی‌های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها .. شیرینی فرار شاه ... با علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد .. در رو که باز کردم .. بود ..... علی ۲۶ ساله‌ی من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود .. چهره ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می‌شد تارهای رو بین‌شون دید ... و پایی که می‌لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن .. و مریم پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می‌شد و سن رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی می‌کرد ... می‌ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی‌فهمیدم باید چیکار کنم ... به زحمت خودم رو می‌کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه‌ها بیاید ... از بابا براتون تعریف می‌کردم ... ببینید ... اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم‌های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی‌دونست بچه دوم‌مون ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم‌ها و لب‌هاش می‌لرزید ... دیگه نمی‌تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم‌هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک‌هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو زینبم شکست و خودش رو کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و گریه می‌کرد ... من پای در آشپزخونه .. زینب توی بغل علی .. و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می‌گذشت ... لحظه ... زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از رفت ... علی من، شده بود ... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | روزهای التهاب روزهای بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با و زور شوهرش، از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه‌دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان‌ها، کار با سلاح و گشت‌زنی رو یاد می‌داد... پیش یه لبنانی ... توی کوه‌های اطراف تهران دیده بود ... اسلحه می‌گرفت دستش و ساعت‌ها با اون وضعش توی خیابون‌ها گشت می‌زد ... هر چند وقت یک بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می‌شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می‌کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس‌مون بود و امام بود ... ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می‌کرد ... برمی‌گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می‌برد ... می‌رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی‌گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می‌خوابید و دوباره می‌رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه‌ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا .. هر چند خاطره‌ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی‌تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و شدن مردم رو هم می‌چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی و غوغا می‌کرد ... ... 🌸🍃