eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
722 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
221 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمی‌اومد .. با شخصیتش، همه رو مدیریت می‌کرد .. حتی اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف می‌زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم .. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس کرد .. می‌ترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری ... دیپلمش رو با معدل گرفت .. و توی اولین کنکور، با رتبه ، پزشکی تهران قبول شد!! توی هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایین‌ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!! هر جا پا میذاشت ... از زمین و زمان براش میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی‌گفت .. اصلا باورم نمی‌شد .. گاهی چنان پدرم رو نمی‌شناختم که حس می‌کردم مریخی‌ها کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!! سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و شایع شده بود .. همون سال‌ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!! مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می‌رسید .. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ‌تر و وسوسه انگیزتری می‌داد .. ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر رقم خورده بود .. چیزی که گمان نمی‌کردیم ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم .. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین .. - ازت درخواستی دارم .. می‌دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته .. به زینب بگو رو قبول کنه ... تو تنها کسی هستی که می‌تونی راضیش کنی!! با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .. خیلی جا خورده بودم .. و کردم .. فکر کردم یه خواب همین طوریه .. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود .. چند شب گذشت .. علی دوباره اومد .. اما این بار خیلی ناراحت!! - جان .. چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟.. به زینب بگو باید سومین درخواست رو کنه ... خیلی دلم سوخت .. - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو .. من نمی‌تونم .. زینب بوی تو رو میده .. نمی‌تونم ازش دل بکنم و جدا بشم .. برام ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد .. - هانیه جان .. باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت‌تره .. اگر اون دنیا من رو می‌خوای، راضی به رضای خدا باش ... گریه‌ام گرفت .. ازش محکم گرفتم .. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم .. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ‌ها دلتنگی و سختی رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود!! حدود ساعت از بیمارستان برگشت .. رفتم دم در استقبالش .. - سلام دختر گلم .. خسته نباشی .. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم .. - دیگه از خستگی گذشته .. چنان جنازه‌ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی‌خورم .. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم .. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد .. - مامان گلم .. چرا اینقدر گرفته است؟!! ناخودآگاه دوباره یاد افتادم .. یاد اون شب که اونطور روش گرفتن رو تمرین کردم .. همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می‌کنن؟ .. خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی‌کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب .. سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم ؟... دست‌هاش شل شد و من رو ول کرد ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کیش و مات دست‌هاش شل و من رو کرد .. چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود .. - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد .. و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا .. از کی تا حالا بزرگ‌تر واسه کوچیک‌تر میاره .. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه چیه؟... بقیه‌اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه هست .. هنوز نمی‌تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده .. - نه .. شایدم .. نمی‌دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم .. - توی چشم‌های من کن و درست جوابم رو بده .. این جواب‌های بریده بریده جواب من ... چشم‌هاش دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه .. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم .. دونه‌های درشت اشک از چشمش سرازیر شد : - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون .. اون توی اتاق .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خداحافظ زینب تازه می‌فهمیدم چرا علی گفت، من کسی هستم که می‌تونه زینب رو به رفتن کنه .. اشک توی چشم‌هام حلقه زد .. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال .. دیگه نتونستم خودم رو کنم ... - بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. منو انداختی ؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی‌خواد بره؟!! برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم‌هاش .. با حالت ملتمسانه‌ای بهم نگاه کرد .. التماس می‌کرد حرفت رو نگو .. چشم‌هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .. - یادته ۹ سالت بود تب کردی؟!! سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم .. - پدرت چه شرطی گذاشت؟ .. هر چی من میگم، میگی چشم .. التماس چشم‌هاش بیشتر شد .. گریه‌اش گرفته بود .. - خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه .. پرده اشک، جلویِ دیدم رو گرفته بود ... - برو جان .. حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری .. و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت!! خب! نمی‌خواستم زینب رو ببینه .. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن .. حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می‌کنیم .. زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی‌خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک‌های من سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعه‌ام خیس شده بود .. بچه‌ها، حریف آرام کردن من نمی شدن . ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | سرزمین غریب 📌از این قسمت به بعد .. 👤راوی داستان، ، دختر شهید است! نماینده دانشگاه برای به فرودگاه اومد .. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد .. چند لحظه موند .. نمی‌دونست چطور باید باهام برخورد کنه ... سوار ماشین که شدیم .. این تحیر رو به زبان آورد : - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید .. زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت : - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک شده .. نمی‌دونستم باید این حرف رو پای و تمجید بگذارم .. یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن .. ولی یه چیزی رو می دونستم .. به شدت از شنیدن کلمه جهان عصبانی بودم .. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می‌چرخید .. اما سکوت کردم .. باید پیش از هرحرفی همه چیز رو ، و من هیچی در مورد اون شخص نمی‌دونستم .. من رو به خونه‌ای که گرفته بودن برد .. یه خونه .. بزرگ و دلباز .. با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی .. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه‌های انگلیسی .. تمام وسایلش و مرتب ... فضای دانشگاه و تمام شرایط هم بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن .. هنوز نیومده دلم برای تنگ شده بود .. برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف اومده بودم .. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده .. خودم اینجا بودم .. دلم جا مونده بود .. با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبول دارید؟؟ ماهم ازخدا ممنونیم. واقعا این چندشب بچهای ورزشکارمون با مدال هاشون نشون دادن برای اهداف باید جنگید باید تلاش کرد باید عرق ریخت هیچ موفقیتی شانسی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادتون این چندروز درباره شکوه تامین دهندگی صحبت کردم. جالب که بچه ها هم از مادر الگو میگیرن. بنده خودم به شخص وقتی آقای همسر چیزی میخره حتی مایحتاج روزانه مثل سیب زمینی و... کلی ازشون تشکر میکنم و جوری رفتار نمیکنم که خرید اینا وظیفشون‌‌‌.. اونقدر که گل پسر ماهم یاد گرفته تا پدر چیزی میخره میگه بابایییی ممنون تشکر مرسی برامون میوه خریدی یا اینو خریدی‌.خب آقای همسر هم میفهم این الگو پذیری از مادر و نتیجش میشه نگاه امانت داری متقابل ،ایشونم از مادر جهت انجام کارهای منزل قطعا تشکر میکنن... شما تجربه شکوه تأمین دهندگی داشتید؟ @azad_sepide
زن_زندگی_آرامش🌻
💛🧡💚 #حفظ_اقتدار_مرد ۸ خانمی اومد به من گفت : 😌 دکتر من یک سر سوزن از شوهرم نخواستم، الا
یک صوت میدم خدمتتون که ان شاءالله تا اینجای مطالب یه مروری کرده باشیم و با یک تمرین عملی بتونیم رابطه هارا ان شاءالله عاشقونه تر کنیم😎😎😎
١ ٨-قانون اينجا و همين لحظه گاهي براي بهبود زندگي خود بايد برنامه ريزي لحظه ايي داشته باشيم بعدا برنامه ريزي مي كنم و از روز شنبه شروع مي كنم و تأخيرهاي مختلف حال ما را بد مي كند. فاذا عزمت فتوكل علي الله وقتي عزم كردي با توكل بر خدا از همين الان شروع كنيد در روايت مي فرمايند اكثرواالصياحه اهل النار من سوف... بيشترين صيحه و ناراحتي اهل جهنم بدليل سوف سوف گفتن و تأخير انداختن اعمال درست است . بعدا گفتنها ، كيفيت زندگي را پايين مي آورد. بطور مثال بعدا مي خواهم ببخشم ، غفلت است. بايد همين الان ببخشم. مي خواهم لطفي به ديگران كنم ، چرا بعدأ ؟ همين الان لطف كنيد. مي خواهم تغييري در خود ايجاد كنم ، چرا بعدأ ؟ همين الان تغيير مثبت را شروع كنم. بسياري از اوقات حال بد ما بدليل تأخير انداختن ها و يا در گذشته زندگي كردنها است كه حالِ فعلي را درك نمي كنيم. اين بحث در آيات و روايات با "ف " مشخص شده است فاستبقوالخيرات بلافاصله در خيرات مسابقه دهيد (فوري) امام علي عليه السلام فرمودند: ما فات مضي و ما سيأتيك فاين؟ ... گذشته كه گذشت و آنچه در آينده رخ مي دهد، كجاست؟ پس فرصت دو نيست را مغتنم شمار ( حال فعلي) در نماز نيز بر حضور قلب تأكيد شده است يعني همين الان كه نماز مي خواني حاضر باش و به معاصي و كارهاي گذشته توجه نكن و فعلا حضور را درياب @sahifeye_fatemieh ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن_زندگی_آرامش🌻
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
دیشب مشکلات اینترنت اجازه نداد ادامه داستان را بزارم یکسری از دوستان لطف داشتن پیام دادن ممنون از شما😘
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ 💌 سلام پدر مهربانم ❣مهدے جان! ▫️آجرک الله یا صاحب الزمان عج امروز به روایت ضعیفی میگویند شهادت آقای خوبی ها ، الگوی کامل احسان،کریم اهل بیت، تنها ترین سردار و مظهر تمام و کمال صبر و حلم و مظلومیت، جد بزرگوارتان مجتبی علیه السلام است ▪️مولا جان! با اینکه اعظم مصائب، مصیبت، امام حسین علیه السلام است ولی امام حسن مجتبی علیه السلام یکسری غربتهایی دارند که فقط مختص به ایشان می باشد. و یکی از آن غربتها،غربتی است که تا مغز استخوان را میسوزاند ▫️آقاجان!نمیخواهم بگویم که:** امام حسن مجتبی علیه السلام یارانی داشت که به ظاهر یار آن حضرت و در واقع دشمن آن بزرگوار بودند و حاضر بودند ایشان را به مال دنیا بفروشند ▪️مولا جان! نمیخواهم بگویم که: «مظلومیت روز ساباط(۱) امام حسن علیه السلام، از مظلومیت روز عاشورای امام حسین علیه السلام بیشتر است»(۲) چون روز عاشورا، فقط یکروز و سراسر زیبایی وحماسه بود، ، ولی امام مجتبی علیه السلام بعد از روز ساباط 10 سال صبر کرد و شاهد آن همه غربت و مظلومیت بود.(۳) ▫️آقاجانم! نمیخواهم بگویم که: امام حسن مجتبی علیه السلام در خانه هم غریب بود و همسری داشت که به جای اینکه غمخوار امام باشد قاتل امام شده و آن بزرگوار را مظلومانه به شهادت رساند ▪️مولا جان! نمیخواهم بگویم که : کنار قبر امام حسن غریب نمیشود بلند بلند گریه و عزاداری کرد ▫️آقاجانم! نمیخواهم بگویم که: آقام امام حسن مجتبی علیه السلام ،قبر مطهرش، چراغ و گنبد و بارگاه ندارد ➖نمیخواهم بگویم که:..... ▪️مولا جانم!میخواهم بگویم که، به قول علامه طباطبایی «مظلومیت امام مجتبی علیه السلام به این است که آن حضرت بین ما شیعیان هم یک چهره متهم است.»(۴)💦 ** ▫️آری او در بین دل های ما نیز غریب است؛ همان طور که تاریخ، حدیث غریبی او را به دوش می کشد. ▪️امیدوارم خداوند با فرج شما بر این غربت پایانی ببخشد. (البته اوضاع از زمان امام حسن علیه السلام هیچ فرقی نکرده، هنوز هم مشکل ظهور ما هستیم...) ای همه هستم ام ✍ویژه کانال زلال معرفت 🔻پی نوشت ها: (۱)(ساباط یکی از محلات شهر مدائن بود که در آنجا امام مجتبی علیه السلام مجبور شد، صلح را بپذیرد) (۲)(شیخ راضی آل یاسین) (۳)دکتر رجبی دوانی (۴)بیان خاطره ای از علامه طباطبایی ازحجت‌الاسلام محمدحسین قرنی 💌دلنوشته_مهدوی اللهم_عجل_لولیک_الفرج التماس دعا🤲 @sahifeye_fatemieh ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
امروز یه هدیه خوشگل از استادم گرفتم‌.چقدر خوبن این افرادی یهویی حالتو خوب میکنن😍
به به به این میگن نگاه امانت داری
977.6K
این صوت را خوب گوش بده تا بفهمی ماجرا از چه قراره... 😱😱
از امشب همه باید شکوه تامین دهندگی را تمرین کنید و عملی. هر خدماتی که امروز اقا میدن را بزرگ کنید و کلی ازشون تشکر و حس خوبتون را بیان کنید. مثلا: وایییی وقتی میایی خونه چقدر ارامش میگیرم. خدا به دستات برکت بده چقدرر میوه هوس کرده بودم و... میتونین نمونه ای از این شکوه تامین دهندگی هارا برامون ارسال کنید. منتظر نتایج هستم😍 @azad_sepide
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا