💌 اینجا کلیک کن و حرفتو بزن
https://harfeto.timefriend.net/16825410407252
پنجشنبه ها و نذر فرهنگی و پاسخ گویی سوالات شما در حوزه تربیت کودک و نوجوان و...
5سوال اول و سوالات کمتر از ده خط پاسخ داده میشود...
در خدمتیم😊
📬منتظر نظرات و پیشنهادات خودتون در جهت بهبود اهداف کانال هستیم.
پاسخ سوالات در کانال:
https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
حرف دلتو باما بزن...
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان …
باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگهای نمیزد!!
هر کدوم از بچهها که بهم میرسید، اولین چیزی که می پرسید این بود :
- با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم .. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد، و بالاخره سکوت دو ماههش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه !!
+ از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم …
+ پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟!! منم احساس شما رو نمیبینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود!!
چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد .. تمام عملهاش رو هم کنسل کرد!!
گوشیم زنگ زد .. دکتر دایسون بود :
- دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم .. بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط!! خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز .. بدون هیچ مقدمهای :
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟!!
- حتی اون شب … ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد، که فقط بهتون غذا بدم …
- حالا چطور میتونید چشمتون رو روی احساس من، و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟!!
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم … از صمیم قلب به خدا التماس میکردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زنده شون کن
پشتسر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم:
- احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه!! .. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه؛ غیر از اینه؟ …
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس میزنید؟!!
+ اینها بهانه ست دکتر حسینی .. بهانهای که باهاش فقط از خرافاتتون دفاع میکنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون .. اگر خرافات بود عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد .. نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلادِ مسیح میگذره …
شما میتونید کسی رو زنده کنید؟!!
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ …
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟!
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمیکنید؟!! اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زندهشون کنید!!
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …
نگاهش جور خاصی بود .. حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره ..
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید … من ببینم …
- محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید ..
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانهها ببینم .. اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم …
- شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟!!
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
+ زنده شدن مردهها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …...
چند لحظه مکث کرد …
+ چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ .. اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …!!!!
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
+ این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج میزد … میتونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهرهش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد …
اما باید حرفم رو تموم می کردم…
+ شما الان یه حس جدید دارید … حس کسی رو که با وجودِ تمامِ لطفها و توجهش، احدی اونو نمیبینه … بهش پشت میکنن … بهش توجه نمیکنن … رهاش میکنن … و براش اهمیت قائل نمیشن …
تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار میکنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم : احساس شما رو نمیبینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
.
.
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عملهای جراحیهای دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می.شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد .. میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم … فقط خدا می.دونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم .. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه، دخترِ مریم، قد کشیده بود .. کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد .. اشک، تمام تصویر رو محو کرد .. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم …
شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ..
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن .. هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت …
حنانه که از ۴ سالگی، منو ندیده بود .. باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید …
محمدحسین که اصلا نمیذاشت بهش دست بزنم!!
خونه بوی غربت میداد …
حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم ..
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من … فقط گاهی .. اگر وقت و فرصتی بود .. اگر از شدت خستگی روی مبل .. ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد .. از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم!!
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم .. چشمم همه جا دنبالش میچرخید …
شب، همه رفتن .. و منم از شدت خستگی بیهوش، .. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده، داشت قرآن میخوند ..
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش .. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش، بیاختیار اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان!! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۲
📢‼️این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت میکرد، و من بیاختیار، اشک میریختم ..
غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
+ چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .. قدرت حرف زدن نداشتم، و چشمهام رو بستم .. حتی با چشمهای بسته .. نگاه مادرم رو حس میکردم …
+ خیلی شبیه علی شدی .. اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت .. بقیه شریک شادیهاش بودن .. حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقعها جوون بودم … اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه با اون چشمهای خیس .. خندهم گرفت … دختر کوچولو؟!!…
چشمهام رو که باز کردم ..
دایسون اومد جلوی نظرم .. با ناراحتی، دوباره بستم شون …
- کاش واقعا شبیه بابا بودم، اون خیلی آروم و مهربون بود .. چشم هر کی بهش میافتاد جذب اخلاقش میشد …
ولی من اینطوری نیستم .. اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم .. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت .. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم … کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم …
علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم ….
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
سلام من رو یکی از همکارای همسرم که خانوم هست حساس شدم الان که همسرم رفته پیاده روی اربعین اون خانوم به همسرم گفته سوغاتی من یادت نره و سفارش تسبیح صورتی داده من رفتم تو فکر، که اگه آقام براش بیاره یعنی به فکرش بوده و اگه براش آورد من چه عکسالعملی نشون بدم هزار جور فکر و خیال میکنم بهش بفهمونم که این کارش منو ناراحت کرده اصلا حق داره این کار را بکنه
#سوال