همراهانِ عزیزِ کوچولوهای شیرین سلام
در این مدت که اینجا فعالیتی نداشتم قصد داشتم تا بتونم از طریق این کانال، که با اعتماد و همراهی شما رشد کرده برای کمک به جبهه مقاومت استفاده کنم و قدمی کوچک برای این امر بزرگ بردارم.
بنابراین مدیریت این کانال رو به گروه مردم نهاد ظَهیر واگذار میکنم که در راستای حمایت مستمر از جبهه مقاومت فعالیت میکنن.
از این به بعد صد در صد سود محصولاتی که اینجا به فروش میرسه به حساب مقاومت در سایت رهبری ( #ایران همدل) واریز میشه و جزئیات واریزی ها به صورت مستمر به اطلاع شما مخاطبین گرامی میرسه.
ظَهیر تا امروز فقط در پیامرسان بله فعالیت داشته از این به بعد از طریق این کانال فعالیتشون رو در پیامرسان ایتا هم آغاز میکنن.
⚜ شناسه کانال ظَهیر در پیامرسان بله
@zahir_m
May 11
*#ظَهیر*
#قسمت_اول
«من که طلایی ندارم!»
فکر میکردم طلاهای من صاحب عناوین شریفی هستند که خودِ خدا هم حکم میکند: «اینها را نبخشی دختر!»
خیال آدم دور و بر حلقهی نامزدی و انگشتر یادگاریِ مادر که نمیپلکد. اسمشان رویشان است. جار میزند که باید تا صبح ابد کنار آدم بمانند.
بچهها رفته بودند مدرسه. ستون نور نجیبی از لای پرده افتاده بود گوشهی پذیرایی. توی خلوت دلخواستهی پهلوی گاز، چایی هِل را مزه مزه میکردم. بلغورهای گندم، قُل میخوردند و عطر امن و گرمشان را به تمام سرحدّات خانه اعزام کرده بودند. تازه، تر و تمیز کرده بودم؛ خُلق خانه بالا بود. وسط حال میزانِ آنموقعم یاد مردمان بیخلوت و بیسقف و بیدیوار و بیغذا افتادم؛ مردمان باداغ و بادرد و بابُمب و بادلهره. تضاد، مهیب و نامرد بود. دوباره سر و کلهی فکرهای طلایی پیدا شد. رفتم سراغ کمد. «من که طلایی ندارم»، چند ثانیه سرک کشید و جا گذاشت و رفت. قفل کمد را باز کردم. آخرین بازماندههای طلاییام را از سامسونت درآوردم. همسایههایشان را تکه تکه و نوبت به نوبت برای خرجهای قلمبه فروخته بودیم. نگاهشان کردم. دلم بندشان بود و برایشان تنگ شد و سوخت. همان پای کمد بزرگداشت اورژانسیای برگزار کردم و تصمیم کبری را گرفتم. «حیفشونه» و «خود مقاومتم راضی نیس حلقه و انگشتر یادگاری رو بدم» را زدم پس. مادر دریادلم هم اگر زنده بود، میبخشید. حُبّ مقاومت و جوانمردهایش پُرزورتر بود. «اونا که از همه چیشون گذشتن» مثل موج زد زیر بند و بساط تردید. لولهاش کرد و گم و گور شد.
طلاها را گذاشتم توی پیالهی شیشهای، روی پیشخوان آشپزخانه.
ادامه👇
#قسمت_دوم
میخواستم جلوی چشمم باشند تا سر فرصت ببرم «بِیت» و تحویل بدهم. چه بهتر که به هوای پویِش، سری هم به اقلیم طاهرِ بِیت میزدم.
بچهها که برگشتند از رازِ پیاله پرسیدند. گفتمشان. چشمهایشان گرد شد و ابروهایشان بالا رفت:
«وای مامان انگشتر عزیزجونم میخوای بدی؟»
زود روی پله اول منبر نشستم و صغری-کبریهایم را چیدم. قانع شدند.
شب که همسرم آمد خبردارش کردم. گفت: «هر کار دلت میخواد بکن. مال خودتن. فکر خوبی کردی.»
خورشید میآمد و میرفت و پیاله سر جایش بود. نمیرسیدم تا بِیت بروم. بالاخره تسلیم شدم. محموله را توی کیفم گذاشتم تا به کارگزار مخصوصمان بدهم. او طلاهای دوست و آشنا را روی هم میکرد و به بیت میبُرد.
برای انگشترها هیجانانگیز بود. روی صندلی، عقب کیفم لم داده بودند و این ور و آن ور میرفتند. حالا جلوی چشمم هم نبودند و ازشان غافل میشدم. یکبار حتی چند ساعت پیشِ کارگزار بودم ولی با طلاها برگشتم خانه. باز فرستادمشان توی پیاله. انگار دست غیبیای میآمد وسط و راهم را میبست.
یک روز پای صحبت خانمی بودم که با اهالی «ضاحیه» ارتباط دارد. ساکنین آنجا اقرار کرده بودند که مهمترین نیازشان نیاز مالیست. تعبیر شاعرانهاش هم این بود که: «هدیه و کمک خاله و عمه سرِ بزنگاها میرسه و تموم میشه. اما حمایت مادر، همیشگیه. بیاین برای مقامت، مادری کنیم.»
فکر جدیدی فکرهای قبلی را عقب زد: «این دو قلم طلارَم میدم میره. دست من برای کمک، خالی میشه ولی کارای مقاومت تموم نمیشه.»
شب همسرم رسید و چشمش به طلاهای کِز کرده توی پیاله افتاد. خطهای محو پیشانیاش معلوم شدند.
- اینا که هنوز هستن!
گفتم که نقشهی تازهای دارم. که دلم میخواهد پشت جبهه پشتیبانی کنم. که کارم مستمر باشد. که طلاها را می فروشم و سرمایهی کاری میکنم. سودش هر چه شد، باشد مال مقاومت. ماه به ماه و صددرصد.
- باریکلا. برو دنبالش.
- بلدی میخواد! دوندگی داره. زمین خوردن داره. جا میخواد!
- بلدی که همه اولش بلد نبودن. جام که همین خونه.
- تو سختت نیست؟
- نه. کار مقاومته.
فردا صبح اول وقت با رفیقم رفتم طلافروشی. ماجرایمان با مقاومت را گفتم.
- آقا میشه عقیقشو سالم در بیارین؟
- فِک نکنم. وقتی میخوایم از رکاب جداش کنیم معمولاً میشکنه.
دلم خالی شد. انگشتر عقیق تا نفس آخر، مونس مادرم بود. روزی چندبار به عقیقش زُل زده بود. گرمای انگشتش توی سردی فلز خزیده بود و هُرمِ دم و بازدمش رویش نشسته بود.
دلم را قرص گرفتم و از عقیق کندم و زدیم بیرون.
ادامه 👇
*#ظَهیر*
#قسمت_سوم
روضهی حضرت زهرا(س) داشتیم. مهمانها رفته بودند. چند تا یار جانی مانده بودند برای کمک. قاشق و بشقابهای تهگود را شستند. آشپزخانه را سر و سامان دادیم. یک سینی از چایی روضه ریختم و گذاشتم وسط حلقهی مهمانهایم. صورتهایشان بشاش و راضی بود. دلم را یکدله کردم و حرفم را گفتم.
- وای خیلی خوبه!
- نگار زود شروع کن!
محفل، گرم شده بود. بچهها ذوق داشتند. دستهایشان را پایین و بالا میبردند و نظر میدادند.
گفتم که هنوز سردرگمم. بیتجربهام. چه کاری بکنم را نمیدانم!
درجا هَل مِن ناصرم را گرفتند.
- ما کمکت میکنیم.
- من تجربه فروش اینترنتی دارم.
- خودم باهات میام خرید.
دسته دسته طرح و خاطره میجوشید. سر پوشاک و ملزومات مادر و کودک همدل بودیم و تصویب شد. دفتر و خودکارم را آوردم و کارها را فهرست کردم. فردا راه افتادیم دنبال جنس. گرم کار و بار تدارکات و مخلفاتش بودیم که آقای طلافروش گفت بیایید نگینتان را ببَرید!
- من با چَن تا از همکارام مشورت کردم. همه گفتن امیدی به سالم موندن عقیق نیست. قبل از جدا کردن، گفتم خدایا اینا به خاطر مقاومت از یادگاری عزیزشون گذشتن. عقیقشونو به خودت سپردم.
دعای مرد، مثل مقاومت، مخلصانه بود. نگین، سُر و مُر و گنده از رکاب در آمده بود و توی جعبه نشسته بود؛ رزق بیگمان.
کار گروهی مبارک است. جلو میرود. کانال فروش را هم زدیم. میخواستیم پشت و پناه مقاومت باشیم، اسمش را گذاشتیم «ظَهیر». خدا کند نهر نازک ما رود نیل و فرات بشود و به اقیانوس جبههی حق بریزد.
به روایت: نگارسبحانی
به قلم: مهدیه پورمحمدی
⚜ لینک کانال #ظَهیر در پیامرسان #بله
ble.ir/join/EstbxhSZkj
⚜ لینک کانال #ظَهیر در پیامرسان #ایتا
https://eitaa.com/Zahir1403
🌱 *بسم الله الرحمن الرحیم* 🌱
ظَهیر با هدف ایجاد مسیری برای حمایتِ مستمر از جبههی مقاومت با سرمایه گذاری کاملا خودجوش و مردمی راه اندازی شده.
✨
صد درصد سود حاصل از فروش محصولاتِ ظَهیر به حساب مقاومت دفتر مقام معظم رهبری واریز میشود و به احترام اعتمادِ مخاطبین واریزها در همین کانال اطلاع رسانی می شوند.
✨
تمامی محصولات این کانال از تولیدکنندگان داخلی تهیه می شود و تلاش ما بر این است تا به جهت رفاه حال خانواده های عزیز، محصولات با کیفیت با حداقل سود در اختیار خریداران قرار بگیرند.
✨
ارسال به سراسر کشور از طریق پست انجام میگیرد و تحویل حضوری تنها در شهر کرج، محلهی شهرک بنفشه امکان پذیر هست.
✨
جهت استعلام موجودی محصولات و شیوه پرداخت با شناسهی @Tayebe_habibi در ارتباط باشید.
✨
چناچه محصولی با کیفیت و مطلوبی برای ارائه پیشنهاد دارید از طریق ادمین با ما در میان بگذارید تا در صورت امکان برای فروش در کانال موجود کنیم.
✨
از اینکه #ظَهیر را به دوستان و آشنایانِ خود معرفی می کنید و با اعتماد و همدلی در طیِ این مسیر همراه ما هستید سپاس گزاریم.🌹
⚜ لینک کانال #ظَهیر در پیامرسان #بله
ble.ir/join/EstbxhSZkj
⚜ لینک کانال #ظَهیر در پیامرسان #ایتا
https://eitaa.com/Zahir1403
May 11
*شومیز دخترانه ماهلین*
از برند محبوبِ #تن_کات مناسب سنین ۶ تا ۱۲ سال🥰
✅ *جنس پارچه: پارچه کتان تخ وارداتی درجه یک چهارفصل*
✅ *رنگبندی موجود : بنفش یاسی،صورتی روشن، کرمی *
سایز ۱۲ رنگ صورتی، اتمام موجودی❌
✅ *سایزبندی: ۶ تا ۱۲ سال*
✅ *قیمت
سایز ۶ و ۸ سال ۳۲۰ هزار تومان* 🌸
*سایز ۱۰ و ۱۲ سال ۳۴۰ هزار تومان* 🌸
✅ *مدل: جلو دکمه دار*
🔹 *جدول اندازه ها در اسلایدِ آخر*
#شومیز
#دخترانه
#نوجوان
✅ ثبت سفارش 👈 @Tayebe_habibi
⚜ لینک کانال #ظَهیر در پیامرسان #بله
ble.ir/join/EstbxhSZkj
⚜ لینک کانال #ظَهیر در پیامرسان #ایتا
https://eitaa.com/Zahir1403