eitaa logo
⊹ ֢زهــرٰآ⊹𖧧. ݁𝐙𝐚𝐡𝐫𝐚
222 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
131 ویدیو
18 فایل
𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟒𝟎𝟑/𝟗/𝟔𖧧. ݁⊹𓂃𓄹 بلہ‌‌اینٖجآ‌مطآلبے‌مذھ‌بܨܥ‌‌آࢪیم‌💗𓂃ᵎ ˖࣪ •ִֶָ𖤐 اینٖجآ‌بھ‌ٺ‌ڪمڪ‌میڪنٖیم‌اڪآنٖٺٺ‌ࢪؤ‌خآص‌ڪنٖے🙌🏻𓂃 ֢ ֗ 𓍢 ꪑꫀ: @My_Pv_213 ༘༘𓂃⊹ ꪖᦔ: @Malekian_1388 ⊹𓂃𖧧. ݁ ڪپے؟فࢪھ‌نٖگ‌فؤࢪ𓂃⊹𖧧. ݁
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آرش🙍🏻‍♂ با حرفم عصبانی‌اش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که همزمان وزش باد باعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم  بوییدمش وبوسه ای رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمی‌دانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقه‌ی اشکی چشم هایش را شفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد. بدون این که حرفی بزند. ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد. حرف هایش مرا در فکر برده بود. خوب می‌دانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند. وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد. وقتی به خانه رسیدم تمام شب را به فکر و خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم. دم دمای صبح بود که خوابم برد. با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم. ــ بیدار شدی پسرم؟ ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی گفتم اینجوری بیدارت کنم. ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن. مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟ خمیازه ای کشیدم و گفتم: – نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم. برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تا کیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم. می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش. امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش را دراز کرد برای دست دادن...هم زمان راحیل هم وارد سالن شد و زل زد به ما. نگاه گذرایی به او انداختم. دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن. رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم: – ببخشید حسابی دیرم شده. برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم. سلام کردم. جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم. نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش  گفتم: – خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود. جوابم را نداد پا تند کرد و زودتر از من وارد کلاس شد. از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد. داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها وارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش آمد رفت. همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت. جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود. دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشود و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم. سرش را روی ساعد دستش گذاشت. وقتی خودم را رساندم به صندلی کناری‌اش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمد. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم و آروم پرسیدم: –سرتون درد می کنه؟ هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ای که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام. بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟ با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم. خواست رد شود که چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم: – خواهش می کنم، فقط چند لحظه. با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت. مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم. ــ باشه زودتر. با خوشحالی گفتم: –اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟ ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تأثیری نداره. چون اون مسئله ای که گفتم یه مثال بود. این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره... به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍇 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راحیل🧕🏻 به خانه که رسیدم، مامان با دیدنم با لبخند سلام کردو گفت: –شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا. از این که زودتر از من سلام کرده بود جواب دادم و با خجالت گفتم: –گرسنه نیستم مامان جان. لبخند مامان جمع شد. –سعیده آمده. به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند. چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم: –علیک السلام. اسراگفت: – من میرم کمک مامان. سعیده هم تبسمی کردو گفت: – چه خبر راحیلی؟ همانطور که مانتو‌ام را آویزان می کردم گفتم: –این ورا؟ ــ تو که جواب تلفن نمیدی آمدم ببینم چه کردی؟ ــ چیو؟ چشمکی زد و گفت: – عاشق خوش تیپ رو دیگه. آهی کشیدم و گفتم: –ردش کردم، تموم شد. باتعجب گفت: –باز دیوونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: –دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند. ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زد و باشیطنت ادامه داد: –حداقل من رو بهش معرفی می کردی. برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم: – اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید. کنارم روی تخت نشست. –بذار برات ببافم. بعد آهی کشید. – راحیل واقعا خیلی به هم میومدید یعنی اونم بی خیال شد و خیلی منطقی برخورد کرد؟ با حرفهایش بغض آمد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم: –بالاخره باید کنار بیاد دیگه. اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم. موقع خواب به اصرار مامان، سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم. می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم. مامان جایم را کنار خودش انداخت. وقتی دراز کشیدیم گفت: –فردا آخرین روزیه که میری خونه آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بذاریم بریم بیرون؟ آهی کشیدم. – نه مامان حوصله ندارم. مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت: – اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می تونی... ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ با این حرفم بغض تیرشد توی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تا نفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم. مامان سرم را در سینه‌اش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد. –می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم... ــ خودم خواستم چون کار درست اینه ولی راهش رو نمی دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟ مامان سرم را از خودش جدا کرد. – راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کم‌کم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده. عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، و چشم به چشم هم دوختنه... سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی. تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ای حرف می زد. ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس. ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثلا میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصلا میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بذار... ــ بلند شدم سر جام نشستم. – می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه. مامان هم بلند شد نشست. – آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد. گفتم: – ولی آقای معصومی اونطوری نیست، حرفم را قطع کردوگفت: –می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ای نیست. – به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش. ــ خوب هفته ای یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش. ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم. "دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی" دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیر گفتم و سعی کردم بخوابم. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍇 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با صدای اذان گوشیم، از خواب بیدار شدم، مامان نبود. رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مامان نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مُهر گذاشتم و با خدا حرف زدم. ازخدا خواستم کمکم کند تا فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم. بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم، چشمم که  به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخودآگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همه رفتارش باب میلم بود چه کار می کردم. سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم. داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت. بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم: – شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم. بیایید صبحونه بخورید. اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت: – چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟ دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: – برام دعا کن. با صدای بغض آلودی گفت: –انشاالله همه چی درست میشه. موقع پوشیدن کفش هایم مامان لقمه ای دستم داد. –حداقل اینو بخور ضعف نکنی. ــ ممنونم مامان جان. مامان کمی مِن ومِن کردوگفت: –راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، به خصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دو تاتون بهتره. جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم: –چشم. سعیده جلو در آمد. –صبر کن تا یه جا می رسونمت. نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم: – نه اصلا، خودم برم راحت ترم. نگاهم را دنبال کرد و گفت: –الان میام، بعد از چند دقیقه آمد و گفت: –بریم، حل شد. دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم. – چقدر آشناست. خندید و گفت: –مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟ اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم. ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه... همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را برید و گفت: – بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت. فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟ لبخندی زدم. – یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ ــ باشه بگو. ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من زیاد آرایش نکردی. من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم. سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخوادو دنبالش بره، زورکی و اجباری در درازمدت باعث تنفر میشه. حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست... همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد. نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود. سعیده فوری پیاده شدو آمد در طرف من را باز کرد. –پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیر وسیاحت کنم. از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بود و به سمتمون می آمد. آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم. ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام دادو حالش را پرسید. آرش هم متقابلا لبخند زد و رو به من گفت: –معرفی نمی کنید؟ چشم غره ای به سعیده رفتم. –دختر خالم هستند. آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت: – همون دختر خالتون که تصادف ... نگذاشتم ادامه بدهد. –بله. سعیده خنده ای کردو گفت: – فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه‌ی تصادف مارو نمی دونه. اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍇 آرش به من نزدیک شدو گفت: –چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: – جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من... با اخم نگاهش کردم. – مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟ در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم. بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی  جلو راهت سبز میشود. از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم. وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شاید هم عصبانی شده بودجا عوض کرده‌ام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم. برای این که پیروز این نبرد باشم گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم. بالاخره آرش رفت و جای قبلی‌ پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم. کلاس های بعدی‌ام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم. با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کار قبلی‌اش برگشته بود. وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند زد و بچه را به من سپردو رفت. ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگی‌ام، کلی اسباب بازی ریختم جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود. چقدر دل کندن سخت است. بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد. به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد. بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم.  ظرف ها را می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دخترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد. ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت: – امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم. ــ چه برنامه ای؟ ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید. – آخه کجا؟ من نباید بدونم؟ ــ چون امروز آخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بذارید به حساب تشکر. الانم اونا رو نشورید، بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارها رو بی توقع انجام می دید. به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم. از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب‌چکان گذاشتم و گفتم: –من که کاری نکردم، الان آماده میشم. ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون. بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت. ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است. اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس. تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخودآگاه پرسیدم: –شماجنگ رفتید؟ –نه، سنم کم بودبرای رفتن. گفتم: –شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید. خندیدوپرسید؟ چطور؟ –خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید. فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده با بلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی را ازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند. بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید: –اگه ناراحت میشیدبریم؟ به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍇 سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم که یک تندیس از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است. بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت: –ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. آقای معصومی به آغوش گرفتش. –شماخسته شدید، اجازه بدید یه کم هم من بغلش کنم. وبعد گفت: –دیگه میریم .. شما هم حالتون انگار زیاد مساعد نیست سربه زیردنبالش راه افتادم. باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد. ــ بریم؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم: – کجا؟ ــ بریم شام بخوریم. ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم. نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: –یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟ ــ نه اصلا.فقط نخواستم... حرفم را برید و گفت: –باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت: – مگه نه دخترم؟ از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍏 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلوی یک رستوران شیک پارک کرد و داخل شدیم. چند جور غذا سفارش دادو گفت: –ببخشید که ازتون نپرسیدم چون می دونم دوباره می‌خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید. مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم. فکر و خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود. ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم. اول غذا دهن ریحانه گذاشتم که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت: –من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه. لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت: –تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش آمده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: –چیزی نیست، انشاالله حل میشه. با نگرانی پرسید: –من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم. ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه. در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شما بودید که به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم. با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بود و با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت: –چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم. اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید. – این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه ما لطف کردید. بی توجه به حرفم گفت: –به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم: –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم: –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کرد و در بشقابم گذاشت و گفت: – اینم بخورید بقیه‌اش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد. از رستوران که بیرون آمدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود برایش توضیح دادم که امروز آمدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم. آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه را گذاشت داخل صندلی خودش ماشین را روشن کرد و گاهی با لبخند نگاهم می کرد. بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت: –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست. ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم. ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه. باتعجب گفتم: –مشکلم؟ ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه. گفتم: – مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم. سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – واقعا صبر معجزه میکنه. وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم اگه بتونم گاهی به ریحانه سر میزنم. اخمی کرد و گفت: –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید. ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم. دوباره چهره اش غمگین شدو گفت: – اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنگ میشه. نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم. سریع ساکم را برداشتم و ریحانه را بغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم را توی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم و در را بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد. پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که نجاتم بدهد همین مشغول کردن فکر و ذهنم است. به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍏 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعد زانوهایم را در آغوش گرفتم وباخداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن. خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این را هم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نذار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم  می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله را شروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشی‌ بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:  –قراره عصری با خاله اینا بریم  بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: – آره می‌دونم سعیده پیام داد گفت: می خواد بیاد دانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ای دو روز برم کمک آقای معصومی؟ مادر با تعجب گفت: –خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیش عمشه هماهنگ کن برو ببینش. دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کار تو اونجا تموم شده. مادر حق داشت سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که  باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره. چَشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده و به روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم. پا تند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت: –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم. جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بذار بگه اجتماعی نیستم یا آداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم آمد.سوگند و سارا هم بامن بودند، آنها را هم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپه نبودچرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت: –راحیل داری اشتباه می کنی. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا  منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امامزاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کرد و کلی توی خرج افتاد. بعدهم خاله یک بسته‌ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت: –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دانیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم: – خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی به زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت: –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍏 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود. گوشی رابرداشتم تا حالش را از پدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتر دیدی ندیدی. البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم. با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام را برطرف کردم. در خیالم پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است.  با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم،  گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش. نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد. مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشد از سارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هر بار که می خواهم حرفی از آرش بزنم پشیمان می شوم. درهمین فکرها بودم که سارا نگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟ از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ای بالا انداختم و گفتم: – ما باید از کجا بدونیم. با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت: – نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم. شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند آن وقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم. ــ در دسترس نیست.احتمالا خاموشه. باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش. سوگند لبخندی زدو گفت: –وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –چطور؟ خنده ای کردو گفت: –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی. ــ امیدوارم سارام متوجه... ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه. همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان آمد و گفت: – بچه ها آرش تصادف کرده. یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم. سوگند پرسید: – چیزیش شده؟ ــ آره، موقع تصادف کمربند نبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره آوردنش توی بخش. زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید: –فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم. سوگند پرسید: –پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟ ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز آمده دانشگاه، بیمارستان بوده. سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت: –تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده. فقط او می فهمید چه حالی دارم وچه جنگی در شاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده. به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد. نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم. اسرا به شوخی گفت: – سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بذار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه. سعیده خندید. – بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید: –دوباره در مورد آرشه؟ با تعجب گفتم: – چی؟ ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟ سرم راپایین انداختم. –تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم. ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره. سکوت کردم. لبخندزد. – خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی. ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
🍏 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خدایاچطور همه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم.سعیده پرسید: کدوم بیمارستانه؟نمیدونم. خب از دوستات بپرس.شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.می خوای چیکار کنی؟ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه.  نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. او هم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟ گفتم: نه. تعجب کردوگض۱فت: فکر می کردم میای. منتظر جوابم نموندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: – به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم رو گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالاخوشش نمیاد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده. اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: چیزی نمی خری؟ راست میگیا.اصلا یادم نبود. می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمودپیداکردو گفت: نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.فوری گفتم: لطفا رنگش قرمز نباشه. هموجور که پیاده میشدچشم غره ایی رفت و گفت: می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم: اتفاقا رنگ قشنگیه.حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را  سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.با لبخندمقابلم گرفت و گفت: چطوره؟لبهایم رو بیرون دادم و گفتم: زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه. نذاشت ادامه بدهم و گفت: وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم.چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند.گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند.همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: یه آقایی همراهشه  با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدرچهره ی  مردونه تری پیداکرده بود. به_قلم_لیلا_فتحی پور📚 با اندکی ویرایش
۵ بهمن
۵ بهمن
۶ بهمن