eitaa logo
⊹ ֢زهــرٰآ⊹𖧧. ݁𝐙𝐚𝐡𝐫𝐚
222 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
130 ویدیو
18 فایل
𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟒𝟎𝟑/𝟗/𝟔𖧧. ݁⊹𓂃𓄹 بلہ‌‌اینٖجآ‌مطآلبے‌مذھ‌بܨܥ‌‌آࢪیم‌💗𓂃ᵎ ˖࣪ •ִֶָ𖤐 اینٖجآ‌بھ‌ٺ‌ڪمڪ‌میڪنٖیم‌اڪآنٖٺٺ‌ࢪؤ‌خآص‌ڪنٖے🙌🏻𓂃 ֢ ֗ 𓍢 ꪑꫀ: @My_Pv_213 ༘༘𓂃⊹ ꪖᦔ: @Malekian_1388 ⊹𓂃𖧧. ݁ ڪپے؟فࢪھ‌نٖگ‌فؤࢪ𓂃⊹𖧧. ݁
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان‌صبر‌داشته‌باشید‌خیلی‌زیادین‌حجم‌پیاما‌بالاس🙃
مرسی‌دیگه‌ندید‌پیویم‌ترکید✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه‌ها یکی یکی رفت و خبر از تو نیومد این فراق و فاصله چه آتیشی به قلبمون زد...
شاید از حادثه می ترسیدیم تو به ما جرأت طوفان دادی... 🌱
حَرَمَت‌لِیلےُمَن‌دَر‌پِےآن‌مَجنونم♥︎ . چَنلےبا‌وایุب‌ب̆هشتდ⃡ミ مَنبَع‌‌کِلیپ‌،اِستور̍ےو‌اِدیت‌هاے‌مَذهَبے❚❚⿻𖡬 . کُپےهاش‌آزاده🙈 اَلبته‌اَگه‌فُور‌کُنی‌کہ‌چ‌ِبِهتَر😉 (ولی‌نَه‌از‌اِدیت‌های‌مُدیر😶‍🌫) آمار‌کانال‌روبِبَرین‌بالا‌🙃↜ کانال‌تازه‌ایجاد‌شُده𖦤ヅྀ̼ دوست‌دارم‌اَکانت‌ِزیباتو‌تو‌عُضو‌های‌کانالم‌ببینم🙂 https://eitaa.com/EDIT_MAZHABY
ازاینا دوست دارید؟
👒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امروز رفته بودم دکتر برای پام وقتی برگشتم هنوز دستم روی زنگ خانه نرفته بود که با شنیدن صدای آرش خشکم زد –چندلحظه صبرکنید. هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم. با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم. تقریبا زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت: –چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟ با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوبا غم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم: –نامه بَرتون بهتون نگفته؟ کنارم ایستاد و گفت: –حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون آمدنی تو اینجوری بودی؟ سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم: –چطوری اینجا رو پیدا کردید؟ چشم هایش نم شد و گفت: –دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش. تو که گوشیت رو جواب ندادی. منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی... از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد. احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم: –سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده. لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم: – اینجا مارو می شناسند. چشم هایش تمنارا فریادمیزدند. خیلی مهربان گفت: – پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم. چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه‌ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد. سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم آمد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم. به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ای سنگ شد. – من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید. کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا برید و دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ... انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود. در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم  بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم. صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود. با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم. به پاگَرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود... به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
👒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سر و وضعم انداخت. –حالت خوبه؟ سعی کردم با خونسردی جواب بدم. –چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم. چادرم را از روی سرم برداشت. – چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟ چشم هایم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: – دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد. ــ چرا آخه به طرف اتاق راه گرفتم وخودم را به نشنیدن زدم. او هم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود. با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جلو در ببیند، چون همیشه با سعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد. تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن. آرش🙍🏻‍♂ می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند و اسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد. وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند. یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم. مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم. باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ای نمی توانم فکر کنم. با صدای زنگ گوشی از فکرو خیال بیرون آمدم. سارا بود. ــ الوو. ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟ خیلی بی حال گفتم: – آره، الان جلو درخونشونم. نچ نچی کردو گفت: – از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش. از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم: –یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟ ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها. ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ... ــ حرفم و برید وصداش رو بلندتر کردوگفت: –چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟ ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟ ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ. اصلا منتظر جواب من نشد و قطع کرد. سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کرد و خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند. کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ای در مورد راحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم. اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود. با خودم گفتم آنقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم. در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین ودر فکر بود،. به طرفش رفتم. همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد. سلام کردم. چند لحظه مکث کردو گفت: – سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟ چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است. ــ آمده بودم باهاش حرف بزنم ولی  قبول نکرد. مِنو مِنی کردو گفت: – خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟ اخم هایم را درهم کردم و گفتم: –آخه چرا؟ به‌قلم‌لیلافتحی‌ پور📚 با اندکی ویرایش