•|🥀﷽🥀|•
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۲۶
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک میشود.
اکنون هنگامه وداع فرا رسیده است.
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقی عظیم میدهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا میرسد.
همه تحملها که تاکنون کردهای، تمرین بوده است، همه مقاومت ها، مقدمه بوده است و همهتابها و توانها، تدارک این لحظه عظیم امتحان!
نه آنچه که از صبح تاکنون بر تو گذشته است، بدل آنچه از ابتدای عمر تاکنون سپری کردهای، همه برای همین لحظه بوده است.
•••
وقتی روح از تن پیامبر، مفارقت کرد و جای خالی نفسهای او رخ نشان داد، تو صیحه زدی، زارزار گریه کردی و خودت را به آغوش حسین انداختی و با نفسهای او آرام گرفتی، شش ساله بودی که مزه مصیبت را میچشیدی و طعم تسلی را تجربه میکردی.
مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که " فضّه مرا درباب "
خون میچکید از میخهای پشت در و آتش ستم به آسمان شعله میکشید و دود و غضب و تجاوز، تمام فضای مدینه را میانباشت.
حسین اگر نبود و تو را در آغوش نمیگرفت و چشمهای اشکبار تو را به روی سینهاش نمیگذاشت، تو قالب تهی میکردی از دیدن این فاجعه هولانگیز.
وقتی حسین، پدر را با فرق شکافته و خونین، آماده تغسیل کرد و بغضآلوده در گوش تو گفت: " زینبجان! بیاور آن کافور بهشتی را که پدر برای این روز خود باقی گذاشته است "
و تو میدیدی که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان به زمین میآیند و بر یال خود آرامش و سکون را حمل میکنند که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمی در هم بپیچد و استواری خود را از کف بدهد، تو احساس میکردی که انگار خدا به روی زمین آمده است، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است و فریاد میزند: "اِلیَّ اِلیَّ، فَقَدْ اِشتاقَ الْحَبیبُ اِلی حَبیبه. به سوی من بیاریدش، به سوی من، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونی گرفته است. "
تو دیدی که بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین، دو انتهای جنازه را گرفته بودند و دو سوی پیشین جنازه بر دوش دیگری حمل میشد و پیکر پدر همان جایی فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدی که وقتی خاک روی قبر، کنار زده شد، سنگی پدید آمد که روی آن نوشته بود: " این مقبره را نوح پیامبر کنده است برای امیرالمومنان و وصی پیامبر آخرالزمان "
ملائک یک به یک آمدند، پیش تو زانو زدند و تو را در این عزای عُظمای هستی، تسلیت گفتند. اینها اما هیچکدام به اندازه سینه حسین، برای تو تسلی نشد، وقتی سرت را بر سینه حسین گذاشتی و عقدههای دلت را گشودی، احساس کردی که زمین آرام گرفت و آفرینش از تلاطم ایستاد.
آری سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است و آفرینش، شکیبایی را از قلب او وام گرفته است.
•••
حسن همیشه ملاحظه تو را میکرد.
ابتدا وقتی نیش زهر بر جگرش فرو نشست، بیاختیار صدا زد: " زینب! "
جز تو چه کسی را داشت برای صدا زدن، نیش از مار خانگی خورده بود. به چه کسی میتوانست پناه ببرد جز تو که مهربان ترین بودی و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۲۷
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
اما وقتی خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند تا تو نقش پارههای جگر را و خون دل سالهای محنت و شرر را در طشت نبینی.
غم تو را نمیتوانست ببیند و اندوه تو نمیتوانست تاب آورد.
چه میکرد اگر امروز اینجا بود و می دید که کوه مصیبت را بر روی شانههایت نشاندهای و لقب: " اُمُّالمَصائِب "¹ و " کَعْبَهُالْرَّزایا "² گرفتهای.
چه میکرد اگر اینجا بود و میدید که تو داری خودت را برای وداع با همه هستیات مهیا میکنی.
وداع با حسین، وداع با رسولالله است. وداع با علی مرتضی است. وداع با صدیقه کبری است. وداع با حسن مجتبی است.
آنچه اکنون تو باید با آن وداع کنی، حسین نیست، تجلی تعلقهاست.
انگار که از ازل تا کنون هیچ مصیبتی نبوده است، چرا که حسین بوده است و حسین کافی است تا همه خلا ها و کاستیها را پر کند
اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک میشود و با هرقدم فرسنگها با تو فاصله میگیرد. خدا کند که او فقط سراغی از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنی که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بنای غارت دارد، آن را به خاطر کهنگیاش جا بگذارد.
پیراهنی که مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادیاش در این جهان، ساعتی بیشتر دوام نمیآورد و رخت به دار بقا میبرد.
اگر از تو پیراهن خواست، پیراهنی دیگر برای او ببر، این پیراهن را که رمز رفتن دارد و بوی شهادت در او پیچیده است، پیش خودت نگاهدار.
البته او کسی نیست که پیراهن را بازنشناسد. یعقوب شاگرد کوچک دبستان او بوده است. ممکن است بگوید: " این، پیراهن عزت و شهادت نیست، تنگی میکند برای آن مقصود بزرگ، برو و آن پیراهن امانت و شهادت را بیاور، عزیز برادر! "
بههرحال آنچه باید و مقدر است محقق میشود، اما همینقدر طولانی تر شدن زمان، همین رد و بدل شدن یکی - دو نگاه بیشتر، همین دو کلام گفتگوی افزونتر، غنیمت است.
این زمان، دیگر تکرارپذیر نیست.
این لحظهها، لحظاتی نیست که باز هم به دست بیاید.
همین یکنگاه، به همه دنیا میارزد.
دنیا نباشد آن زمان که تو نیستی حسین!
پیراهن را که میآوری، آن را پارهتر میکند که کهنهتر بنماید. بندهای دل توست انگار که پارهتر میشود و داغهای تو که تازهتر.
مگر دشمن چقدر بیحمّت است که ممکن است چشم طمع از این لباس کهنه هم برندارد..؟!
ممکن...؟!
#ادامہدارد
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|•
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۲۸
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
میبینی که همین لباس را هم خونین و چاکچاک، از بدن تکهتکه برادرت در میآورند و بر سر آن نزاع میکنند.
پس خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک میشود.
این حسین است که پیش روی تو و پیش روی همه اهل خیام ایستاده است. و بانوایی غریب صدا میزند: 《ایزینب! ای امکلثوم! ای فاطمه! ایسکینه!...
سلام جاودانه من بر شما!》
از لحن کلام و سلام در مییابی که این، مقدمه وداع با توست و کلامهای آخر با عزیزان دیگر:
《خواهرم! عزیزان دیگرم! مهیا شوید برای نزول بلا و بدانید که حافظ و حامی شما خداوند است. و هم اوست که شما را از شر دشمنان، نجاتمیبخشد و عاقبت کارتان را بهخیر میکند. دشمنانتان را به انواع عذابها دچار میسازد و در ازاء این بلیّه، انواع نعمتها و کرامتها را نثارتان میکند. پس شکایت مکنید و به زبان چیزی میاورید که از قدر و منزلتتان در نزد خدا بکاهد...》
سکینه هم به وضوح بوی فراق و شهادت را از این کلام استشمام میکند.
اما نمیخواهد با پدر از پشت پرده اشک وداع کند. چرا که جایگاه خویش را در قلب حسین میداند و میداند که گریه او با دل حسین چهمیکند.
بغض، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است. اما بغضش را با زحمتی طاقتسوز در سینه فرو میبرد. به اسب سرکش اشک مهار میزند و با صدایی شکسته در گلو میگوید: 《پدرجان! تسلیم مرگ شدی؟》
پیداست که چنین آتشی پنهان کردنی نیست. با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین میافکند. حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است. گداختگی قلب حسین، از درون سینه پیداست، اما با آرامشی اقیانوسوار پاسخ میدهد: 《دخترم! چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که هیچ یاور و مددی برای او نمانده است؟!》
نشتری است انگار این کلام بر بغض فروخورده سکینه که اگر فرود نیاید این نشتر چهبسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد و نبضش از حرکت بایستد.
سکینه صیحه میزند، بغضش گشوده میشود و سیل اشک، سد پلهارا در هم میشکند، احساس میکند که فقط با بیان آرزویی محال میتواند. محال بودن تحمل فراق را بازگو کند:
- پس ما را برگردان به حرم جدمان پدرجان!
او خوب میفهمد که این آرزو یعنی برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتی بیان این آرزو ، نه برای محقق شدن که برای نشان دادن عمق جراحت است، چه باک از گفتن آن.
حسین دوست دارد بگوید: 《باقلب پدرت چنین مکن سکینهجان! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقتسوز نریز.》
اما فقط آه میکشد و میگوید: 《اگر این مرغ خسته را رها میکردند...》
نه، کلام نمیتواند، هیچ کلامی نمیتواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند، مگر فقط آغوش حسین!
وقتی سکینه در آغوش حسین فرو میرود و گریههایشان به هم پیوند می خورد و اشکهایشان درهم میآمیزد، آه و شیون و فغانی است است که از اهل خیمه برمیخیزد و تو درحالی که همه را به صبر و سکوت و آرامش فرا میخوانی، خودت سراپا به قلب زخمخورده میمانی و نمیدانی که بیشتر برای حسین نگرانی یا سکینه، اما اگر هر کدام از این دو؛ جان بر سر این دواع جانسوز بگذارند، این تویی که باید برای وجدان خویش علم ملامت برداری...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۲۹
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست. دختران دیگر هم سهمی دارند. این دخترانِ مسلمبنعقیل، این فاطمه، این #رقیه که به پهنای صورت اشک میریزد و لبهایش را بههم میفشرد تا صدای گریهاش جان پدر را نیاشوبد. اینهاهم از این واپسین جرعههای محبت، سهمی میطلبند، اگرچه سکوت میکنند، اگر چه دم نمیآورند، اگر چه تقاضایشان را فرو میخورند اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش میکشی و سرش را بر شانهات میگذاری تا هم پناه اشکهای او باشی و هم راه آغوش حسین را برای رقیه گشوده باشی.
برای رقیه ماجرا متفاوت است، او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت، هنوز چیزی نمیداند، دختری که در تمام عمر سهساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است، دختری که در تلاقی آغوشها پایش به زمین نرسیدهاست. چگونه میتواند با مقوله هایی مثل جنگ و محاصره و دشمن، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر میبیند. سفری که ممکن است طولانی هم باشد اما نمیداند که چرا خبر این سفر اینقدر دلش را میشکند؛ اینقدر بغضش را برمیانگیزد و اینقدر اشکهایش را جاری میکند.
نمیداند چرا این سفرِ پدر را اصلا دوست ندارد فقط میداند که باید پدر را از رفتن بازدارد.
با گریه میشود
با خنده میشود
با شیرینزبانی میشود
با تکرار کلامهایی که همیشه پدر دوستداشته، میشود
با کرشمههای کودکانه میشود
با بوسیدن دستها میشود
با نوازش کردن گونهها میشود
با حلقهکردن بازوهای کوچک، دور گرون پدر و گذاشتن چشم بر لبهای پدر میشود
با هرچه میشود...
او نباید بگذارد پدر؛ پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندی که دختری مثل رقیه میتواند، پای پدری مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید.
او که در تمام عمر سهساله خویش، هیچخواهش نپذیرفته نداشته است، بهتر میداند که با حسین چه کند تا او را از این سفر باز دارد.
و این همانچیزی است که تو تاب دیدنش را نداری...
دیدن جست و خیز ماهی کوچکتری بر خاک در تحمل تو نیست...
بخصوصا که اگر این ماهی کوچک، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، #رقیه تو باشد.
•••
از خیمه بیرون میزنی و به خمیهای خلوت و خالی پناه میبری تا بتوانی بغضت را بیمهابا رها کنی و به آسمان ابری چشم مجال باریدن دهی.
نمیفهمی که زمان چگونه میگذرد و تو کی از هوش میروی و نمیفهمی که چقدر از زمان در بیهوشی تو سپری میشود.
احساس میکنی که سر بر زانوی خدا گذاشتهای و با اینحس، باورت میشود که رخت از این جهان بر بستهای و به دیدار خدا شتافته ای، حتی وقتی رشحات آب را بر روی گونه ات حس میکنی گمان میکنی که این قطرات کوثر است و به پیشواز چهره تو آمده است.
با حسی آمیخته از بیم و امید، چشمهایت را باز میکنی و حسین را میبینی که سرت را بر زانو گرفته است و با اشکهایش گونههای تو را طراوت میبخشد.
یک لحظهآرزو میکنی که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه کائنات، دوام بیاورد.
حاضر نیستی که هیچبهشتی تا با زانوی حسین، عوض کنی و حتی هیچکوثری را جای سرچشمه چشم حسین بگیری.
حسین هم اینرا خوب میداند و چه بسا از تو به این آغوش، مشتاقتر است یا محتاجتر!!
این شاید تقدیر شیرین خداست برای تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع آتشناک، بپوشاند.
هیچکس تا ابد، جز خود خدا نمیداند که میان تو و حسین در این لحظات چه میگذرد. حتی فرشتگان از بیم آتشگرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمیشوند.
هیچکس نمیتواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه میکند؟
هیچکس نمیتواند بفهمد که نگاه حسین در جان تو چه میریزد؟
هیچکس نمیتواند بفهمد که لبهای حسین بر پیشانی تو چگونه تقدیر را رقم میزند.
فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفهمد این است که زینبی دیگر از خیمه بیرون میآید.
زینبی که دیگر زینب نیست! تماما حسین شده است!
...و مگر پیش از این، غیر از این بوده است؟
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|•
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۰
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
اَلْموتُ اَولی مِنْ رُکوبِ الْعارِ
والْعارُ اَولی مِنْ دُخُولِ النّارِ
قرار ناگذاشته میان تو و حسین ایناست که تو در خیام از سجاد و زنها و بچهها حراست کنی و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لاحولی، سلامتیاش را پیوسته با تو در میان بگذارد و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است، و تو احساس میکنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو میکنی که تا قیامتِ قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهلخیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس میکنند که ضربان قلبی هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد.
برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد، یک نیاز عاطفی است. هیچپردهای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.
این یک نجوای لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در محاصره دشمن، بجنگد شمشیر بزند و بگوید:
- اللهاکبر
- و از زبان دلتو بشنود
- جانم!
- بگوید:
- لاالهالاالله
- و بنشود:
- همه هستیام
- بگوید:
- لا حول ولاقوه الا بالله!
- و بشنود:
- قوت پاهایم! سوی چشمم، گرمای دلم! بهانه ماندنم!
تو او را از ورای پردهها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصلهها بشنود. تو نفس بکشی و او قوت بگیرد، تو سجده میکنی و او بایستد. تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او... او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند.
و ناگهان میدان از نفس میافتد، صدا قطع میشود و قلب تو میایستد. بریده باد دستهای تو مالک!
این شمشیر مالکبنیسر کندی است که بر فرق امام فرود آمده است. کلاه او را به دونیم کردهاست و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فدای یکتار مویت حسینجان! برگرد! این سر و پیشانی بستن میخواهد، این کلاه و عمامه عوض کردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونهات را به اشک چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن، کشتههای شمشیر تو را از میان میدان جمع کند، مجالی است تا خواهرت یکبار دیگر، خدا را در آیینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیادهاش کن. چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین.
چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسینجان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پای نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فدای قطره قطره خونت حسین!
صدای هلهله دشمن آرامش ذهنت را برهم نزند زینب!
و زیبایی رخسار حسین، تو را مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت، پیشانی شکافته عزیزت را ببند!
آب؟ برای شستن زخم؟!
آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویری لبهایش میچکاندی.
چه باک؟ اشک را خدا آفریده است برای همینجا. باران بیصدای اشکهای تو این زخم را میتواند شستشو دهد، اگر چه شوری آن بر جگر چاکچاک او رسوب میکند...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۱
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
فرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی.
اما... اما نه انگار. بچهها بیتاب تر بودهاند برای این دیدار و چشمانتظارتر.
پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچهها گرداگرد او حلقه زدهاند و هر کدام به سلام و سوال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشی نگاه او را میان خود تقسیم کردهاند.
بار سنگینی بر پشتبچههاست و از آن عظیمتر کولهبار حسین است، تو این هر دو را خوب میفهمی که کولهباری به سنگینی هر دو را یک تنه بر دوش میکشی.
پیش روی بچهها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمی دیگر برای همیشه ترکشان میگوید. بچهها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین میگفتیم و چنان میشنیدیم، کاش چنین میدادیم و چنان میستاندیم، کاش چنین میکردیم و ...
شرایط سختی است که سختتر از آن در جهان ممکن نیست.
حکایت تشته و آب نیست، که تشنگی به خوردن آب، زایل میشود.
حکایت ظلمات و برق نیست، که روشنی به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت پروانه و شمع نیست، که جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.
حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است.
چه رسد به گفتن و پرداختن آن.
اگر از خود بچهها که بیتاب، درگیر این کشمکشاند بپرسی، نمیدانند که چهمیخواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته، خودآگاه و ناخودآگاه، کاری میکنند.
یکی مات ایستاده است و به چشمهای حسین خیره مانده است. انگار میخواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
یکی مدام دور حسین چرخ میزند و سرتاپای او را دوره میکند.
یکی پیش روی حسین زانو زده است، دست ها را دور پای او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.
یکی دست حسین را بوسهگاه خود کرده است. آنرا بر چشمهای اشکبار خود میمالد و مدام بر آن بوسه میزند.
یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است، انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.
یکی فقط به امام نگاه میکند و گریه میکند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست میزداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکی پهلوی حسین را بالش گریههای خود کرده است و به هیچ روی دستش را از دور کمر حسین رها نمیکند.
یکی تلاش میکند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسهای از لبهای او بستاند.
و چه سخت است برای حسین، گفتن این کلام به تو که: باز کن این حلقههای عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سختتر امتثال این امر است برای تو که وجودت منتشر در این حلقههای عاطفه است.
با کدام دست و دلی میخواهی اینحلقهها را جدا کنی؟!...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|•
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۲
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
چه کسی زهره کشیدن تیر از پهلوی خویش دارد؟ این را هرکس به دیگری وا میگذارد.
این حلقهها که اکنون بر دست و پای حسین بسته است، از اعماق قلب تو گذشته است.
چگونه میتوان این حلقهها را گشود
اما اینگونه هم که حسین نمیتواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کاری باید کرد زینب!
اگر دیر بجنبی، دشمن سر میرسد و همینجا پیش چشم بچهها کار را تمام میکند.
کاری باید کرد زینب!
حسین کسی نیست که بتواند اندوه هیچدلی را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسی را از آغوش خود بتازاند، که بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است.
"نه" گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسی در سرشت حسین نیست.
تو کی به یاد داری که سائلی دست خالی از در خانه حسین بازگشته باشد؟! نه، اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعی را بیپاسخ نمیگذارد.
اگر به حسین باشد، روی از هیچ چشم خواهشی برنمی گرداند.
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده میشود.
مگر نه حسین تو را به این کار فرمان داده است، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است، به یاوریات خواهد آمد.
او که هماکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است، به تمامی پدر شده است و کمر به سامان فرزندان بسته است.
این است که حسین وقتی به سرتا پای سکینه نگاه میکند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را میبینی که: 《سکینه هم دارد زینبی میشود برای خودش.》
اما بلافاصله این معنا از دلش عبور میکند و جای آن این جمله مینشیند که: 《زینب یکی است در عالم و هیچکس زینب نمیشود.》
با نگاهت به حسین پاسخ میدهی که: 《اگر هزار هم بودم همه را پیش پای یک نگاه تو سر میبریدم.》
و دست به کار میشوی؛ تو از سویی و سکینه از سوی دیگر.
یکی را به ناز و نوازش، دیگری را به قربان و تصدیق، سومی را به وعدههای شیرین، چهارمی را به وعید های دشمن، پنجمی را به منطق و استدلال، ششمی را به سوگند و التماس، هفتمی را و ... همهرا یکی یکی به زحمت ستاندن کودک از سینه مادر، از حسینشان جدا میکنی، به درون خیمه میفرستی و خود میان آنها و حسین حائل میشوی.
نفس عمیق میکشی و به خدا میگویی: 《تو اگر نبودی این مهم به انجام نمیرسید》
و چشمت به سکینه میافتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله میکشد اما از جا تکان نمیخورد. محبوب را در چند قدمی میبیند، تنها و دست یافتنی، بوسیدنی و به آغوش کشیدنی، سر بر شانه گذاشتنی و تسلی گرفتنی، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمیگذارد و دندان صبوری بر جگر عاطفه میفشرد.
چه بزرگ شدهاست این سکینه، چه حسینی شده است!
چه خدایی شده است این سکینه!
چشمت به حسین میافتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچهها خیره مانده است.
انگار اکنون این اوست که دل نمیکند، که نای رفتن ندارد،که پای رفتنش به تیر مژگان بچهها زخمی شدهاست...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۳
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
یک سو تو ایستادهای، سدی در مقابل سیل عاطفه بچهها و سوی دیگر حسین، عطشناک این زلال عاطفه. حسین اگر دمی دیگر بماند این سد میشکند و این سیل جاری میشود و به یقین بازبرگرداندن اب رفته به جوی، غیر ممکن است.
دستت را محکمتر به دو سوی خیمه میفشاری و با تضرع و التماس به امام میگویی: 《حسینجان! برو دیگر!》
و چقدر سخت است گفتن این کلام برای تو!
حسین از جا کنده میشود. پا بر رکاب ذوالجناح میگذارد، به سختی روی از خیمه بر میگرداند و عزم رفتن میکند.
اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمیدارد و از جا تکان نمیخورد.
تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را میفهمی که دلیل را روشن و آشکار پیش پای ذوالجناح میبینی، اما نمیتوانی کاری کنی که اگر دستت را از دو سوی رها کنی...نه... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود حسین هیچکس از عهده این امر عظیم بر نمیآید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پای ذوالجناح شده است و حلقهدستهای فاطمه را به دور پاهای ذوالجناح دیده است.
کی گریخته است این دخترک! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آروم نمیگیرد.
گوارای وجودت فاطمهجان! کسی که فراستی به این لطافت دارد، باید که جایزهای چنین را در بر بگیرد.
هرچه باداباد هلهلههای سبعانه دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهای تو تقدیر را به تاخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!
نگاه اشکبار و التماسآمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود میآورد. نیازی به کلام نیست. این دختر به زبان نگاه، بهتر میتواند حرفهایش را به کرسی بنشاند. چرا که مخاطب حرفهای او حسینی است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هرکس دیگر میفهمد.
فاطمه از جا برمیخیزد. همچنان در سکوت، دست پدر را میگیرد و بر زمین مینشاند، چهارزانو، و بعد خود بر روی پاهای او مینشیند، سرش را میچرخاند، لب برمیچیند، بغض کودکانهاش را فرو میخورد و نگاه در نگاه پدر میدوزد:
پدر جان! منزل زباله را یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهای اوست:
تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی! پدر بغضش را فرو میخورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه میکند.
《پدرجان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است.》
و ناگهان بغضش میترکد و تو در میان هقهق پنهانگریه ات فکر میکنی که این دخترک ششساله اینحرفهارا از کجا میآورد. حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی میکند:
- بابا! اینبار که تو میروی، قطعا یتیمی میآید. چه کسی گرد یتیمی از چهرهام بزداید؟ چهکسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن باباجان! که هیچدستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.
با حرفهای دخترک، جبهه حسین، یکپارچه گریه و شیون میشود و اگر حسین بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازههای جگر کودکان، خیام را به آتش میکشد.
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|•
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۴
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
و حسین خوب میداند و تو نیز که این خواهش فاطمه، فقط یک ناز کودکانه نیست، یک کرشمه نوازشطلبانه نیست، یک نیاز عاطفی دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت میطلبد. برای تعمیق ظرفیت برای ادامه حیات.
تو خوب میدانی و حسین نیز که این مصیبت، فوق طاقت فاطمه است.و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین، قالب تهی میکند و جان میسپارد.
این است که حسین با همهعاطفهاش، فاطمه را در آغوش میفشرد، بر سر و روی و سینهاش دست میکشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه میکند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه احساس میکنی، طمانینه و سکینه را به روشنی در چشمهای او میبینی و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او میشنوی.
حالا فاطمه میداند که نباید پیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین میداند که فاطمه میماند. شهادت را میبیند و تاب میآورد.
فاطمه برمیخیزد و حسین نیز، اما تو فرو مینشینی. حسین میایستد، اما تو فرو میشکنی، حسین بر مینشیند، اما تو فرو میریزی.
میدانی که در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و میدانی که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است و احساس میکنی که به دستهای حسین از فاطمهکوچک، نیازمندتری و احساس میکنی که بیرهتوشه بوسهای نمیتوانی بار بازماندگان را به منزل برسانی.
و ناگهان به یاد وصیت مادر میافتی؛ بوسه ای از گلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بیبازگشت جزم میکند.
چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ کردی.
برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش میراند. دمی دیگر، صدای تو به گرد گامهایش هم نمیرسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزهها میسپارد و صدای تو در چکاچک شمشیرها گممیشود.
اما با صلابتی که او پیش میرود، رکاب مردانه ای که او میزند، بعید... نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بکشاند. این همه تلاش کرده است برای کندن و پیوستن، چگونه تن میدهد به دوباره نشستن؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهای اسب میگذرد و تو چون زمین ایستادهای، اگر چه داری از سر استیصال، به دور خودت میچرخی.
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت.
اما چگونه؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که می تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
- مهلاً مهلا! یابنالزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!
ایستاد! چه سّر غریبی نهفته است در این نامزهرا!
حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی:
- بچهها!
- بسپارشان به امان خدا!
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دستیافتنیتر.
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۵
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را میداند و هم نیاز تو را میفهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین برمیداری، عمیق نفس میکشی و میگویی: 《جانم فدای تو مادر!》
و کسی چه میداند که مخاطب این مادر فاطمهای است که اینبهانه را برای تو تدارک دیده است یا حسینی است که تو اکنون او را نه برادر که پسر میبینی و هزار بار از جانعزیزتر یا هردو؟!
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسهای که صدای زخمخورده حسین را از میانه میدان میشنوی.
خوبی رمز 《لاحولولاقوهالابالله》 به همین است. تو میتوانی از لحن و آهنگ کلام حسین، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابی.
یا شنیدن آهنگ کلام حسین میتوانی ببینی که اکنون حسین چه میکند.
اسب را به سمت لشکر دشمن پیش میراند یا شمشیر را دور سرش میگرداند و به سپاه دشمن حمله میبرد، یا ضربههای شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع میکند. یا سپر به تیرهای رعدآسای دشمن میساید، یا در محاصره ناجوانمردانه سیاهدلان چرخ میخورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عدهای، از اسب فرو میافتد...
آری، لحن این لاحول، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
و تو ناگهان از زمین کنده میشوی و به سمت صدا پر میکشی و از فاصلهای نه چندان دور، ذوالجناح را میبینی که بر گرد سوار فروافتاده خویش میچرخد و با هجمههای خویش، محاصره دشمن را بازتر میکند.
چه باید بکنی، حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است، اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر جز حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین؟
اگر پیش بروی فرمان پیشین حسین را نبردهای و اگر باز پس بنشینی، تمکین به این دل حسینی نکردهای.کاش حسین چیزی بگوید و به کلام و حجتی تکلیف را روشنی ببخشد. این صدای اوست که خطاب به تو فریاد میزند: 《دریاب این کودکرا!》
و تو چشم میگردانی و کودکی را میبینی که بیواهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوی حسین میدود و پیوسته عمو را صدا میزند.
تو جان گرفته از فرمان حسین، تمام توانت را در پاهایت میریزی و به سوی کودک خیز برمیداری. عبدالله صدای تو را میشنود و حضور و تعقیب و تو را در مییابد، اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.
وقت تو از پشت، پیراهنش را میگیری و او را بغل میزنی، گمان میکنی که به چنگش آوردهای و از رفتن و گریختن، باز داشتهای، اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکردهای که او چون ماهی چابکی از تور دستهای تو میگریزد و خود را به امام میرساند...
#ادامہدارد
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|•
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۶
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
در میان حلقه دشمن جای تو نیست. این را دل تو و نگاه حسین هر دو میگویند. پس ناگزیری که در چند قدمی بایستی و ببینی که ابجربنکعب شمشیرش را به قصد حسین فرا می برد و ببینی که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند میکند و بشنوی این کلام کودکانه عبدالله را که:
- تو را به عموی من چه کار ایخبیثزاده ناپاک!
و ببینی که شمشیر ، سبعانه فرود می آید و از دست نازک عبدالله عبور میکند. آنچنان که پوست معلق میماند.
و بشنوی نوای 《وا اماه》 عبدالله را که از اعماق جگر فریاد میکشد و مادر را به یاری میطلبد. و ببینی که حسین چگونه او را در آغوش میکشد و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش میدهد:
- صبورباش عزیزدلم! پاره جگرم! زاده برادرم! به زودی با پدرت دیدار خواهی کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهی یافت...و
و ببینی...نه... دستت را به روی چشمهایت بگذاری تا نبینی که چگونه دو پیکر عمو و برادرزاده به هم دوخته میشود.
حسینِتو اما با اینهمه زخم، هنوز ایستاده مانده است. نای دوباره بر اسب نشستن را ندارد اما اسب را تکیهگاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون برای تو مانده، پیکر غرق به خون عبدالله است و جای پای خونآلود حسین.
حسین تلاش میکند که از جایگاه تو و خیمهها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند
اما کدام جنگ؟!
جسته و گریخته میشنوی که او همچنان به دشمن خود پند میدهد، نصیحت میکند. و از عواقب کار، برحذرشان میدارد!
و به روشنی میبینی که ضارب و مضروب خویش را انتخاب میکند.
از سر تنی چند میگذرد و به سر و جان عدهای دیگر میپردازد.
اگر در جبین نسلهای آینده کسی، نور رستگاری میبیند، از او در میگذرد اگرچه از همو ضربه میخورد اما به کشتنش راضی نمیشود.
جنگی چنین فقط از دست و دل کسی چون حسین بر میآید.
کسی به موعظه کسانی برخیزد که او را محاصره کردهاند و هرکدام برای کشتنش از دیگری سبقت میگیرند.
کسی دلش برای کسانی بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان، کمین کردهاند تا ضربات بیشتری بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
وای... مشت بر پیشانی مکوب زینب! اگر چه این سنگ که از مقابل میآید، مقصدش پیشانی حسین است.
فقط کاش حسین، پیراهن را به ستردن پیشانی، بالا نیاورد و سینهاش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
•••
رویت را مخراش! مویترا پریشان مکن زینب! مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و کائنات را کن فیکون کنی!
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونههای خورشید، برپا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، انسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون، این تکانهای بی وقفه زمین، این لرزش شانههای آسمان! همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:
- کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکهتکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این کاش که بر دل تو میگذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم میگلسد و ستونهای آسمان فرو میریزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خود میبلعد. اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور میکند و کوهها را در آتش خویش میگدازد.
اما مکن، مگو، مخواه زینب!
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن!
اتمام حجت کن! فریاد بزن، بگو که:
- ویحکم! امافیکممسلم
- وای برشما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ
#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۳۷
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که: - ننگ بر تو! پسر پیامبر را میکشند و تو نگاهمیکنی.؟!
بگذار او گریه کند و روی از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:
- مادرانتان به عزایتان بنشیند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟!.
و همه آنها که پرهیز میکردند یا ملاحضه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخمهای او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.
بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است. گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد.
بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود. به خاک بیفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل کند بگذار... نگاه کن! حسین به کجا مینگرد؟ رد نگاه او... آری به خیمهها برمیگردد وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمهها کردهاند.
از اعماق جگر فریاد بزن: 《حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!》
اما نفرین نکن!
حسین، خود از زمین خیز برمیدارد و تن مجروح را به دست یله میدهد و با صلابتی زخم خورده فریاد میکشد: 《وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمیترسید لااقل مرد باشید.》
این فریاد، دل ابن سعد را میلرزاند و ناخودآگاه فریاد میکشد: 《دست بردارید از خیمهها.》
و همه پا پس میکشند از خیمهها و به حسین میپردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید:
- خواهرم به خیمه برگرد.
اما حنجرهاش دیگر یاری نمیکند.
و تو دوست داری کلام نگفتهاش را اطاعت کنی، اما زانوهایت تو را راه نمیبرد.
میدانستی که کربلایی هست، میدانستی که عاشورایی خواهد آمد.
آمده بودی و مانده بودی برای همین روز، اما هرگز گمان نمیکردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
میدانستی که حسین به هرحال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گماننمیکردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده بودی، مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در
پهلو و بازوی مادر،
فرق سر پدر
و طشت پیش روی برادر
دیده بودی اما هرگز تصور نمیکردی که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمیکردی که بتوان پیکری به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلا تشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.
میدانستی که روزی سختتر از روز اباعبدالله نیست. این را پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان میکردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه از روز علی، کمی سختتر باشد یا خیلیسختتر. اما در مخیلهات هم نمیگنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ