═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
"توصیه آیت الله بهجت به علیرضا پناهیان بعد از خواندن خطبه عقد"
زمانی که از آیت الله بهجت (ره) خواستیم که بعد از خواندن خطبۀ عقدمان ما را نصیحتی بکنند؛ ایشان فرمودند:
بنده نصیحت میکنم؛ ولی وقتی مرد را نصیحت میکنم خانم دستش را بگذارد روی گوشش و نشنود و وقتی زن را نصیحت میکنم آقا دستش را بگذارد روی گوشش و نصیحت مربوط به خانم را نشنود.
بعد فرمودن: خب کدام یک از شما اول اینکار را میکنید؟
بنده دیدم قضیه جدی است؛ دستم را بردم سمت گوشهایم.
ایشان فرمودند:
حالا دستتان را هم نبردید؛ عیبی ندارد.
ولی سعی کنید نصیحت خانم را بعداً به رخ او نکشید.
در بین زن و شوهر نباید این نکته باشد که بخواهند دائماً حرفها و نصایحی را به رخ همدیگر بکشند و یکدیگر را دائماً برای عمل نکردن به بعضی مسائل تخطئه کنند.
نتیجهی به رخ کشیدن بعضی مسائل و یا به سر طرف مقابل کوبیدن عیبهای او، چیزی جز سردی رابطه نخواهد بود.
امروزه در جامعهی ما به زوجهای جوان یاد میدهند چگونه از طریق قانونی میتوانی اگر همسرت نقصی داشت در رفتارش، حق خودت را بگیری!
#ازدواج
#همسرداری
#خانواده
🌹@zanjan_tanhamasir
تنهامسیری های زنجان 🇵🇸
#شکرانه ۴۳ از نگـاه اهل آسمون اوج حقارت یک انسان، زمانهاییه که؛ نعمتهایی که داره رو، اصلاً نمی بین
#شکرانه 43 ✅⬆️
شکـــــرا یا ربـــــی شکـــــرا.... 🤲
4_5963034183180747494.mp3
8.57M
#شکرانه ۴۴
هر وقت دیدی
غُصه هات دارن زیاد میشن،
و قلبت زیر بار غصه هات لِـه شده؛
یه کم فکر کن؛
شاید شکـر نعمتهاتو فراموش کردی!
فقط شکـر، نعمتها رو تثبیت میکنه.
#استاد_شجاعی 🎤
تنها مسیر...🦋
🌹@zanjan_tanhamasir
خداحافظ ماه رجب...
خداحافظ ماه پر رحمت خدا
خداحافظ ای ماه خوب خدا
خداحافظ ای وعده ی صادق خدا برای تطهیر قلبهایمان
دلمان بعد از #وداع با تو ،به #شعبان با عظمت خوش است
پروردگارا شکرت ما را در این ماه زنده نگه داشتی و ریزش رحمتت را برما ارزانی کردی
خدای مهربونم ما را از لبیک گویان این ماه قرار بده ..🤲❤️
آیا سال بعد هستیم 💔 این الرجبیون...😭
🌹@zanjan_tanhamasir
YEKNET.IR - monajat 2 rajab 1401 - narimani.mp3
6.04M
⏯ #مناجات #ماه_رجب
🍃غیر آهی در بساطم نیست
🍃آه آورده ام ...
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
🌹 @zanjan_tanhamasir
تنهامسیری های زنجان 🇵🇸
✨﷽✨ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم ؟ ۵۴ 🍃🌸🍃🌸🍃 ⁉️ چرا نماز اول وقت اینقدر مهم است؟ #استادپناهیان؛ ❗️
✨﷽✨
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم ؟ ۵۵
🍃🌸🍃🌸🍃
❓چرا نماز اول وقت انقدر اهمیت دارد ؟
#استادپناهیان :
🔴 مگه ... ، تمام مبارزه ی با نفس ،
سر نماز اول وقت، تو نماز تر و تمیز جمع شده ؟
که شما میگید⁉‼
⁉️ عروس خانم از آقا داماد میپرسه ...
نماز اول وقت و تروتمیز میخونی ؟
❌ میگه : نه ...
🛑 عروس خانمم برمیگرده میگه :
ای هوسران ...!!! ای بی محبت...!! ای خودخواه ...!!!♨
♨️ همه ی ناسزاهای عالم رو بر میگرده به ما میگه...!!!
💢 مبارزه باهوای نفس سر نمازه حاج اقا ؟
🔺 نمونه بگم براتون ؟
♦️ مثال : فرصت دادم ، یه سوال داره میکنه ...
🔺 بگو ...سوالت و راحت....
چون میدونم جوابش چیه ....⁉‼
🔴 شما کجا مبارزه بانفس کردین ؟
مثلا : یه جایی چراغ قرمز بود🚦
🔻می خواستم رد بشم.
🔻 گاز و بگیرم برم...
🔴 اما ... مبارزه با نفس کردم وایستادم .
🔴 البته پلیسم بود هااا ... سر چهار راه...
تحویل گرفتین ؟
🔺 اجازه بدم سوالشو ادامه بده یانه ؟
♦️ دیگه شما فهمیدید جوابشو ...
🔺 اجازه بده جواب بدیم ...
💢 هیچ کجا مبارزه بانفس تو ، قیمت نماز رو نداره ،
🔴 هر جا باخودت مبارزه کردی ...یه کار خوب انجام دادی... بیا من برات ثابت کنم ، شیله پیله داره .
📛 یا پلیس سر چهار راه وایستاده بود ...
📛 یا یه مزه ای تو اون کار بوده ...
💢 من خیلی بچه ی با ادبی هستم، میخوام پام و دراز بکنم پیش مهمونام...
💢 یه دفعه ای پام و جمع میکنم، میگم با این که خسته ام ، عیبی نداره ،
♨️ خب ... مهمونت کیه ؟ مهمونت ، رئیس اداره اس ؟
⭕️ خب فدات بشم ... میخواستی پیش رئیس اداره ام ، پات و دراز کنی ؟
❌ تو تا یه جایی طمع به منفعتی نداشته باشی، از ضرری نترسی، مگه کار میکنی ؟ مگه علیه خودت اقدام میکنی
❌ تانون توش نداشته باشه برات اقدام نمیکنی
⏪ نشر بدیم
🍃🌸🍃🌸🍃
#نمازاولوقت ✨
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
🌹@zanjan_tanhamasir
تنهامسیری های زنجان 🇵🇸
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ونهم که همزمان تلفن خونه زنگ خورد نمی دونم چرا ایستا
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ام
یکدفعه پرید تو بغلم گفت: نازنین ... ناززززی... اشکهاش شروع کرد به ریختن...
من مبهوت چهره ایی که دیدم و چهره ایی که می شناختم...
گفتم: لیلا خودتی...!
کجا رفتی؟ چرا اینجوری شدی؟!
میدونی چقدر نگرانت بودم؟
میدونی چند بار در خونتون اومدم؟!
سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخش حرف زیاد دارم برات تعریف کنم... دوستم که کنار ما ایستاده بود با تعجب گفت: نازنین شما همدیگه رو می شناسید!
سری تکون دادم و گفتم: آره... می شناسیم، زهرا که حیرون شده بود البته حق داشت هیچ شباهت ظاهری بین من و لیلا نبود پس چطور می تونست دوستم باشه!
گفتم: زهرا جان یه کاری کن تو برو پیش خانم حسینی من بعدا میام...
لیلا گفت: عه! هنوز خانم حسینی رو می بینی؟
گفتم: لیلا خیلی چیزها تغییر کرده...
گفت: آره از تیپت هم معلومه!
نگاهی کردم حلقه دستش بود میدونستم ازدواج کرده خواستم عکس العملش رو ببینم! با حالت خاصی گفتم: ازدواج کردی؟
نگاهی به دستم کرد و گفت انگار تو هم پریدی!
کی هست این مرد خوشبخت؟! لبخندی زدم و ترجیح دادم چیزی نگم... در حین راه رفتن نگاهی بهم کرد و خودش شروع کرد و گفت: اون روز یادته بوستانه لاله...
سرش پایین بود حرف میزد با دستش دستم رو محکم گرفته بود! گفتم: فکر نکنم یادم بره...
گفت من بعد از اینکه سوار ماشین امید شدم از داخل ماشین دیدم من رو دیدی!
گفتم: انشاالله خوشبخت بشید هر کسی قسمتی داره! ولی واقعا نمی دونم چرا تو!!! شاید چون از تو توقع نداشتم!!!سرش رو آورد بالا و گفت: فکرکردی با امید ازدواج کردم! نه اینقدر هم نامرد نیستم! البته نمی دونم شاید اگر اون اتفاق نیفتاده بود... بعد هم سکوت کرد!
گفتم: یعنی با امید ازدواج نکردی!؟
گفت: بیا بشینیم روی این نیمکت تا برات بگم... هر کسی از کنارمون رد میشد یه جوری نگاهمون میکرد آخه تفاوت چهره هامون خیلی محسوس بود! شروع کرد... اون روز بعد از اینکه امید زنگ زد خیلی اصرار کرد که باید ببینمت!
منم با احمقیت تمام سوار ماشین امید شدم! امید خیلی عصبی بود نمی دونم چرا؟ باسرعت توی خیابون ویراژ میرفت هر چی می گفتم کمی آرومتر بدتر میکرد!
که یک لحظه کنترل از دستش خارج شد و محکم کوبید عقب ماشین جلویی! من که داشتم سکته میکردم... امید با همون عصبانیتش که بیشترم شده بود پیاده شد و راننده اون ماشین هم پیاده شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن...
امید یه لحظه دیونه شد قفل فرمون رو از تو ماشین برداشت و کوبید وسط فرق راننده جلویی!
آقاهه افتاد وسط خیابون...
مردم دور مون جمع شده بودن زنگ زدن پلیس و نذاشتن امید فرار کنه...
لحظات وحشتناکی بود... وحشتناک...
صدای هق هق گریه ی لیلا توجه اطرافیان رو جلب کرده بود همونطور که بهت زده بودم گفتم: گریه نکن پاشو یه کم راه بریم...
ادامه داد گفت: نازنین نمی دونی چی به من گذشت...
چون آقاهه وسط افتاده بود پلیس که فکر میکرد من زن امید هستم با هم بردنمون کلانتری...
وای نازنین... نازنین... نازنین... فک کن حالا هر چی می گفتم من زنش نیستم می گفتن خوب چکاره اش هستی؟! گفتن اینکه نامزدشم با کاری که امید با اون آقاهه کرد که معلوم نبود زنده بمونه یا نه، جز بدتر شدن قضیه کاری پیش نمی برد! یه لحظه به ذهنم رسید گفتم: همکلاسی هستیم...
گفتن: با همکلاسی اینجوری ویراژ میرن وسط خیابون! اون هم با این وضعیت بوجود اومده!
و حالا فک کن به حال من بیچاره توی اون لحظات!
خودم خوب می دونم این تقاص بود! تقاص نامردی که در حق تو کردم اما انگار تمومی نداشت...
بغض گلویش روگرفته بود...
وقتی تعریف می کرد احساس کردم دستاش یخ زده!
انگار خون توی رگهاش جریان نداره!
با همون استرس ادامه داد...
خلاصه زنگ زدن مامان و بابام...
مامان و بابام، با هم اومدن کلانتری...
بعد از کلی اثبات کردن و تعهد دادن اومدم خونه ولی چه خونه ایی...
به یک هفته نرسید که...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر